داستان رعنا
قسمت سی و دوم
بخش چهارم
فردا بعد از ظهر , من باران رو حمام کردم و حوله رو پیچیدم بهش و گذاشتم روی تخت ...
سعید و میلاد تو حیاط بودن ...
صدای زنگ در بلند شد ... طبق عادت از پنجره نگاه کردم مجید درو باز کرد ...
باران گریه می کرد و می خواست از زیر حوله بیاد بیرون ...
شوکت خانم بود ... از دور دیدمش ... وارد حیاط شد ...
من با عجله لباس تن باران کردم و یک کلاه کشیدم سرش و بغلش کردم و دویدم پایین ...
وقتی رسیدم تو حیاط , همه دور شوکت خانم جمع شده بودن ... چشم هاش گریون بود ... تا منو دید دستپاچه شد ...
پرسیدم : چی شده شوکت ؟ اینجا چیکار می کنی ؟ چرا ناراحتی ؟
گفت : مادر ... رعنا جان ... چی بگم ؟ ...
صورتش خیس اشک بود و لب هاش می لرزید ...
سعید منو گرفت و گفت : رعنا بیا بشین ... من بهت میگم ...
دستم رو کشیدم و گفتم : ولم کن ... می خوام خودش به من بگه ... بگو شوکت ... دارم گوش می کنم ... زود باش ... می دونی که طاقتم کمه ...
شوکت به بقیه نگاه کرد ...
گفت : چی بگم مادر ؟ چطوری بگم آخه ؟
همون موقع علی آهسته از درِ خونه که نیمه باز بود با سری پایین اومد تو و پشت سرش آقا کمال ...
من فهمیدم ... فهمیدم که حتما اتفاقی برای بابام افتاده ...
گفتم : علی ؟ پس بالاخره توام اومدی ؟ آقا کمال به من بگو چی شده ؟ پس یک اتفاقی برای بابام افتاده ...
می دونستم دلم شور می زد ... دلم شور می زد ... وای دلم شور بابام رو می زد ...
شوکت بابام چی شده ؟ تو رو خدا بابام .....
سعید محکم بازوی منو گرفته بود و نمی گذاشت حرکت کنم ...
گفتم : علی تو رو خدا بگو ... دارم قبض روح می شم ... یکی حرف بزنه ...
دیدم علی و آقا کمال هم دارن گریه می کنن ...
با تقلا خودم از دست سعید رها کردم ... شوکت رو گرفتم .... جلوش زانو زدم و گفتم : همه چیز رو بگو ... تو رو خدا بگو بابام چی شده ؟ شوکت خواهش می کنم ...
اونم نشست روبروی من روی زمین ... و گفت : آروم باش ... آروم باش تا برات بگم ... اینطوری نکن ... اگر آروم باشی بهت می گم مادر ...
با التماس گفتم : بگو گوش می کنم ...
اون در حالی که به شدت گریه می کرد گفت : هفته ی پیش ریختن تو خونه و آقا رو بردن و همه جا رو مهر و موم کردن ... به ما هم گفتن باید بریم ... فرصت دادن ... امروز صبح خبر دادن که آقا رو اعدام کردن ... می گفتن ساواکی بوده ....
من ساکت شدم ............ سرم بی هدف به اطراف می چرخید ...
از جا بلند شدم عقب عقب رفتم و گفتم : سعید ؟
سعید یک کاری بکن ... زود باش بابامو نجات بده ...
مجید تو آشنا داری ... زود باش ... نه ... امکان نداره ... نمی شه ... یکی کمک کنه ... بابام ... بابام ...
و از هوش رفتم ...
وقتی به هوش اومدم , همه چیز یادم بود ولی بی حس بودم و توان نداشتم ... فقط می گفتم : من کشتمش ... تقصیر من بود ... بابام به خاطر من نرفت ... من کشتمش ...
ولی یکم که اثر دارو ها از بین رفت , قیامتی به پا کردم ....
شاید دو ساعت جیغ زدم و فحش دادم ...
داد می زدم : بابای من تاجر بود ... ساواکی نبود ....
ناهید گلکار