داستان رعنا
قسمت هشتاد و سوم
بخش پنجم
گفتم : ببین منو ... از تجربه ی من استفاده کن ... زندگی همیشه یک جور نمی مونه , یک مرتبه چنان عوض میشه که خودتم باورت نمی شه ...
من دیدم و یقین دارم هر حادثه ای که تو زندگی ما رخ میده یک دلیلی داره ... اون چیزی که ما فکر می کنیم بده و ناراحت می شیم , گاهی به نفع ما تموم میشه و گاهی بر عکس اتفاقاتی میفته که خوشحال میشم ولی باعث درد و عذاب ما میشه ... پس راهش اینه که عمیق تر به همه چیز فکر کنیم ...
یک روز یادته چقدر از اینکه من با ازدواج تو با سوسن موافقت کرده بودم , خوشحال بودی ؟ در حالی که اون آخرین روزهای خوشحالی تو تا اینجا بود ... و حالا ناراحتی , ولی ما نمی دونیم که فردا چی پیش میاد ... شاید خوشبختی در انتظار تو باشه ...
اگر قراره که آدم ها به این زودی از پا دربیان , الان ده نفر آدم هم تو این دنیا نبود ... همه دارن با مشکلات و مسائل خودشون دست و پنچه نرم می کنن و خودشون رو با زندگی وفق می دن ...
از جاش بلند شد و صورتش پاک کرد و گفت : می رم رشت ... ماشینم رو ازش می گیرم ... هیچ کارم نمی تونه بکنه ...
پول ها و سکه های منو برداشته ... تمام طلاهایی که براش خریدم رو برداشته ... ماشین رو بالا کشیده ...
نمی ذارم رعنا جون ... باید ازش پس بگیرم ... نمی خواستم این کارو بکنم , ولی بهم بد کرد ... خیلی زیاد ... یک روز باید براتون تعریف کنم ...
نمی گفتم چون می ترسیدم سرکوفتم بزنی که تقصیر خودت بود ... ولی شما ما رو ساده و راستگو بار آوردی و من همه ی مردم رو همین طور می دیدم ...
ولی سوسن این طور نبود رعنا جون ... هزار تا چهره داشت که یکی یکی اونا رو به من نشون داد ...
آره , فردا صبح می رم رشت ...
ناهید گلکار