خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۲۲:۱۸   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و هفتم

    بخش پنجم



    هیچ وقت روی سخنش من نیستم ... و به شدت رنجیده ...
    من نمی خوام بگم تقصیر کیه رعنا جان ... ولی گوهر خانم خیلی مهربونه ... فقط الان یکم اعصابش به هم ریخته ...و فقط می خواد ثابت کنه که وجود داره ... وجود اثرگذاری که نادیده گرفته شده ... شما صبوری کن و ....
    گفتم : آقا جون دیگه چیزی نگین ... خودم متوجه شدم ... حق با مامانه ... اون راست می گه ...
    می شه شما اینجا باشین , من تنها باهاشون حرف بزنم ؟
    لبخند رضایتمندی روی لبش نقش بست و گفت : البته ... من اینجا به درس های میلاد می رسم ... خوب آقا میلاد , بیا ببینم ...
    من فورا کتمو انداختم تنم و رفتم پیش مامان ...
    از خودم متنفر شده بودم ... این گناه من بود ... من به عنوان یک انسان خیلی خودخواهانه و احمقانه رفتار کرده بودم ...
    وارد اتاق که شدم , مامان یک ور خوابیده بود و دست هاشو گذاشته بود زیر سرش ...
    گفتم : سلام مامان جون ...

    و کنارش نشستم ...
    گفت : سلام ... این طرفا ؟ راه گم کردی ؟ ...

    گفتم : اومدم ازتون معذرت بخوام ... آخه من کار بدی کردم ... خیلی شما رو دوست دارم و ازتون ممنونم به خاطر زحمت هایی که برای من کشیدین ...
    منو می بخشین ؟ ...

    بلندشد نشست ....

    گفتم : من نمی تونم به اندازه ی شما خوب باشم ... کاش می شد ... ولی شما همونی هستی که سه تا بچه مثل سعید و مجید و ملیحه تحویل جامعه دادین ... یکی از یکی بهتر ...
    به خاطر صفای وجود و پاکی ذات شما بوده ... و من بچگی کردم ... با اینکه خیلی شما رو دوست داشتم , بازم تو روی شما وایستادم .....
    سرش پایین بود و با انگشت هاش پرز قالی رو جمع می کرد و دسته می کرد یک گوشه و حرف نمی زد ... ولی وقتی سرشو بالا برد دیدم صورتش خیس اشکه ...

    تو دلم گفتم لعنت به تو رعنا ....
    دستشو گرفتم و گفتم : می شه منو ببخشین ؟ هان ... می شه ؟
    یک مرتبه آغوشش رو باز کرد و منو محکم بغل گرفت مثل اینکه عزیزی از راه دور اومده باشه ...
    منم بغلش کردم و اشک هام ریخت ... و هر دو با غمی مشترک غصه هامون رو در آغوش هم خالی کردیم ....
    با گریه گفت : تو منو ببخش ... نباید اون حرفا رو می زدم ... نمی دونم چم شده بود مادر ؟ ولی من خیلی زیاد تو رو دوست دارم ... همیشه دلم می خواست اونقدر بهت محبت کنم که یک روز توام به اندازه ای که من تو رو دوست دارم , منو دوست داشته باشی ....

    و صورتم رو بوسید ..............



    ناهید گلکار

  • ۲۲:۲۰   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و هفتم

    بخش ششم




    گفتم : به خدا دوستتون دارم ... خیلی زیاد ...
    منو که ول کرد , دستی به صورتش کشید و گفت : آخیش ... تو تا حالا اینطوری منو بغل نکرده بودی ...
    حالا از کاری که کردم , پشیمون نیستم چون عاقبتش این شد ...
    گفتم : الهی فداتون بشم ... من خیلی بدم ... ببخشید ... تو رو خدا از من به دل نگیرین ...
    یادتون نره من خیلی دوستتون دارم ... فقط دوست ندارم چادر سرم کنم ... اصلا بلد نیستم ...
    گفت : عیب نداره مادر ... فدای سرت ... من نگران سعیدم هستم ... دعا کن زودتر برگرده ... خیال همه راحت بشه ...


    وقتی ازش جدا شدم , احساس خوبی داشتم که تا اون زمان تجربه نکرده بودم ...
    روز بعد دو تا کادو خریدم ... اول رفتم سراغ مامان و ازش بازم تشکر کردم و عذرخواهی و بعد هم کادوی شوکت خانم رو دادم ... با خودم فکر می کردم که اونم هزار برابر برای من زحمت کشیده بود و هنوزم بی ریا این کارو می کرد ...
    نمی خواستم یک روز اونم از من چنین دلگیری پیدا کنه ...
    ولی اون شب خبرهای جنگ و افتادن شهرهای ایران به دست دشمن , نگرانی ما رو صد چندان کرد ...
    تصاویری که از جنگ توی تلویزیون می دیدم حاکی از این بود که جنگ سختی در پیش داریم ...
    دسته دسته جوون ها از دو طرف مثل برگ خزان زمین افتاده بودن و بازم داشتن با افتخار همدیگر رو می کشتن ...

    با خودم فکر می کردم چجوری میشه جنگ نعمت باشه ؟! ... نه نیست و نخواهد بود ... کافی بود فقط با نظر ترحم به اون اجساد که انسان بودن و بی گناه , نگاه می کردیم .............




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۰   ۱۳۹۶/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت سی و هشتم

  • ۱۷:۳۵   ۱۳۹۶/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و هشتم

    بخش اول



    کوچه های ما پر شد از حجله های جوون ها ... و یک عکس روی اون حجله و صدای ضجه های یک مادر ...
    کنار هر عکس مدتی می موندم و به صورت معصوم و بی گناهش نگاه می کردم ... و بعد ته اون چهره ها سعید رو می دیدم و دلم آتیش می گرفت ... سرم داغ می شد و نمی تونستم جلوی اشکم رو بگیرم ...
    مامان هم مثل من همیشه چشم به راه بود ... اون سعید رو مثل بت می پرستید و دوری اونو یک بار تجربه کرده بود و حالا واقعا براش سخت و طاقت فرسا بود ...
    چشم اونم مثل من مدام به در بود ... می گفت : دیگه نزدیکه ... سعید داره میاد ... من مادرم , احساس می کنم صدای پاشو می شنوم ...
    ولی اخلاقش بهتر نشده بود ... کماکان بهانه می گرفت ...
    با این حالی که مامان داشت من بیشتر از حد به اون توجه می کردم چون زن سعید بودم ... شاید التیامی به زخمش باشه ...
    سعی می کردم شب ها با هم غذا بخوریم ...
    در حین این کار مرتب با اون حرف می زدم ...
    ولی خوب من باید هوای شوکت رو هم داشته باشم ... باید مراقب مریم هم می بودم ...
    آقا جون تنها بود و اونم غصه می خورد ...
    گاهی برای اینکه دوباره کسی از من دلگیر نشه , پیش اونم می رفتم و ازش دلجویی می کردم ... و از همه بیشتر باران به من نیاز داشت ... بهانه ی پدرشو می گرفت ... و تنها میلاد بود که حرفی نمی زد و هرگز گله ای نداشت ... سرشو همیشه با بازی گرم می کرد و ناراحت به نظر نمی اومد ...
    یک روز که از سر کار اومدیم , مامان تو حیاط بود ... به من گفت : پسر حاج ابراهیم متولی مسجد محل شهید شده ... شماها هم میاین بریم ؟ هان رعنا میایی مَردم تو رو ببینن ؟
    این حرف رو طوری زد که من متوجه شدم دلش می خواد به همه بگه زن سعید اونطوری که شماها فکر می کنین , نیست ...
    گفتم : چشم مامان جون ... الان حاضر می شم ... چادر اضافه دارین ؟

    از زیر بغلش یک چادر درآورد ...
    زیر لب و با خجالت گفت : ببخشد آماده کرده بودم اگر اومدی چروک نباشه ...

    گفتم : دست شما مامان مهربون درد نکنه ... الان حاضر می شم ...

    ولی یاد مامان خودم افتادم ... اونم به نوع خودش دلش می خواست منو توی مهمونی های خودش ببره و به همه نشون بده .....
    مریم همین طور که با من حاضر می شد , گفت : رعنا هیچ دقت کردی اصلا براش مهم نبود منم برم یا نه ... فقط می خواست تو باهاش بری ...
    گفتم : این حرف رو نزن چون تو همیشه با اون می ری ... ولی از من خاطرش جمع نبود ...
    ملیحه هم از راه رسید ...

    منم به حمید گفتم : درس های میلاد با تو ,, بهش برس تا من بیام ...
    گفت: چشم رعنا جون ... به عشق همین اومدم ... میلاد خیلی باهوشه دوست دارم باهاش کار کنم ...
    گفتم : تو بی نظیری پسر ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۹   ۱۳۹۶/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و هشتم

    بخش دوم



    چادر دست مامان بود ... ازش گرفتم و انداختم سرم ...
    هیجان زده به من نگاه می کرد و گفت : خیلی بهت میاد ...

    برای اینکه دلشو خوش کنم , خندیدم ... و چادر رو زیر چونه ام  گرفتم که نیفته ...
    چهار تایی رفتیم مسجد محل ... این اولین بار بود که من چادر سرم می کردم و احساس کردم اونقدرها هم که من جبهه گرفته بودم , بد نیست ...
    ولی نمی تونستم نگهش دارم و از سرم می افتاد ...
    مامان با حالت خاصی منو به یکی یکی اون زن ها نشون داد و گفت : خانمِ آقا سعید هستن ....
    احساس خوبی داشت و من از اینکه دلِ اونو راضی کردم خوشحال بودم ... ولی چیزی که آزارم داد این بود که مادر اون جوون که فقط نوزده سال داشت , با صدای غم آلود و صورت بر افروخته فریاد می زد : خوشحالم ... گریه نمی کنم چون بچمو در راه خدا دادم ...
    هیچ کس برای بچه ی من گریه نکنه ... من افتخار می کنم ... اگر ده تا دیگه هم داشتم می دادم ....
    و  کاملا از صورت و غم بی نهایتش معلوم بود که راست نمی گه ... و دلش نمی خواسته بچه رو از دست بده ...
    و ما با اومدن هر شهید , بیشتر بهم می ریختیم و چشم به راه تر می شدیم ...
    در میون اون همه اضطراب می شنیدم که توی تلویزیون با مادرای شهید مصاحبه می کردن ... همه راضی و خوشحال بودن که پسرشون شهید شده ...
    من عصبانی شدم و داد زدم : راضی نیستن ... این یک دروغ محضه ... دروغ نگین تو رو خدا ... بذارین این مادرای بدبخت اقلا برای بچه هاشون عزاداری کنن ... نیست مادری که راضی باشه خودش بمونه و پسری که با هزار بدبختی بزرگ کرده , زیر خاک بخوابه ... نیست ... من باور ندارم ....
    حالا که شهید شدن , افتخار می کنن ولی راضی نیستن ... اگر این طور باشه مادر نمی شن ...

    ولی کسی نبود که جواب منو بده ...
    از سعید هم خبری نبود ...
    مجید چند بار دیگه زنگ زد ولی اونم خبری نداشت ...

    حالا دعا می کردم و نماز می خوندم ... ساعت ها با خدا راز و نیاز داشتم ... و هر روز احساسم این بود که دارم بیشتر به خدا نزدیک می شم ... و در بین این راز و نیازها که قلبم رو صفا می داد ... یقین پیدا می کردم که خدا سعید رو به من می بخشه ... این گواه دلم بود ....
    اما نمی تونستم توی جمع دعا کنم ... خوب منم اینطوری بودم ... فقط در تنهایی و سکوت , ارتباطم با خدا برقرار می شد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۴۲   ۱۳۹۶/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و هشتم

    بخش سوم




    گرد غم تو تمام شهر پیچیده بود و من خیلی دلم گرفته بود از همه چیز ...
    دوری سعید و نگرانی برای اون ... و دلتنگی های بی پایان من برای مادر و برادرم ...
    از زمانی که انقلاب شد , من هنوز نتوسته بودم با مادرم حرف بزنم ...
    هنوز هر وقت صدای تلفن میومد امید داشتم که اون باشه ... و حالا بیشتر از هر وقتی به یادش می افتادم و از اینکه دیگه با من تماس نگرفته بود , سخت ازش دلگیر بودم ...
    شاید می شد گفت که تقریبا هر روز به اون شماره ای که داده بود , زنگ می زدم و هر بار امیدوار بودم مامان یا امیر گوشی رو بردارن ... اما بی نتیجه بود ...
    یک شب خواب دیدم سعید برگشته ولی جلوی در ایستاده و به من نگاه می کنه ...
    گفتم : چرا نمیای تو ؟ حالا که اومدی بیا تو دیگه ...
    گفت : دستمو بگیر ...

    بلند شدم تا دستشو بگیرم , یک مرتبه غیب شد ...

    با ترس از خواب پریدم ... بعد از دیدن این خواب دیگه آرامش نداشتم ...
    دو روز بعد وقتی ما دفتر بودیم تلفن زنگ خورد ... گوشی رو برداشتم , مجید بود ... گفت : سلام رعنا خانم منم مجید ...

    گفتم : وای از دست شما مردا ... چرا زنگ نمی زنی ؟ حالت خوبه ؟ از سعید خبر داری ؟
    گفت : دارم ... خبر دارم ... حالش خوبه ... یکم زخمی شده ...

    دنیا روی سرم خراب شد ... گفتم : تو رو خدا مجید راست بگو ... فقط زخمی شده ؟ اگر چیزی شده به من بگو ...
    گفت : تا اونجا که می دونم با زخمی های لشکر 77 بردنش مشهد ... دقیقا نمی دونم چی شده ... ولی خبر دارم که زخمی شده ...
    من فردا میام تهران ولی شما برو مشهد , ستاد مجروحین جنگ , بهتون میگن کجاست ...
    گفتم : باشه ... باشه ...
    گفتم : با مریم حرف نمی زنی ؟ ...
    گفت : نه , الان مریض دارم سرم شلوغه ...  دوباره زنگ می زنم ... بهش بگین فردا میام تهران ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۶   ۱۳۹۶/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و هشتم

    بخش چهارم



    مریم با چشم اشک آلود منو نگاه می کرد ... وا رفته بود ... هم از خبر شنیدن مجروح شدن سعید , هم از اینکه مجید باهاش حرف نزده بود ...

    با عجله دفتر رو تعطیل کردیم ... ملیحه هم مریض هاشو کنسل کرد و هر سه نفر با گریه راه افتادیم طرف خونه ...
    من یک راست رفتم به اتاقم تا کمی وسیله بردارم و برم فرودگاه ...
    وقتی از اتاق اومدم بیرون , دیدم هم مامان و هم آقا جون و هم ملیحه آماده شدن که با من بیان ...
    گفتم : اجازه بدین من و ملیحه بریم و زود سعید رو پیدا کنیم و با هم ان شالله برگردیم ... شماها که باشین , مشکل میشه ... خواهش می کنم مامان جان به من اعتماد کنین ...

    گفت : آخه می ترسم اتفاقی براش افتاده باشه ... طاقت ندارم دیگه صبر کنم ... بذار بیام دست و پاتو نمی گیرم ...
    گفتم : الهی فداتون بشم ... می دونم چی می گین ولی دسته جمعی درست نیست ...
    گفت : خوب تو باش , من می رم .......
    دیدم که مامان به هیچ ترتیبی راضی نمی شد که با ما نیاد ... درمونده شده بودم ... نه دلم میومد همون طوری ولش کنم برم , نه می تونستم با خودم ببرمش ...
    برای همین مدتی معطل شدیم ... که صدای زنگ در بلند شد ... حمید دوید و درو باز کرد ...
    و ما سعید رو تو چهار چوب در دیدیم ... باورکردنی نبود ...
    صدای شادی همه ی ما به هوا رفت و به جز من همه ریختن به سر و گردنش ... در حالی که پای سعید تا زانو توی گچ بود ... و با یک چوب دستی راه می رفت اومد تو ...
    خدا رو هزاران بار شکر کردم ...

    همین طور ایستادم ... تا خودش اومد جلو ... اول با سر انگشتش اشک منو از روی صورتم پاک کرد و منو بغل کرد ...
    اینکه بگم صورتش واقعا نورانی بود اصلا دور از واقعیت نبود ... و من اون درخشش رو تو صورتش دیدم که همراه با یک لبخند دلنشین منو در آغوش پر از مهرش گرفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۳   ۱۳۹۶/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و هشتم

    بخش پنجم




    سعید اومد و پشت سرش هم مجید ... و دوباره حال و هوای خونه ی ما عوض شد ...
    هر دو هنوز همون طور شوخ و خنده رو بودن ...
    گاهی از ماجراهای جبهه تعریف می کردن و می خندیدن ...
    من می دیدم که اصلا حال و هوای اونا با ما فرق می کنه ... انگار توی این دنیا نیستن ....
    یک شب از سعید پرسیدم : سعید جان نمی فهمم تو و مجید چطور می تونین از اتفاقاتی به اون غم انگیزی این طور راحت حرف بزنین ؟! ...
    گفت : اگر تو بخوای دوای تلخی رو که دوست نداری و ازش بیزاری رو بخوری , اصلا نمی تونی زیر بار بری چون لزومی نداره تو این عذاب رو تحمل کنی ...ولی اگر بهت بگن این به خاطر اینه که درد تو درمون میشه , با اکراه می خوری ...
    ولی اگر بهت بگن به خاطر این بخور که رضای خدا توی اونه ... وقتی می ذاری دهنت ... شاید اصلا متوجه ی بدی اون نشی ... و برات گوارا باشه چون خدا رو دوست داری ...
    برای ما هم همین طوره ... ما هم مثل تو می فهمیم که جنگ بده ، مردن بده ، ویرونی بده ؛ ولی حالا که مجبوریم برای رضای خدا با دل و جون می جنگیم و باکی نداریم ...
    گفتم : ولی سعید این جوون ها گناه داشتن ...

    گفت : بله خوب داشتن ... چیکار میشه کرد ؟ هنوز اول انقلاب بود و نباید اینطور می شد ... پس ما به همین جوون ها احتیاج داریم ...
    اگر نه فرداست که دشمن تهران رو می گیره ... همون طور که الان کیلومترها خاک ایران دست اوناست ....
    رعنا جان مادرهای اون شهدا هم با همین فکر که پسرشون رو در راه خدا دادن , آرامش پیدا می کنن ... در غیر این صورت تو راست میگی , تحملش سخت می شه ... و اگر دفاع از وطن چیزی مثل ایثار نیست اسم دیگه ای روش نمیشه گذاشت ...
    گفتم : خوب این حرفو قبول کردم چون منطقی به نظرم اومد ... ولی کاش این حرف در مورد همه ی آدمای این مملکت صدق می کرد ... و برای بعضی ها فقط شعار نبود ...


    سعید پیش ما بود ولی هزاران برابر مهربون تر و آقاتر ...
    عید شد و با وجود تمام اون شرایط ما رو به گردش می برد و حتی چند بار با هم رفتیم باغ لواسون و یک بارم دسته جمعی رفتیم شمال ...
    سعید هر کاری از دستش بر میومد انجام می داد حتی تو آشپزی به شوکت خانم کمک می کرد ...
    مقدار زیادی گوشت گرفته بود ... اونا رو خورد کرد و خودش بسته بندی کرد و توی فریزر جا داد ...

    و این منو به شدت می ترسوند ... انگار داره همه ی وظیفه ی خودش یک جا انجام میده ....
    مجید رفته بود و من می دیدم که سعید هم چقدر دلش می خواد که بره ... راستش دلم نمی خواست پای اون خوب بشه ... چون یک ترکش استخوان پاشو شکسته بود و می گفتن بعد از دو ماه گچ رو باز می کنن و اگر جوش نخورده باشه , باید عمل بشه و پروتز بذارن .... و من امیدوار بودم معالجه ی اون خیلی طول بکشه ...
    ولی این طور نشد ... و استخوان پاش به خوبی جوش خورد و عکس نشون می داد که مشکلی نداره ... و اون بازم زمزمه ی رفتن کرد ...
    این بار نه رضایت من براش مهم بود نه مامان ... فقط می خواست بره ...

    می گفت : باور کن رعنا جان یک کاری دارم باید انجام بدم ... نمی تونم برات توضیح بدم ولی باید برم ....
    اما قول می دم اگر زود انجام شد , برگردم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۴۲   ۱۳۹۶/۳/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت سی و نهم

  • ۲۰:۴۷   ۱۳۹۶/۳/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و نهم

    بخش اول



    چند روز بعد از رفتن سعید , رئیس جمهور عزل شد و توی تهران درگیری شد ...
    مریم اون روز نیومد دفتر و گفت : من باید برم ... دانشگاه شلوغ شده ... می خوام ببینم چه خبره ...
    گفتم : آخه تو چیکار داری ؟ تو رو خدا بشین سرِ جات ...
    گفت : ببین رعنا , خودت میگی باید به هم احترام بذاریم ... من برای تو تعریف نمی کنم ... تو هم بذار من کارمو بکنم ...
    اون رفت ... در حالی که حالا نگران اونم بودم ... تا بعد از ظهر خسته و افسرده اومد خونه ...

    بی اختیار پرسیدم : چی شده ؟ چه خبر بود ؟
    گفت : مجاهدین با حزب الهی ها درگیر شده بودن ...  هر دو مسلح بودن ... من نگران انقلابم ... یک عده ای نمی ذارن همه چیز اونطور که باید پیش بره ... هر کس از یک طرف سر بلند کرده ...
    بهش گفتم : ببین مریم ... نمی تونم نگران توام باشم ... لطفا بمون تا مجید بیاد ... این طوری توان ندارم ... امروز اصلا کار نکردم ... خواهش می کنم ....
    گفت : باشه ... من الان کاری نمی کنم ... فقط رفته بودم از نزدیک ببینم چه خبره ... همین .... قسم می خورم ... مجید ازم خواسته بود مراقب باشم ...


    آخرای خرداد بود که یک روز در دفتر باز شد و یک خانم جوون و کوتاه قد با چشمانی نافذ و جذاب وارد دفتر شد و جلوی میز من ایستاد و قبل از اینکه حرفی بزنه , چشماش پر از اشک شد ... و فورا دستمالی از کیفش در آورد و آهسته گوشه ی چشمش گرفت و با بغض گفت : سلام ... من حمیده ی قادری هستم ... می خوام شما به من کمک کنین ... تا از راه قانونی برادرم رو پیدا کنم ...
    گفتم : سلام خوش اومدین ... بفرمایید بشینین ....
    یک لیوان براش آب آوردم و پرسیدم : برادرتون گم شده ؟ من چیکار می تونم بکنم ؟
    تو چشم من خیره شد و نگاهی به مریم کرد و گفت : یک جورایی گم شده ...
    گفتم : خوب اون کار ما نیست ... باید برین پیش پلیس ...

    آه بلند و عمیقی کشید و گفت : تو مدرسه دستگیرش کردن و بردنش ... هیچ خبری نداریم ... اصلا نمی دونیم کجاست ...
    گفتم : تو مدرسه ؟ دستگیر شده ؟ پس گم نشده ... برادرتون چند سالشه ؟
    گفت : پونزده سال ... هنوز جوراب هاشو درست نمی تونه پاش کنه ... بچه است ... اون ته تغاری مامانمه ... اینقدر لوس بود که ما می ترسیدیم تنها جایی بفرستیمش ...
    گفتم : چای میل دارین ؟
     گفت : نه ... آب می خورم ....
    گفتم : خوب از اول برام تعریف کنین جریان چیه ؟
    اشک هاش ریخت پایین و گفت : به خدا هیچ جریانی در کار نیست ... همین که بهتون گفتم ... به ما خبر دادن از تو مدرسه دستگیر شده و بردنش ...
    گفتم : نپرسیدین برای چی ؟ ...
    گفت : والله نمی دونم ... معلم پرورشی زنگ زد خونه و گفت سهراب رو گرفتن و بردن ... می گفت نشریه داشته ... باور می کنین نمی دونستم نشریه معنیش چیه ...

    پرسیدم : نشریه مگه چه عیبی داره ؟

    اونام گفتن : ما هم خبر نداریم ....

    اصلا جواب درستی به من ندادن .................




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۱:۰۳   ۱۳۹۶/۳/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و نهم

    بخش دوم



    مریم گفت : نشریه مجاهدین بوده خانم ... شما تا اون موقع متوجه ی فعالیتش نشده بودین ؟
     گفت : چه فعالیتی ؟ سهراب بچه ی بی دست و پایی بود ... اصلا این چیزا حالیش نبود ...
    گفتم : ببینین حمیده خانم ... ما اینجا کاره ای نیستیم ... قضاوت هم نمی کنیم ... می خوایم به شما کمک کنیم ... راستشو به ما بگین بدونیم برای چی دستگیر شده ...
    گفت : قسم می خورم به جون دخترم همین بود ... ما اصلا چیزی نمی دونیم ... به کار کسی کار نداریم ... سرمون تو زندگی خودمونه ... سهراب هم حتما یک عده ای تو مدرسه گولش زدن ....
    مریم گفت : حتما همین طوره ولی برای پسر شما ما کاری نمی تونیم بکنیم ... باور کنین الان وضع خرابه ... نمی شه حتی در موردش سوال کنیم ...
    گفت : می دونم ... برای همین اومدم سراغ شما ... بببنین هر چی لازم باشه خرج می کنم ... هر چقدر که بگین تقدیم می کنم ... ولی پیداش کنین تو رو خدا ... اون یک بچه است ... هنور ریش و سبیل در نیاورده ... از کجا سیاست رو بدونه ...
    مریم پرسید : به من بگین عضو بوده یا همین طوری فعالیت می کرده ؟ اینا با هم فرق داره ...
    گفت : وای خاک بر سرم ... نه به خدا ... اصلا امکان نداره ...
    پرسید : خونه تون رو تا حالا گشتن ؟

    گفت : نه ...
    مریم گفت : زود برین هر چی مربوط به برادرتونه رو بگردین ... چیز مشکوکی دیدین , نابود کنین ... حتی یک ورق کاغذ باشه ... همین الان ...

    حمیده دستپاچه شده بود و بلند شد و پرسید : کمکم می کنین ؟

    مریم گفت : اول شما برو این کارو بکن بعد بیاین اینجا حرف می زنیم ...

    من گفتم البته که : کمکتون می کنیم ... فردا همین موقع اینجا باشین .....


    حمیده با عجله رفت ...

    مریم اعتراض کرد : چی داری میگی رعنا ؟ برادرش مجاهد بوده ...
    گفتم : یک بچه پونزده ساله آخه چی می فهمه ؟ دست بردار مریم ... فکر کن الان این ماجرا برای حمید بود , ما چیکار می کردیم ؟ اونم پونزده سالشه ... میاد می شینه با آقا جون شطرنج بازی می کنه و با میلاد منچ ... هنوز تو عالم بچگیه ...
    گفت : من اینو نمی گم ... منظورم اینه که حالا که به این جرم گرفتنش , ما کاری از دستمون برنمیاد ...
    گفتم : فکر کن برای حمید می خوایم این کارو بکنیم ... خواهش می کنم ... می گفت مادرش داره از غصه می میره ... شاید اشتباهی شده باشه ... حالا ما تلاش خودمون رو می کنیم ...




    ناهید گلکار

  • ۲۱:۰۳   ۱۳۹۶/۳/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و نهم

    بخش سوم




    فردا حمیده اومد و گفت : به خدا هیچی پیدا نکردم ... اصلا حتی یک ورق که خلاف باشه ...

    این بچه گویا می خواسته از همکلاسی هاش کم نیاره ... چون می گفتن دوستش این کاره بوده , برای همین  اونم گرفتن ...

    یک ورق گذاشتم جلوش و گفتم : این فرم رو پر کنید ... ما هر کاری از دستمون بربیاد انجام می دیم ...


    و به این ترتیب من و مریم هر روز به دنبال سهراب همه جا رو گشتیم ... اقدام قانونی کردیم ... لایحه نوشتیم ... ولی هیچ جوابی نشنیدیم ... چیزی که فهمیدیم اون توی دارالتادیب نبود ... به همین خاطر داد خواستی نوشتیم و پیگیری کردیم ... و اونقدر این کارو ادامه دادیم تا فهمیدیم که سهراب توی زندانه و این خبر برای حمیده خیلی ارزش داشت ...
    وقتی شنید از خوشحالی گریه می کرد و فورا زنگ زد و به مادرش خبر داد که سهراب حالش خوبه ....

    و بالاخره روز دادگاه رسید ... قاضی اومد ... اصلا به ما نگاه نکرد ...
    سرش تو پرونده بود و اونو می خوند ... انگار بار اولیه که چشمش به اون پرونده میفته ...

    من و مریم و پشت سرمون حمیده و برادر بزرگش ایستاده بودیم ... من که کم طاقت بودم , گفتم : جناب قاضی همون طور که می دونین این بچه فقط پانزده سال داره و اونو بردن زندان بزرگسالان ...
    سر من داد زد : غلط کرده بچه ی پونزده ساله نشریه منافق پخش می کنه و فعالیت ضدنظام می کنه ...
    گفتم : ولی اگر جرمی هم کرده باشه باید تو دارالتادیب زندونی بشه چون به سن قانونی نرسیده ...
    گفت : ما تو دارالتادیب زندانی سیاسی نداریم ... می ره اونجا و ذهن بچه هایی که آمادگی دارن رو شستشو می ده ...
    گفتم : ببخشید آقای قاضی ... این بچه خیلی ساده است ... فقط تحت تاثیر همکلاسی هاش قرار گرفته ... مادرش خیلی حالش بده و نگرانه ...

    با بی حوصلگی گفت : این پسر غلط زیادی کرده ... اینجا قانون اسلامه و منافق مرتد حساب میشه و باید از جامعه دور باشه ... اگر بخوایم گناهشو نادیده بگیریم خیلی ها مثل اونن ...
    گفتم : چی فرمودین ؟ مرتد ؟ شما به یک بچه ی که به قول شما غلطی کرده , مرتد می گین ؟ ...

    بلند شد تا از اتاق بره بیرون و گفت : ختم جلسه ... و نگاهی به من انداخت و با لحن بدی گفت : از ظاهرت پیداست که خودتم فکرای انحرافی داری ... خیلی شکل طاغوتی ها هستی ... دردسر برای خودت درست نکن ... این کارو ول کن و برو بچه ها تو بزرگ کن ثوابش بیشتره .....




    ناهید گلکار

  • ۲۱:۰۳   ۱۳۹۶/۳/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و نهم

    بخش چهارم




    گلوم خشک شده بود ... نفسی بلند کشیدم و گفتم : نه تنها کاری نتونستیم بکنیم بلکه منم سکه ی یک پول کرد و رفت ...
    مریم گفت : آخه عزیزم , جناب چیه بهش گفتی ... باید می گفتی حاج آقا ... خوب از همین جناب گفتن تو , اصلا به حرفت گوش نکرد .......
    ولی من مایوس نشدم و مرتب دنبال سهراب گشتم ... و بالاخره از سلامتی اون مطمئن شدیم و من تونستم با کلی رشوه برای اونا ملاقات بگیرم ...
    ولی این ملاقات هرگز انجام نشد و سهراب به جای دیگه ای منتقل شده بود .... و من دوباره پیگیر شدم ...
    دلم برای حمیده و حتی سهراب می سوخت و با وجود اینکه می دونستم فایده نداره , راضی نمی شدم پرونده رو رها کنم ...

    از این مراجعه کننده ها فراوان پیش ما میومدن ... ولی هیچکدوم رو قبول نمی کردیم و فقط به درددلشون گوش می کردیم ...

    حالا من برای اینکه قاضی ها به حرفم گوش کنن , چادر سرم می کردم ولی بازم منو قبول نداشتن و از شکل من بدشون میومد ...
    یک روز که داشتم برای دفاع از یک زن با قاضی حرف می زدم , به من گفت : داری شلوغ می کنی ... برو ببین مردم چطوری تو جبهه ها دارن جون می دن ... تو اینجا سر چه چیزایی بحث می کنی ...
    گفتم : حاج آقا من یک زنم و نمی تونم برم جبهه ... تو چرا اونجا نشستی ؟ چسبیدی به اون میز ... خوب توام برو جبهه بلکه ان شالله شهید بشی , خدا هم ازت راضی بشه ....

    و از در دادگاه اومدم بیرون و تصمیم گرفتم هرگز پامو اونجا نذارم ... و تمام کارای دادگستری رو از اون روز به بعد مریم انجام می داد .....
    روز هام اینطور می گذروندم و شب ها در اضطراب شنیدن خبری از سعید و حتی مجید ...
    خسته و نا امید بدون هیچ تفریح و یا شادی کوچیک به باران و میلاد می رسیدم ...
    چیزی که بیشتر از همه منو آزار می داد تضادی بود که در زندگی و افکار من وجود داشت ... مسائلی رو در اطرافم می دیدم که به نظرم غیر منطقی و خرافی میومد و جز سکوت کاری نمی تونستم بکنم ...

    بارها با خودم فکر کرده بودم , این تقدیر و سرنوشت من بود یا خودم این راه رو انتخاب کردم ...
    اگر با مادرم رفته بودم شاید الان با پدر و مادر و برادرم یک گوشه ی دنیا راحت زندگی می کردم ... نمی دونم ... به هر حال احساس می کردم تو یک گودال افتادم و دارم دست و پا می زنم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۰۳   ۱۳۹۶/۳/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و نهم

    بخش پنجم



    مامان هم حال روز خوبی نداشت و کماکان بدخلق بود ...
    ولی دائما مسجد بود و برای نیروهای پشت جبهه کار می کرد و گاهی هم مواد غذایی رو برای جبهه میاورد خونه و تا صبح بسته بندی می کرد و من و شوکت خانم و مریم و ملیحه هم بهش کمک می کردیم تا شاید زودتر تموم بشه و مامان بخوابه ...
    یک روز کنار پنجره غمگین نشسته بودم ... شوکت خانم نگاهی به من کرد و گفت : مادر هزار و چهار صد تا صلوات نذر کن بفرست که سعید بیاد ...
    اولش گفتم : نه بابا ... کی می خواد این همه صلوات بفرسته ؟

    ولی دلم قرار نگرفت ... خود منم یک جورایی شوکت خانم , خرافی بار آورده بود ....
    با خودم گفتم : کاری ندارم که ... ضرر نداره ... نذر می کنم ...

    شروع کردم به فرستادن صلوات ... و یک مرتبه متوجه شدم این کار آرومم می کنه ... همین که تمرکز می کنم روی اومدن سعید و احساس می کنم خدا صدامو می شنوه , قلبم آروم می شد ....
    نمی دونم برای چی بود ؟ آیا واقعا دعای من مستجاب شد ؟ آیا واقعا هزار و چهارده تا صلوات کار خودشو کرد ؟ ...
    ولی هر چی بود سعید باز به طور ناگهانی به قولش عمل کرد و برگشت ....
    ساعت یازده شب بود که صدای زنگ در اومد و من بدون اینکه بدونم کی پشت دره , دویدم طرف در و درو باز کردم و سعید رو دیدم ...
    پریدم تو بغلش و گفتم : وای سعید ... عزیزم اومدی ؟
    گفت : آره فدات بشم ... اگر نامحرم بود چی ؟ بدون روسری اومدی درو باز کردی ؟ ...
    گفتم : هزار و چهار صد تا صلوات بیخودی نذر نکردم که با روسری درو باز کنم ... ما اینیم آقا سعید ... این طوری تو رو می کشونیم اینجا ....
    من می دونستم که تویی ...

    مامان متوجه شد و از صدای اون بقیه ریختن تو حیاط ... و تازه اون موقع شب چراغ ها روشن شد و همه دور  سعید نشستیم تا ببینیمش و اونم شام بخوره و به حرف هاش گوش کردیم ...
    اون می گفت : یک مدتی باید بره دانشگاه , کار داره ... ازش خواستن برگرده ... و حالا از جبهه دیگه خبری نیست ...
    انگار خدا دنیا رو به من داد ... و اون شب بعد از مدت ها با آرامش خوابیدم در آغوش سعید و بهش گفتم :  اگر بدونم صلوات اینقدر کارسازه تا آخر عمرم تسبیح از دستم نمی افته ....




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۱   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت چهلم

  • ۱۶:۳۷   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهلم

    بخش اول



    سعید هر روز از صبح زود می رفت و تا ساعتی از شب گذشته برنمی گشت ... اون برخلاف دفعه ی قبل خیلی عصبی و ناراحت بود و حال روحی خوبی نداشت ...
    با منم زیاد حرف نمی زد چون از عقاید من خبر داشت ... می ترسید که من برداشت غلطی از اون گله ها داشته باشم ...
    ولی من که نگران اون بودم مرتب ازش می پرسیدم : آخه چرا این بار اینقدر غمگینی ؟ ...
    تا بالاخره یک شب که هیچکدوم خوابمون نمی برد , بین حرفاش گفت : رعنا خیلی از شاگردام شهید شدن ... می دونستی ؟ یادته اومده بودن دفتر ؟ الان سه تای اونا شهیدن ...
    گفتم : ای وای ... کدومشون ؟

    گفت : چه فرقی می کنه ... من همه ی اونا رو مثل هم دوست داشتم ... می دونی چیه ؟ خیلی از کسانی که می شناختم و تو جبهه با هم بودیم , همه مثل برگ خزون از بین رفتن ... تازگی ها یاد هر کس میفتم , شهید شده ...

    ما با نیروی ایمان و شجاعت جوون هامون می جنگیدم و این خیلی برای یک جنگ بده ... نه اسلحه و مهمات ، نه آذوقه درست به دست رزمنده ها می رسه ... نمی دونم کارشکنی می کنن یا هر چی که هست این جنگ برای ما خیلی زود بود ... و یک فاجعه ...
    این همه زن بدون شوهر و این همه بچه بدون پدر , دل آدم رو به درد میاره ... باید هر چه زودتر پیروز بشیم ... همه با هم باید دشمن رو از خاکمون بیرون کنیم ... تا کسی تو جبهه نباشه نمی تونه عمق فاجعه رو درک کنه ...
    برای همین نمی تونم اینجا طاقت بیارم ...

    و اشک از گوشه ی چشمش اومد پایین و گفت : رعنا تو با منی ؟
    گفتم : هستم با توام ... ولی منم درددل دارم ... یک طرف قضیه چیزی هست که انگار تو نمی ببینی ... و اون اینکه متاسفانه مردم دو دسته شدن ... نباید این تفرقه بین مردم بیفته ...
    و این جز با محبت درست نمیشه ... مثلا ببین من و تو با هم اخلاف نظر داریم ولی چون عشق و احترام بین ما هست همه چیز به خوبی می گذره ...
    من به تو ایمان دارم و تو به من اعتقاد , که آدمی نیستم که در این رابطه قدم خلافی بردارم ...
    سعید من به عنوان یک انسان , یک زن دوست دارم بهم احترام بذارن ... تحقیر و توهین و اینکه به من گوشزد بشه که از اونا نیستم , منِ نوعی رو بیزار می کنه ... و عکس العمل آدم ها هم مثل هم نیست ...
    دلم می خواست یک جایی فریاد بزنم و بگم همه ی ما ایرانی هستیم و وطنمون رو دوست داریم و دلمون می خواد سرزمین خوبی داشته باشیم ... ولی نمی شه ... اگر کسی حرفی از دهنش در بیاد , بدجوری تاوون میده ...
    من شاهدم اغلب جرم هایی که توی این دادگاه ها بررسی میشه , فقط یک اختلاف نظره ... و این از اون چیزی که تو در جبهه می بینی بدتره ...
    سعید گفت : می فهمم تو چی میگی ... حق با توست ... ولی من می دونم این کشمش ها و جنگ که تموم بشه امام خودش می دونه چیکار کنه ... می دونم که درست میشه .....



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۱   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهلم

    بخش دوم



    سعید خیلی چیزا گفت که برای من قابل درک بود ...
    اون که زیاد اهل گفتن احساساتش نبود , اون شب هر چی تو دلش بود بیرون ریخت ... و بعد از معجزات الهی ...

    گفت : رعنا با چشم خودم معجزه می بینم ... این یک شعار نیست ... من اونا رو با تمام وجود لمس کردم و همین معجزه ها بوده که رزمنده ها رو نگه می داره ...
    و توی جنگ , پیروز می کنه ... گاهی بیخودی راه برامون باز میشه ... و گاهی در حالی که خودمون هم باور نداریم , دشمن عقب نشینی می کنه ...


    ساعت از دوازده گذشته بود و ما هنوز داشتیم حرف می زدیم ولی همه خواب بودن که صدای زنگ در بی موقع بلند شد ..
    آقا جون سراسیمه و خواب آلود رفت و درو باز کرد طبق معمول همه از پنجره ها نگاه می کردن ...
    سعید بدون اختیار گفت :یا امام زمون ... رضا برای چی این وقت شب اومده اینجا ؟
    رضا پسردایی سعید بود ... اون یک رزمنده خیلی دو آتیشه بود و اغلب میومد در خونه و همون جا , مامان که عمه ی اون می شد رو می دید و می رفت ... و این طور بی موقع باید حامل خبر بدی بوده باشه ... و چون سعید پیش ما بود , تنها می تونستیم به مجید فکر کنیم .....
    در یک چشم برهم زدن مریم و مامان چادر به سر , خودشون رو رسوندن به رضا ....
    سعید هم دوید بیرون ... من زود لباس پوشیدم اومدم پایین ...

    شوکت خانم با اضطراب گفت : برو مادر تو رو خدا ببین مجید چیزیش نشده باشه ... نکنه اتفاقی برای مجید افتاده ؟ ...
    چند دقیقه بعد در حالی که سعید رنگ به صورت نداشت و مریم مثل بید می لرزید , اومدن تو ... من و شوکت که دیگه یقین کردیم مجید بلایی سرش اومده , به اونا خیره شده بودیم ...
    ولی سعید گفت : نه مجید خوبه ... نگران نباشین ... حادثه بدتری اتفاق افتاده ... حزب جمهوری رو بمب گذاشتن ...
    من با رضا می رم ...

    سعید با عجله لباس پوشید و بدون اینکه دیگه حرفی بزنه رفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۷   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهلم

    بخش سوم



    تا مدتی حال ما جا نمیومد ... نشستیم و منتظر شدیم و بالاخره خوابمون برد ...

    صبح که بیدار شدم , سعید هنوز نیومده بود ...
    با مریم رفتیم دفتر ...
    ملیحه زودتر اومده بود و مریض داشت ... متوجه ما شد ... کارشو ول کرد و اومد دفتر ما و گفت : فهمیدین چی شده ؟
    مریم گفت : آره ... بمب گذاشتن دفتر حزب جمهوری ...
    گفت : خبر دارین چه فاجعه ای بوده ؟

    گفتیم : نه ... سعید هنوز نیومده بود که ما اومدیم اینجا ...
    گفت : خیلی ها کشته شدن ... خیلی بد بوده ... یک فاجعه دردناک ...

    بعد ماجرا رو تعریف کرد ...
    مریم دو دستشو گذاشت روی صورتش و هر دو زار زار گریه کردن ...

    منم گریه کردم ... به نظر من خشونت و آدم کشی نفرت انگیزترین کاریه که انسان می تونه انجام بده ...
    ما داشتیم گریه می کردیم و متاثر بودیم که سعید زنگ زد به دفتر و گفت : من امروز نمیام خونه ... منتظرم نباش , کار دارم ....
    چند روز بعد خانمی میانسال با چشمانی گریون اومد دفتر ما ...
    اون در ضمن احوالپرسی , از حال مامان و آقا جون پرسید و به این ترتیب می خواست با ما آشنایی بده ... و گفت : ما نزدیک خونه ی شما می شینیم ... البته چند تا کوچه پایین تر ... شجاعی هستم ...
    گفتم : خوشحالم از دیدن شما ... امری داشتین ؟
    گفت رعنا خانم همسایه ها میگن فقط از دست شما برمیاد ... بیچاره شدم بیخود بی جهت ... تو رو خدا یک کاری برای من بکنین ... شجاعی رو گرفتن بردن ...
    گفتم : برای چی ؟ چیکار کرده ؟

    گفت : به روح رسول الله هیچ کار ... تو رو به قرآنی که به سینه ی محمده به آقا سعید بگین یک کاری برای من بکنه , دارم بیچاره میشم ...

    گفتم : خانم شجاعی از اول بگین چی شده ...
    گفت : من اسمم فرحِ ... وقتی اون حادثه تو حزب اتفاق افتاد ... آخه مربوط میشه به اون ...
    گفتم : دخالت داشته ؟ ...
    گفت : ای وای نه تو رو خدا ... این چه حرفیه ؟ شجاعی تو بانک کار می کنه ... چیکار به این کارا داره ... اون روز یکی از کارمندای بانک می خواسته برای به دنیا اومدن پسرش سور بده ... از قبل قرار داشتن و رفتن برای ناهار ... نمی دونم کی راپورت داده ... فردا صبح که رفتن سر کار هموشون رو گرفتن و الان بازداشتن ... ریختن تو خونه ی ما تا لباس زیرهای دخترا رو گشتن ... یک ویلون کهنه ، یک تخته و یک دست ورق و چند بوردا برداشتن و رفتن ...

    به خدا قسم ما اصلا اهل سیاست نیستیم ... تو پرونده اش نوشتن اسباب لهو و لعب ... اگر این طوری باشه باید کل مردم ایران رو بگیرن ...
    تو رو خدا رعنا خانم , به من گفتن شما پارتی دارین ،به اون بالا ها وصل هستین ... تو رو به امام حسین قسم میدم به من کمک کنین ... اگر محکوم بشه از بانک بیرونش می کنن ... بیچاره میشم ... دخترای دم بخت دارم ... خواهش می کنم ...

    حالا همین طور به پهنای صورتش اشک می ریخت ...
    گفتم : به خدا سعید اهل این کارا نیست ... اون برای منم از پارتی استفاده نمی کنه ... و اصلا فکر نکنم کسی رو بشناسه ولی من خودم پرونده ی ایشون رو قبول می کنم و برای قاضی توضیح می دم ... با اینکه مدتیه دادگستری نمی رم , این بار خودم به خاطر شما این کارو می کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۰   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهلم

    بخش چهارم



    من به سعید اصلا حرفی نزدم چون به شدت مشغول عزاداری برای شهدای اون بمب گذاری بود ...
    تازه در مورد این پرونده نمی دونستم چه نظری داره و نمی خواستم بدونم ...
    سعید اونقدر ناراحت بود که وقتی گفت ساکم رو ببندید می خوام برم جبهه , هیچ کس جرات نکرد بهش حرفی بزنه ...

    و فقط از زیر قرآن ردش کردم و سپردمش به خدا ...
    و هر بار این کارو می کردم احساس اینکه شاید بار آخری باشه اونو می بینم , دردآور بود و تا چند روز حالت طبیعی نداشتم ....
    هر کاری کردم تا قبل از دادگاه با آقای شجاعی ملاقاتی داشته باشم , نشد ...
    انگار می خواستم کاری برخلاف دین و اخلاق انجام بدم ... به من اجازه ی ملاقات به عنوان وکیل ندادن تا روز دادگاه رسید ...
    من علاوه بر مقنعه چادرم سرم کردم ... یک جفت دستکش مشکی دستم و کفش راحتی پوشیدم تا قاضی به حرفم گوش کنه ....
    فرح خانم از صبح خیلی زود اومده بود ... وقتی دیدمش اول اونو نشناختم از بس لاغر شده بود ...
    تا چشمش به من افتاد با هیجان اومد جلو و پرسید : رعنا خانم امیدی هست ؟

    گفتم : نمی دونم به خدا ... تا ببینیم چی میشه ... من تلاش خودمو می کنم ...


    مدتی بعد آقای شجاعی رو با نُه نفر دیگه که اتهامشون یکی بود , آوردن ...
    فرح خانم خودشو به شوهرش رسوند و گفت : نگران من نباش ... ما خوبیم ... توام ان شالله به لطف خدا و رعنا خانم میای بیرون ... تو که کاری نکردی ... حتما خودشون می فهمن ...

    آقای شجاعی لبخند تلخی زد و رفت تو دادگاه ... ما هم به دنبالش ...
    یک وکیل از همه ی اونا دفاع می کرد و منم جدا وکیل آقای شجاعی بودم ...

    همه با استرس منتظر قاضی بودیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۵   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهلم

    بخش پنجم



    تا  قاضی اومد ... اون یک روحانی جوون بود ... کوتاه قد و لاغر ...
    نشست پشت تریبون و عباشو دور خودش جمع کرد ...
    اتفاقا اولین نفر آقای شجاعی رو صدا کرد ...
    اون رفت جلو ... منم همراهش رفتم ... پرسید : شما کجا ؟

    گفتم : وکیلشون هستم ... تو پرونده هست ...

    سرشو تکون داد و به آقای شجاعی گفت : مثل اینکه شما از حادثه ی حزب جمهوری خیلی خوشحال شدین ... همیشه از کشته شدن آدما شادی می کنین و مهمونی می گیرین ؟

    آقای شجاعی گفت : نه والله ... چه ربطی داره ؟ کی گفته قربان ؟ تحقیق بفرمایید ... آقای پاکزاد سور پسر دار شدنشو می خواست بده ... همین ... از قبل قرار داشتیم ...
     گفت : چرا وقتی شنیدید ناراحت نشدین و مهمونی رو لغو نکردین ؟ ...

    گفت : شما بذارین به حساب بی عقلی ما ... اصلا فکر نمی کردیم ناهار خوردن اینقدر مهم باشه ... من معذرت می خوام ...
    قاضی گفت : البته با اون چیزایی که تو خونه ی شما پیدا شده تعجب نمی کنم ...
    من گفتم : اجازه می فرمایید حاج آقا ؟

    گفت : بله شما بگو ...

    گفتم : از خونه ی ایشون چیزی پیدا نکردن ... یک ویلون خراب از قدیم تو خونه بوده ... چند تا مجله مال دختراشون که لباس می دوختن ... موکل من اصلا بلد نیست اون ساز رو بزنه ....
    قاضی همون طور خونسرد و با تمسخر گفت : بله ... پدربزرگشون می زدن ... از توی اون خونه هزار تا گند و کثافت پیدا شده ... شما بگو عکس اون شاه ملعون تو خونه ی شما چیکار می کنه ؟
    آقای شجاعی گفت : عکس شاه ؟ من همون زمان هم عکس اونو نداشتم ... باور کنین ... این دیگه از کجا در اومده ؟ امکان نداره ... قبول نمی کنم ...
    پرسید : شما به این انقلاب عقیده دارین ؟
    گفت : بله قربان ... چرا که نه ...
    گفت : پس چرا حتی یک عکس امام تو خونه ی شما نبوده ؟ .........
    فرح خانم اومد جلو و آهسته در گوشم گفت : عکس شاه و خانواده اش توی یک مجله ی قدیمی بوده ...
    گفتم : حاج آقا خانمشون میگن ....
    گفت : بیخود میگن ... ما خودمون همه چیز رو می دونیم ...
    جلسه ی دادگاه سه ساعت طول کشید و آخر هم هر کدوم یک سال زندان و سی ضربه شلاق محکوم شدن و تمام ......


    و من شاید یک ساعت توی خیابون بی هدف راه می رفتم و نمی تونستم موضوع رو برای خودم حل کنم ... ولی فرح خانم از اون روز به بعد راه افتاد تو کوچه و خیابون و ماجرا رو برای همه تعریف می کرد ...
    گاهی در خونه ها رو می زد و می.رفت تو ... می گفت و میومد بیرون ...

    تا مدت ها این کارش بود و بعدم مریض شد و شش ماه بعد فوت کرد ... و این قصه برای همیشه به یاد من موند ...


    اما یک هفته بعد هم مریم قصد رفتن به اهواز رو کرد ... می خواست اونجا هم نزدیک مجید باشه , هم کمک کنه ...
    شاید اگر سعید هم جایی بود که من می تونستم برم و بچه نداشتم , می رفتم ...
    علی آخر هفته ها میومد دنبال شوکت خانم و اونو می برد خونه ی خودشون و بعد از ظهر جمعه برش می گردوند ...

    آقا کمال بهانه گیر شده بود ... دلش نمی خواست شوکت پیش من بمونه ... این بود که مرتب تلفن می کرد و نق می زد ...
    ولی اون که برای من مثل مادر بود , دلش نمی اومد منو تنها بذاره ... و همه اینو می فهمیدن که شاید منو از علی و مریم بیشتر دوست داره ... و حالا بچه های من برای اون مثل نوه بودن ....
    تا یک روز مجید زنگ زده بود و به آقا جون گفته بود من و مریم داریم برمی گردیم ... سعید هم با ماست ...
    من و مامان و آقا جون هر چی فکر می کردیم که چرا اونا دارن با هم میان تهران به نتیجه ای نمی رسیدیم ... و فقط انتظار می کشیدیم ... یک انتظار کشنده ...

    و بالاخره در باز شد و فقط مریم اومد ولی از مجید و سعید خبری نبود ....



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان