داستان رعنا
قسمت سی ام
بخش ششم
و ما رسیدم به جایی که تیراندازی شده بود ... کشته و زخمی ها روی هم افتاده بودن ...
زن و مرد کوچیک و بزرگ ...
نمی شد فهمید کی زنده است یا مرده ... ولی مردم با عجله اونا رو می بردن ...
و من و مجید در حالی که از دیدن اون منظره حال بدی داشتیم و زار زار گریه می کردیم , دنبال اونا می گشتیم ...
یک دفعه من مریم رو دیدم ... و بعد ملیحه رو ... داشتن یک جسد رو با خودشون می کشیدن ...
داد زدم : مجید اوناهاشن ... بدو ...
هلیکوپترها بالای سرمون به پرواز در اومدن ...
و ما فکر می کردیم بازم می خوان تیراندازی کنن ...
مردم وحشت زده شده بودن ... بعضی ها هم از ترس جنازه ها رو رها کرده و فرار می کردن ...
وقتی رسیدیم به مریم و ملیحه , دیدیم هر دو شیون کنان جسد آقای رستگار رو با خودشون می برن تا دست اونا نیفته .....
همین طور هم بود ... هلیکوپترها اومده بودن تا جنازه ها رو ببرن و خیلی ها رو هم با خودشون بردن ...
یک گلوله خورده بود تو صورت آقای رستگار و ... دیگه نمی دونم چی بگم ...
مجید کتشو در آورد و کشید روی صورتش و اونو بغل کرد و دوید و ما هم پشت سرش ...
گفت : زن داداش ماشین کجاست؟ جلو برو ... ژیان از اینجا خیلی دوره ...
با ماشین شما می ریم ...
من سرعتم رو بیشتر کردم ....
چهار تایی می دویدیم تا به ماشین رسیدیم ... مجید , آقای رستگار رو گذاشت صندوق عقب و جیغ ها و بیقراری های ملیحه شروع شد ...
و تا خونه به ما چی گذشت , خدا می دونه و بس ...
ملیحه تو بغل من مثل جوجه می لرزید و ناله می کرد ...
به محض اینکه ما رسیدیم به در خونه , مامان رو دم در دیدیم ... و اونجا بود که سر و صدا و گریه و شیون راه افتاد و همه ی کوچه خبردار شدن و ریختن توی خونه ی ما ...
حمید و هانیه و میلاد همه چیز رو دیدن و متاسفانه کسی متوجه اون بچه ها نبود ... من با سرعت دست هانیه و میلاد رو گرفتم و به حمید گفتم با من بیا .. ولی اون داشت گریه می کرد و نیومد ...
اون دوتا رو بردم تو اتاق خودم ... باران خواب بود ...
بچه ها رو آروم کردم ... براشون خوراکی گذاشتم و تلویزیون رو روشن کردم و برگشتم تا حمید رو بیارم ... که دیدم وای کل فامیل و در همسایه توی خونه ی ما هستن ...
جسد آقای رستگار رو می بردن سردخونه ... و قیامتی به پا بود ...
مریم اومد پیش من و پرسید : تو خوبی ؟
آروم دستمو گذاشتم توی سینه ی اون و با غیظ گفتم : تو چرا گریه می کنی ؟ مگه خودتون نخواستین که برین ؟ ... چرا با اینکه می دونستین امروز خیلی خطرناکه , بازم رفتین ؟ ...
گفت : جواب سوالتو خودت امروز دادی ... تو اونجا چیکار می کردی ؟ وقتی دیدی اونقدر خطرناکه , چرا اومدی ؟ چرا نترسیدی ؟ چرا فکر بچه هات نبودی ؟ چون اونجا با خودت می گفتی جون عزیزات در خطره ... اومدی و نترسیدی ... در حالی که واقعیتش اینه که نمی خواستی ... ما هم همین طور می ترسیم ... دلمون نمی خواد بریم ولی یک مسئولیتی احساس می کنیم که ما رو می کشونه به اونجا ...
گفتم : این بار خودتو به خطر بندازی , بلایی به سرت میارم که دیگه جرات رفتن نکنی ...
سوگ آقا مجتبی ماتمکده ای از خونه ما ساخت که همه چیز بوی غم می داد ... ملیحه تا چند روز مات بود و زیر لب تکرار می کرد : آقا بود , مهربون بود , بی آزار بود , نجیب بود ....
و ما واقعا کاری از دستمون بر نمی اومد ...
صدای بلند قرآن باران رو می ترسوند و مدام گریه می کرد ...
فامیل و دوست های سعید و مجید همه ی کار های اون مجلس رو انجام می دادن ...
دیگ های پلو و خورش کنار حیاط برپا شده بود ... و هر روز ناهار و شام و صبحانه داده می شد ...
آخه چه لزومی داشت ؟! دست ملیحه تنگ بود ... می دونستم که مجید هم پولی نداره که خرج کنه ... این بود که یواشکی به مریم پول دادم که بده به مجید و بگه مال خودشه ... و گرنه می دونستم که قبول نمی کنه ... تا روز سوم فکر می کردم مردم می رن ...
ولی نه ... هیچ کس قصد رفتن نداشت ... یک عده می رفتن , جاشون یک عده ی دیگه میومدن و اینطوری داشتیم دیوونه می شدیم ...
من که اصلا خودمو قاطی نمی کردم ... به هوای باران همش تو اتاق خودم بودم ... متوجه نمی شدم اون همه آدم اگر برای دلداری میومدن , چرا ناهار و شام می موندن ؟ ...
مریم می گفت : برای خیرات رسمه ...
گفتم : بازم نمی فهمم ... برای خیرات به فقرا می دن ... نه این طوری مزاحم آدم بشن ...
آخه این چه رسم غلطیه ؟
نگاه می کردم خیلی ها نزدیک ظهر میومدن و ناهار می خوردن و می رفتن ...
من ملیحه رو آورده بودم اتاق خودم ... از صبح تا غروب پیش من بود ولی هیچ کس متوجه ی نبودنش نشد و کسی سراغشو نگرفت ...
تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که حواسم به حمید و هانیه باشه ...
اول مهر رسید ...
ولی مدرسه ها یکی یکی تعطیل شد و اعتصابات به همه ی ادارات کشور رسید ...
ناهید گلکار