داستان رعنا
قسمت هشتاد و چهارم
بخش هفتم
وقتی مهدیه گل و کیک رو دید , متوجه شد که ما برای چی اونجا رفتیم ... خوشحال شده بود و نمی تونست پنهون کنه ...
اومد کنارم و در حالی که با من روبوسی می کرد , گفت : مرسی رعنا جون ... خیلی ماهی ...
گفتم : تو از کجا می دونی برای چی اومدیم ؟ ...
خنده ی بانمکی کرد و رفت ولی مریم و مجید تعجب کرده بودن که من چرا با گل و کیک رفته بودم خونه ی اونا ... و میلاد برای اولین بار تو خونه ی مجید خجالت می کشید ...
علی هنوز نرسیده بود ولی مهدیه هی به من اشاره می کرد : تو رو خدا بگو رعنا جون ...
بالاخره به شوخی گفتم : راستش خانم موحد , ما برای امر خیر مزاحم شدیم ...
مجید خندید و گفت : چی میگی زن داداش ؟ ...
مریم از جاش پرید و گفت : واقعا راست میگی ؟
گفتم : آره , میشه مهدیه رو برای میلاد خواستگاری کنم ؟ ...
مجید هیجان زده نگاهی به مهدیه انداخت و گفت : نمی دونم چی میگی ؟ بابا تو چی میگی ؟ ...
و بعد به میلاد گفت : تو مطمئنی میلاد جان ؟ عمو , آره ؟ ...
میلاد گفت : بله عمو ... اگر شما اجازه بدین ...
مجید گفت : نمی دونم عمو جون ... مهدیه باید قبول کنه ... چی میگی بابا ؟ نظرت چیه ؟
مهدیه با شوخی ولی با شرم دخترونه ای گفت : با اجازه ی بزرگتر ها , بله ...
همه شروع به خندیدن کردیم ...
اونا هیچ مخالفتی نداشتن ... مجید بلند شد و میلاد رو بغل کرد و بوسید و گفت : از خدا می خوام پسر برادرم دامادم بشه ... چی از این بهتر ؟ قربونت برم عمو جون ......
و من بعدا فهمیدم که مهدیه چون دختر ساده ای بود , از قبل به اونا گفته بود که میلاد رو دوست داره ....
خیلی خوشحال بودم از اینکه میلاد دوباره سر و سامون می گرفت ... دلم قرار گرفته بود ...
دور هم می گفتیم و می خندیدم و احساس می کردم یک بار سنگین رو از شونه هام برداشتم ....
حالا همه منتظر علی بودیم تا این خبر خوش رو بهش بدیم ... ولی خبری نشد ...
هر چی میلاد و مریم بهش زنگ می زدن جواب نمی داد ... تا بالاخره مهدیه شماره ی اونو گرفت ...
با صدای بلند گفت : دایی کجایی ؟ بابا زود باش که عروسی شده ...
چی گفتین ؟ شما کی هستین ؟
کدوم بیمارستان ؟ ... کجا تصادف کرده ؟
ناهید گلکار