داستان رعنا
قسمت هشتاد و پنجم
بخش چهارم
این فکر مهدیه بود که برای امیر سرویس خواب و میز تحریر بگیریم ...
مهدیه به سلیقه ی خودش همه چیز خرید و خودشم اتاق امیرعلی رو چید و مرتب کرد ...
اون بیشتر از میلاد , سعی می کرد رابطه ی خوبی با امیر داشته باشه و این برای همه ی ما باارزش بود و ما می دونستیم کارای مهدیه از ته دله و ریا و دروغ و کلک تو کارش نیست ...
حالا من بیشتر به مهدیه و اخلاقش فکر می کردم ...
اون از همون بچگی با هم زدن چایی می رقصید ... همیشه دوست داشت شاد باشه , هیچی رو تو زندگی جدی نمی گرفت ... در عین حال با محبت و عاقل بود و عقیده داشت دنیا کوتاهه تا بخوایم به غم هاش فکر کنیم , عمرمون از دست رفته ... پس باید شاد باشیم و زندگیمون رو با خوشحالی بگذرونیم ....
مجید می گفت : اگر میلاد بخواد خونه بخره , من کمکش می کنم ...
ولی میلاد قبول نکرد و گفت : اجازه بدین رو پای خودم بایستم .... می خوام خونه ای بگیرم که شش دانگش مال خودم باشه ...
دو روز بعد از عقد , همه با هم رفتیم لواسون ...
درخت های باغ پر بود از شکوفه های رنگ و وارنگ که دل هر ببینده ای رو می برد ...
اصلا به هوای اون شکوفه ها تا اینجا اومده بودم .. .
مامان رو که جا به جا کردم , دیدم هر کسی مشغول یک کاریه تا ناهار رو حاضر کنه ...
منم رفتم تو باغ تا کمی زیر درخت های پر از گل قدم بزنم ... مدت ها بود که نیومده بودم ... دلم تنگ شده بود ...
نفس های بلند می کشیدم تا هر چه بیشتر بوی خوش گل ها به مشامم برسه ...
آهسته آهسته تا کنار نهر جایی که با سعید قرار داشتم , رفتم و اونجا نشستم ...
همین طور که آب با شتاب از توی نهر می گذشت و من بهش نگاه می کردم , گفتم : سلام سعید جان ... این بار اومدم پیشت که بگم خیلی خوشحالم ... دیگه امروز نمی خوام از غصه هام بگم ... می خوام از علی بگم ...
یک دفعه دیدم علی داره میاد پیش من ...
وقتی به من نزدیک شد , از همون دور گفت : پیرزن بیا با من ازدواج کن و همین جا با هم زندگی کنیم ...
اومدم ازت خواستگاری کنم ... بیام جلو ؟ ...
گفتم : حالا که پیر شدم اومدی سراغم ؟
رسید به من و گفت : چی میگی ؟ هان ؟ نظرت چیه ؟ بیا اینجا با هم زندگی کنیم و همدم هم باشیم ... این کارو که می تونیم بکنیم ؟ ...
گفتم : باشه , قبول ... منم دوست دارم بعد این همه سختی کنار تو آروم زندگی کنم ... نمی خوام از دستت بدم و پشیمون بشم ...
من دیگه پنجاه و هفت سال دارم ...
از خوشحالی پرید هوا و با تعجب خم شد و دستشو زد هم و گفت : چی گفتی ؟ یک بار دیگه بگو ... تو رو خدا یک بار دیگه بگو ...
گفتم : قبول می کنم که فقط مونس هم باشیم , همین ... قول بده به منِ پیرزن کاری نداشته باشی , منم زنت می شم ...
علی با خنده گفت : چشم ...
گفتم : خونه رو می دم به میلاد و مهدیه ... من و تو و مامانم اینجا زندگی می کنیم ...
فکر خوبیه , منم پیش تو احساس خوبی دارم ...
علی داد زد : رعنا خیلی دوستت دارم ... برم به همه بگم ؟ ...
گفتم : برو بگو ... من که دیگه تو تصادف تو دستم رو شد ... همه می دونن , برام مهم نیست ...
گفت : تو نمیایی ؟
گفتم : بذار یکم با سعید حرف بزنم ... باهاش کار دارم , هنوز حرفم تموم نشده ...
مادر موسی چون موسی را به نیل
در فکند از گفته ی رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کی فرزند خرد بی گناه
چون رهی ؟ زین کشتیِ بی ناخدای؟
گر نیارد ایزدِ پاکَت به یاد
آب , خاکت را دهد ناگه به باد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رَهرو ِما اینک اندر منزل است
پرده ی شک را بر انداز از میان
تا ببنی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی
در تو تنها عشق و مهر مادری است
شیوه ی ما عدل و بنده پروری است
نیست بازی کار حق خود را مباز
آنچه بردیم از تو باز آریم باز
ناهید گلکار