داستان رعنا
قسمت هشتاد و چهارم
بخش دوم
بالاخره طاقت نیاوردم و به مریم گفتم : مریم جان تو رو خدا اگر چیزی شده همین الان بهم بگو ... تو رو به قران قسم می دم جون به سرم نکن ...
گفت : باشه میگم چون می دونم طاقتت کمه ولی قول بده خونسرد باشی ... خواهش می کنم سخت نگیر , حرص و جوشم نخور ... دیگه دارن میان , تو راهن ... تموم شده رفته ...
گفتم : وای خدای من , بلایی سر میلاد اومده ؟
گفت : نه به خدا ... صبر کن برات می گم ... چیزه ...
وقتی اونا رسیدن رشت ... چیز شد ... یعنی میلاد ... چیز کرد ...
مهدیه گفت : ای مامان جان ... شما که منم که جریان رو می دونم به شک انداختی ... چیزی نیست رعنا جون ... سوسن با یک نفر دست تو دست اومده بوده , میلاد اونو دیده و دعوا شده ...
تموم شد و رفت ... دیدین به همین راحتی بود ...
گفتم : وای خاک بر سرم ... خوب حالا درست تعریف کنین ببینم چه جور دعوایی بود ... اتفاق بدی افتاده که شماها اینجا جمع شدین ... من الان باید غش کنم یا نه ؟ ...
مریم گفت : ما هم درست نمی دونیم ... الان دارن برمی گردن فقط می دونم میلاد ماشینشو گرفته و با آرش دارن میان ... مجیدم تنهایی میاد ...
مجید به من گفت , آرش هم به هانیه , اونم به باران ... خوب ما هم فکر کردیم بیایم تو تنها نباشی ... دور هم بهتره ... قربونت برم خیالت راحت باشه , هیچی نشده ... میلادم حالش خوبه ...
حداقل می دونیم ماشین رو گرفته ... بازم خوبه ...
زنگ زدم به میلاد ... گوشی رو برداشت و فکر می کرد من خبر ندارم ... گفت : سلام رعنا جون ... ما داریم میایم , ماشین رو گرفتم ... حالمم خوبه ... شام چی داریم که خیلی گرسنه هستم ...
منم به روی خودم نیاوردم ....
ساعت یازده و نیم شب رسیدن ... بچه ها هنوز اونجا بودن ...
سهیل و غزل خوابیدن و امیرعلی هم به هوای اونا خوابید در حالی که چشمش به در بود و منتظر میلاد ...
ناهید گلکار