داستان رعنا
قسمت هشتاد و چهارم
بخش پنجم
شب بعد از شام , کنار میلاد نشستم و ازش پرسیدم : تو نمی خوای دوباره ازدواج کنی ؟
نگاه مشکوکی به من کرد و گفت : کی با یک بچه ی ده ساله به من زن می ده ؟ اگرم بده , نمی خوام امیرعلی زیر دست زن دیگه ای بیفته ...
گفتم : اگر آشنا باشه و خاطرمون ازش جمع باشه چی ؟
گفت : نه رعنا جون ... اصلا دیگه نمی خوام , از زندگی زناشویی منتفر شدم ....
سوسن رو دیدی ؟ آروم ، مهربون ، نرم ، هر کاری می گفتم می کرد ... پانزده روز بعد از ازدواج شروع کرد ... یواش یواش هر چی از دهنش درمیومد به من می گفت ... فقط مونده بود منو به مادر خودش , دور از جون , نسبت بده ...
با هر کس حرف زدم گفت تو قبلا با اون بودی ... ولی رعنا جون تو می دونی که اون تنها زن زندگی من بود ...
همش حسادت و بدبینی ...اصلا نمی تونست به من اعتماد کنه ... به خدا کاری نمی کردم ... همش به دلش راه میومدم ولی فایده نداشت , داشتم خفه می شدم ...
داد می زد از خونه ی بابای من برو بیرون ... من می رفتم هتل ...
بعد میومد منو پیدا می کرد و تو هتل داد و هوار راه می نداخت که تو اینجا زن آوردی ... مخصوصا قهر کردی که این کارو بکنی ...
فکر کن یک آدم چقدر می تونه پست باشه ..... نه , اگر زنی باشه که یک هزارم سوسن بدبین باشه دیگه نمی تونم تحمل کنم ...
گفتم : اگر یکی ازت خواستگاری کرده باشه چی ؟
تمام شرایط تو رو می دونه , امیر رو هم خیلی دوست داره ... سال هاست عاشق توست ... حالا چی میگی ؟
با تعجب پرسید : شما در مورد کی حرف می زنی ؟
گفتم : تو حدس نزدی ؟
یکم فکر کرد و گفت : نه ... نمی شه ... اون مثل خواهر منه ... تا حالا همچین فکری در موردش نکردم ...
گفتم : حالا بکن ... وقت داری ... دختر بی نظیریه وگرنه من بهت پیشنهاد نمی کردم ...
گفت : جدی میگی رعنا جون ؟ ... خودش به شما گفت یا شما دلت می خواد اینطوری فکر کنی ؟
گفتم : از من تو رو خواستگاری کرد ... اونو که می شناسی اخلاقش با بقیه فرق می کنه ... شیرزنیه برای خودش ...
از همه مهم تر اینه که خوش اخلاقه ...
ناهید گلکار