خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۵:۰۶   ۱۳۹۶/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش ششم




    گفتم : تو به چه حقی بدون مشورت من این کارو کردی ؟ ... چرا برای من نگرانی ؟ برای خودت باش ... من خوبم , چیزیم نیست ...
    نگران خودت باش که داری پیر میشی و هنوز زن نگرفتی ...
    برو دنبال زندگی خودت ... علی لطفا به من کار نداشته باش , خواهش می کنم ... اگر نه یک فکری می کنم ...
    گفت : میشه اینقدر با لحن بد با من حرف نزنی ؟

    گفتم : اصلا تو این خونه چی می خوای ؟ برو دیگه سر زندگی خودت ...
    داد زد که : گفتم با من اینطوری حرف نزن ... تو می دونی چرا نگران توام ... پس بیخودی ازم نپرس ...
    گفتم : علی ... گوش کن ... من ... اصلا ... حوصله ندارم .. بیشتر ناراحتی من هم الان تو شدی ... برو بذار راحت زندگی کنم ...
    گفت: دِ لامذهب رفتم ....چی عوض شد ؟ من ؟ یا تو ؟ نشد رعنا ... به خدا نشد ... اگر مامانم هم اینجا نبود بازم همین بود ... جلوی در خونه ات چادر می زدم ...
    گفتم : علی خفه شو ... گمشو از خونه ی من برو بیرون ....
    در حالی که عصبانی بود و صورتش قرمز با حرص گفت : نه , بس نیست ... تو باید بدونی ...
    گفتم : علی بهت گفتم یک کلمه ی دیگه از دهنت در بیاد تا آخر عمر نمی بخشمت ...
    گفت : چرا ؟ چرا ؟ همیشه از واقعیت فرار می کنی ...
    منِ بدبخت از سیزده سالگی تو رو دوست داشتم بی انصاف ... بفهم که چقدر زجر کشیدم ... توی این دنیا برای من فقط یک زن وجود داره ... اونم تویی ...
    دستمو گذاشتم روی گوشم و گفتم : نه , نه , نگو علی ... تو رو خدا نگو ... نمی خوام بشنوم ... تو همه چیز رو خراب کردی ..ا.

    شک هاش مثل سیل صورتشو خیس کرده بود و می ریخت روی لب هاش که داشت از شدت ناراحتی می لرزید ... گفت : ببین رعنا , همیشه به چشم پسر نوکرتون به من نگاه کردی و عشقمو ندیدی ... هنوزم داری همون کارو می کنی ...
    ولی من بازم به تو وفادارم و دوستت دارم ... رعنا تو رو خدا منو درک کن ...
    گفتن این حرف بعد از این همه سال برای منم سخته ولی دیگه نمی تونم تحمل کنم ... دوستت دارم و تا آخر عمرم هم خواهم داشت ..... ولی تو خودخواه ترین و مغرور ترین آدمی هستی که من تا حالا دیدم ...
    منم به گریه افتادم ... دلم براش سوخت ... گفتم : علی تو رو خدا برو ... تو بی انصافی یا من ؟ من تو رو پسر نوکر ندیدم ... قسم می خورم تو برادر من بودی ... هنوزم به همون چشم نگاهت می کنم ... تو برادر من بودی ولی اگر این کارو ادامه بدی , دشمنم میشی ....
    دست هاشو گذاشت روی صورتش و خم شد و در حالی که زار زار گریه می کرد , گفت : نمی خوام ... نمی خوام برادرت باشم ... من عاشق توام بی انصاف .......



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۵   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت پنجاه و چهارم

  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش اول



    گفتم : ببین علی آروم باش ... یک بار برای همیشه باهات حرف بزنم ...
    من عاشق سعیدم و همیشه عاشقش می مونم ... و تو برای من مثل برادری ... تا حالا هم کوچکترین بی احترامی بهت نکردم ... بچه های من به تو میگن عمو ...
    ولی خودت جایگاه خودتو نشناختی ... و متاسفانه حرفی به من زدی که نباید می زدی ... باید از اینجا بری ...
    گفت : فکر نمی کردم اینقدر بی عاطفه باشی و نفهمی که منم عاشق توام یعنی چی ... ازت انتظاری داشتم ؟ ... من به تو بی حرمتی کردم؟ ... کوچکترین خطایی ازم سر زده ؟ مزاحمت شدم که جایگاه خودمو نشناختم ؟
    به خدا سعیدم می خواد تو خوشحال باشی ... نمی خواد اینقدر زجر بکشی ...
    گفتم : به سعید چه مربوط که بخواد یا نخواد ؟ مگه تا بود به فکر خواسته های من بود که حالا به فکر من باشه ؟ این من بودم که فقط عاشق اون بودم ...
    سعید عشق الهی داشت و منو کوچیک می دید ... اون نمی تونست دست از خواسته های خودش برداره ... ( با صدای بلند گریه کردم ) ولم کرد و رفت و به این روز افتادم ...
    حالا دیگه بسه ... از اینجا برو , نمی خوام تو رو ببینم ... برو ... هر چه زودتر از این خونه برو ... خواهر و برادریمون رو هم فراموش کن ...
    بغض امونش نمی داد ... در حالی که با هر دو دست صورتشو پاک می کرد و دماغش بالا کشید و گفت : میرم ... باشه , میرم ... نه به خاطر اینکه تو گفتی , برای اینکه دیگه نمی تونم به تو دروغ بگم و عشقم رو ابراز نکنم ...
    ولی هر کجا ببینمت بهت یادآوری می کنم ... تا زمانی که دل سنگت نرم بشه و روزی برسه که توام منو دوست داشته باشی ...
    باید از یک جایی شروع می کردم ... پشیمون هم نیستم ... من با قصد قبلی این کارو کردم ....



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۴   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش دوم



    علی راه افتاد که بره ... چند قدم که رفت دلم براش سوخت ...
     گفتم : علی متاسفم ... دلم نمی خواست اینطوری بشه ... و تو به این حال از این خونه بری ... عادت ندارم دل کسی رو بشکنم ... حلالم کن ... ولی این به صلاح همه ی ماست ...
    برگشت و نگاهی از پشت حلقه ای از اشک که توی چشمش مونده بود به من انداخت و با افسوس  گفت : از اول بچگیمون هم همینطور بوده ...

    همیشه رعنا مهم بود ... همه چیز به رعنا ختم می شد ... حتی پدر و مادر خودمم , رعنا رو به من و مریم ترجیح می دادن ... رعنا چی می خواد , رعنا چی فکر می کنه ... راستش خودمم دیگه از این وضع خسته شدم ...
    از این عاشقی ، از این سردرگمی , که هر چی میرم تموم نمی شه ... رعنا , رعنا ,حتی سال هاست که نتونستم به چیز دیگه ای فکر کنم ... و این عاقبت منه ؟ من کسی بودم که رعنا اصلا به حسابم نیاورد ...
    و همیشه براش علی پسر شوکت خانم موندم و این خیلی بد و عذاب آور بود ... آره , بهتره که من برم ...
    چون اصلا بود و نبودم برای تو فرقی نداره ...
    دویدم جلوش وایستادم و گفتم : صبر کن ... حرف زدی , جوابتو بگیر ... چی داری میگی ؟ خوبه والله ... کجا رعنا مهم بوده ؟ ....( خیلی با عصبانیت داد زدم ) از صبح تا شب نگاه می کنم ببینم کی چی می خواد و چه احساسی داره , نکنه یک وقت کاری بکنم کسی رو از دست خودم ناراحت کنم ...
    تو این سال ها کی از من پرسید تو چطوری ؟ چه احساسی داری ؟ ... اصلا از زندگی چی می خوای ؟ ...
    کی از من پرسید دردت چیه ؟ کی از من سوال کرد بین این همه افکار جور و واجور چی کشیدی ؟
    شوهرت شهید بشه و پدرت اعدام , تو چه حالی داری ؟ چقدر باید خودتو با این زمونه تطبیق بدی تا زندگی تو رو از پا درنیاره ؟ ...
    از یک طرف مادرم و شوکت خانم و از طرف دیگه مادر سعید و ملیحه و مریم ... و از طرفی خودم ...
    من چی بودم ؟ علی کجای این زندگی مهم بودم ؟! تا یادمه یکی داشت منو می کشید تا اونطوری باشم که اون می خواد ... در حالی که من دوست داشتم خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم ... دوست داشتم بتونم تفکرم رو بیان کنم ...
    می خواستم آزاد باشم ولی همیشه اسیر بودم ...
    علت اینکه من از ایران نرفتم , عشقم به خاکم بود نه سعید ... قبل از اونم نمی خواستم برم ... من این وطن رو دوست دارم ...
    می خوام عضوی از خاک خودم باشم ... کسی از پدر من نپرسید چرا دخترتو چهار بار از خونه ات بیرون کردی ... از مادرم نپرسید چرا ولش کردی و رفتی ...
    چرا وقتی پدرش مُرد حتی یک تلفن نکردی ؟ ... حالا رعنا مهم بوده ؟ وقتی زخم خورده بودم و روح و روانم آزرده شده بود و از توی زندان اوین اومدم بیرون , پدر من به جای اینکه ازم حمایت کنه باز برای من شرط گذاشت که شوهرت و عشقتو ول کن اگر ما رو می خوای ؟ کی از دل من خبر داشت ؟ تو بگو ... بگو من مهم بودم ؟ برای کی ؟ تو بگو برای کی مهم بودم ؟ خنده داره ... چه حرفا ؟
    تو  این حرف رو زدی ... تو گفتی فقط رعنا , ولی با خودت فکر کردی برای چی من مهم بودم ؟ یک وقت دیدی من برم آرایشگاه ، یا خیاطی برای خودم یک دست لباس بدوزم ؟ نه , چون دلشو ندارم ... چون دیگه چیزی نمی تونه خوشحالم کنه ......
    آره , من رعنایی که تو میگی بودم ... ولی الان اطراف من صد تا رعنا هست که من دارم صبح تا شب برای خوشبختی اونا تلاش می کنم ... چیزی که خودم نتونستم به دست بیارم  ...
    تو علی قضاوتت برای این بود که من نمی تونم عشق تو رو قبول کنم ... برای همین مثل یک پسر بچه لج کردی و داری دل من می رنجونی ... ازت ناامید شدم ... تو الان چهل و دو سالته ... خجالت بکش ...
    چه مسخره ... تو این خونه همه مهم بودن جز رعنا ... اون وقت تو اومدی از خودخواهی برای من میگی ...
    من حالم از هر چی عشق و عاشقیه به هم می خوره ....




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش سوم




    علی دستشو گرفت جلوی من و گفت : بیخودی شلوغش نکن ...
    من از دید گاه خودم گفتم ... تو برای من تنها اینطوری بودی ... همیشه به چشم پسرِ شوکت خانم به من نگاه کردی ...
    گفتم : بسه دیگه ... تو یک احمق به تمام معنی هستی ... شوکت خانم برای من مادره , همه کس منه .. اگر تا حالا اینو نفهمیدی پس تو یک بی شعور نفهمی که چیزی حالیت نیست ...
    زود از خونه ی من برو بیرون ... و همین جا این ماجرا رو ختمش کن ...
    و راه افتادم با سرعت رفتم طرف ساختمون ... اونم با چند قدم فاصله از من میومد ... هر دو برآشفته و پریشون بودیم ... شوکت جلوی در بود ...
    می گفت : صدای داد و هوار تو رو شنیدم ... چی شده ؟ علی ناراحتت کرده ؟ ...

    علی از کنار ما رد و شد رفت ...
    منم چیزی نگفتم و رفتم به اتاقم ... شوکت دنبالم اومد و باز پرسید : با علی دعوا کردی ؟
    گفتم : معلومه که نه ... تو خودتو ناراحت نکن ... بحث کردیم ... تموم شد ...
    گفت : الهی قربونت برم .. خودتو ناراحت نکن ... تو که علی رو می شناسی چقدر خوش قلبه , تو رو هم مثل خواهر خودش دوست داره ... من معذرت می خوام ...
    گفتم : آره , من خواهرشم ولی خودش اینو نمی دونه ...
    گفت : چرا به من نمیگی چی شده ؟ ... تا من باهاش حرف بزنم ...
    گفتم : چیز مهمی نیست ... خودم حلش می کنم ... نگران نباش ... الان می خوام یکم بخوابم ...
    فورا یک مسکن خوردم و دراز کشیدم ...

    نمی دونم چرا اصلا نفهمیدم چطوری اونقدر زود خوابم برد ... وقتی بیدار شدم , شوکت میز شام رو چیده بود ...
    آقا جون و آقا کمال داشتن اخبار نگاه می کردند و باران هم کنارشون نشسته بود ...

    پرسیدم : شوکت خانم , هانیه نیومده ؟
    گفت : نه هنوز ...
    دلم شور افتاد که نکنه اونا رو گرفته باشن ... احساس می کردم گلوم خشک شده ...
    گفتم : یک چایی توی لیوان برای من بیار ...
    گفت:  شام رو چی ؟ بکشم ؟
    گفتم : ساعت چنده ؟
    گفت : نزدیک نُه ...
    گفتم : چرا دیگه , بکش ...

    سرشو آورد کنار گوش من و گفت : بهم میگی چرا با علی دعوا کردین ؟ ... اون به من گفته بهت بگم امشبه رو صبر کن , صبح اول وقت میره ... آخه چی شده مادر ؟ من نباید بدونم ؟ چرا علی داره میره ؟ آخه الان اون کجا بره تک و تنها ؟ ...
    گفتم : میلاد کو ؟
    گفت : بالاست ...
    گفتم : صداش کن بیاد شام بخوره ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۵۳   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش چهارم




    بعد از اینکه شوکت شام رو کشید و همه دور میز جمع شدن , میلاد گفت : پس کو عمو علی ؟ چرا نمیاد ؟
    شوکت گفت : خوابه , قربونت برم ... خسته بود ...
    باران گفت : تا عمو نیاد من لب به غذا نمی زنم ...
    گفتم : نیست که قبلا با اشتها می خوردی , حالا شرط گذاشتی ...
    میلاد بلند شد و رفت سراغ علی که اونو بیاره ...
    باران با قاشق هی غذاشو هم می زد و معلوم بود که بازم میلی نداره ....
    من از هر طرف اعصابم تحت فشار بود ... هانیه هنوز نیومده بود و این بیشتر از هر چیزی داشت اذیتم می کرد ...
    به باران گفتم : بازی نکن , بخور ... برای چی هی هم می زنی ؟
    غذاتو تا ته می خوری وگرنه حق بلند شدن از سر میز رو نداری ...
    گفت : وقتی میل ندارم چیکار کنم ؟
    گفتم : برای اینکه همیشه همین طور با غذا بازی می کنی , از اشتها رفتی ... بخور , منو حرص نده .. .

    با لحن تندی گفت : من شما رو حرص میدم یا شما منو ؟
    پرسیدم : چی گفتی ؟ من تو رو حرص میدم ؟

    گفت : بله , رعنا جون ... وقتی می ببینم اینقدر ناراحتی چطوری اشتها داشته باشم ؟ همش گریه ، همش اخم و تَخم ... چطوری غذا از گلوم بره پایین ؟
    گفتم : درست حرف بزن ... این طرز حرف زدن با بزرگتر نیست ... چشمم روشن ...  داری بازم بهانه درمیاری غذا نخوری .... ولی گفتم بهت تا نخوری حق بلند شدن نداری ...
    گفت مثل اینکه من الان به شما بگم تا خوشحال نباشین حق بلند شدن از سر میز رو ندارین ..شما هم دارین به من زور میگین ....
    گفتم صداتو بیار پایین باران ....
    گفت : این شما هستین که صداتون رو برای من بردین بالا ... با من دارین دعوا می کنین سرِ خوردن ... همش برای بابام ناراحتی ... از وقتی چشممون رو باز کردیم داشتی گریه می کردی ... و ما رو فراموش کردی ...
    ولی بابای من خیلی قبل از شهادتش ما رو فراموش کرده بود ... اون اصلا نه به شما اهمیت می داد نه به من و میلاد ....
    هیچ از خودش پرسیده که بعد از من چی به سر بچه هام میاد ؟ اصلا ما می خواستیم که بدون پدر بزرگ بشیم ؟ ... اگر می خواست شهید بشه , چرا ما رو به دنیا آورد ؟ ...
    چرا وقتی میومد اونقدر به من محبت می کرد که بهش وابسته بشیم , بعدم می رفت و پشت سرشو نگاه نمی کرد ؟ ...
    نگاهی به آقا جون انداختم که سرش پایین بود ...
    گفتم : باران خجالت بکش ... این حرفا رو با این لحن بد نزن ... برای شان پدرت خوب نیست ... تو می دونی که اون هدف مقدسی داشت ... اینطور نبود که ما رو دوست نداشته باشه ... با این حرفات روحشو عذاب نده ...
    میلاد گفت : بابام چقدر به هدفش رسید ؟
    گفتم : همه ی اینا زیر سر توست ... تو توی گوشش خوندی ...
    گفتم : حالا هر دوی شما خوب گوش کنین ... اگر یک بار دیگه در مورد پدرت اینطوری حرف بزنی , هر چی دیدین از چشم خودتون دیدین ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۷   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش پنجم




    پدرت یک آدم استثنایی و آسمونی بود ... رفت از خاک وطنش دفاع کرد در مقابل کسانی که داشتن به حریم ما تجاوز می کردن ...
    توی هر کشوری همه ی مردا این کارو می کنن ...
    پدرت یک قهرمان بود با یک هدف مقدس ... اون می خواست کشوری داشته باشه ... که ... که ... که ... می خواست ... اسلام ... یعنی قانون اسلام ...
    اون در راه خدا شهید شد ...
    برای پس گرفتن شهرهامون از دست دشمن ... باید بهش افتخار کنین , نه اینکه در موردش این حرفا رو بزنین ...
    باران گفت : مامان اینا رو صد بار به ما گفتی ... می دونیم ... ولی نگفتی پس چرا بچه دار شد ؟ مگه بچه , بابا نمی خواد ؟
    عصبانی بودم و نمی تونستم درست حرف بزنم و متقاعدش کنم ...
    گفتم : خفه شو احمق ... تو چی می فهمی ؟ اون که نمی خواست شهید بشه ... جنگ تو همه ی دنیا میشه ...
    کی پس باید بره بجنگه و از کشورش دفاع کنه ؟ مگه بابای تو تنها بود ... یا شماها تنها بچه های یتیم این مملکتین ؟ از خودراضی ها .. .
    به شدت به گریه افتاد و گفت : من عاشق بابام بودم ... چرا ما رو اینقدر به خودش  وابسته کرد که حالا اینقدر زجر بکشیم ؟ ...
    میلاد گفت : بسه دیگه باران ... زیاده روی کردی ... دهنتو ببند ...
    باران کاملا عصبی شده بود و به میلاد گفت : به تو مربوط نیست ... خودت دهنتو ببند ...
    دیگه صبرم تموم شد ... داد زدم : برو گمشو تو اتاقت تا من بیام حسابتو برسم ... اگر بهت محبت نمی کرد الان کلا پدر بودنشو انکار می کردی ... من نمی فهمم تو الان چی می خوای از جون من ؟
    میلاد منو گرفت و گفت : رعنا جون تو رو خدا آروم باش ... بچه است , نمی فهمه چی میگه ...
    گفتم : غلط می کنه هر چی از دهنش در میاد میگه ... حالا می ببینی ... حسابتو می ذارم کف دستت ... الان نفس ندارم ... حتی یک کلمه هم نمی خوام بشنوم ... از هیچ کس ...
    باران با گریه رفت به طرف پله ها اما جلوی اولین پله ایستاد ... بعد آروم آروم شش تا پله رو رفت بالا .. در حالی که دستشو به نرده گرفته بود و انگار داشت به زور خودشو می کشید بالا و سرش پایین بود ...
    من داشتم نگاهش می کردم ... و دلواپسش شدم ...
    چون در مواقع عادی اون باید با سرعت می رفت بالا ...
    یک مرتبه نمی دونم چطور شد انگار یک نفر دو پای اونو از جلو کشید ... و اون از همون بالا با سر , پرتاب شد روی زمین ... و من دیدم که چطور سرش کوبیده شد زمین ...

    فریاد زدم : باران ...

    و با سرعت سرشو گرفتم تو دامنم ...
    چند بار چشم هاشو باز و بسته کرد و روی دست من بی حال افتاد ...
    من فقط فریاد می زدم و صداش می کردم ...
    علی داد زد : بدو میلاد ... بغلش کن , بیار تو ماشین ...
    آقا جون به مجید زنگ بزن ...
    بهش بگو می ریم بیمارستان لبافی نژاد .....




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۱   ۱۳۹۶/۴/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت پنجاه و پنجم

  • ۱۵:۰۶   ۱۳۹۶/۴/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش اول



    باران چشمتو باز کن دخترم ... تو رو خدا مامان جان ... عزیزم غلط کردم ... مامان جان , بارانم ...

    علی , تند برو بچه ام از دست رفت ...
    تمام طول راه فریاد زدم ... نمی دونستم نفس می کشه یا نه ... فقط می دیدم صورتش هر لحظه کبودتر میشه ...

    وقتی به بیمارستان رسیدیم , چند نفر دم در منتظرش بودن ... با سرعت باران رو روی تخت گذاشتن و بردن ...
    علی گفت : نترس , نترس ... آروم باش ...
    مجید , هماهنگ کرده بود بهش برسن ... و بعد از چند دقیقه , مجید و مریم و هانیه هم از راه رسیدن ...
    من مثل دیوونه ها دویدم جلو و گفتم : مجید بدو بارانم داره از دست میره ... تو رو خدا نجاتش بده ...
    مجید صبر نکرد و رفت به اتاقی که باران رو برده بودن ...
    همه با هم گریه می کردیم ...
    وای خدای من اگر باران خوب نشه چه خاکی به سرم بریزم ...
    شوکت و مریم شونه های منو نگه داشته بودن که داشت به شدت تکون می خورد ...
    بیشتر از نیم ساعت طول کشید تا مجید برگشت ... چشم هاش قرمز و خودش پریشون بود ... با زانوانی لرزون رفتم جلو و گفتم : چیزی نگو ... مجید نگو که بچه ام طوری شده .. .
    گفت : داریم می بریمش اتاق عمل ... شما که آوردینش نفس نمی کشیده ... خدا خیلی رحم کرده ...
    من بهتون خبر میدم ... باید برم ...
    رعنا خانم تو سرش خون لخته شده ...

    دو دستی زدم تو سرم و خم شدم ...
    ای وای خودم با دست خودم بچمو به این روز انداختم ... باورم نمی شه ... حالا چیکار کنم ...
    میلاد که حالش بدتر از من بود , خودشو به من رسوند و منو گرفت و بغلم کرد ..و
    گفتم : مجید می خوام ببینمش ... الان قبل از عمل می خوام ببینمش ... تو رو خدا ...
    گفت : با من بیاین , به شرط اینکه هیچ صدایی نکنین ... حتی باهاش حرف نزنین .. فقط از دور نگاهش کنین ... دارن آمادش می کنن برای عمل ...
    فرشته ی کوچولوی من روی تخت خوابیده بود مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده و پرستارها داشتن موهای طلایی و زیبای اونو از ته می زدن ...
     انگشتم رو بین دندون هام گرفتم و فشار دادم ...
    هیچ چاره ای جز صبر نداشتم ... زیر لب گفتم : عزیز دلم , قربونت برم ... تو رو به خدا می سپرم ... پیشم برگرد مامان ... بدون تو نمی تونم ... دیگه نمی تونم , به من رحم کن ...
    قول می دم جبران کنم ... هر کاری تو گفتی انجام می دم ...
    یا فاطمه ی زهرا یک بار دیگه بهم کمک کن ... نذر می کنم دو تا گوسفند ... هر کاری تو بگی می کنم ... فقط مراقب بچه ی من باش و اونو به من برگردون ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۱   ۱۳۹۶/۴/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش دوم



    وقتی برگشتم , همه تو راهرو بودن ... حمید و نازنین و آقای سماواتی و فاطمه خانم هم اومده بودن ...
    چشمم افتاد به علی ...
    گفتم : میشه همین الان گوسفند بکشیم ؟ ... همین الان ...
    گفت : چرا نمیشه ... ترتیبشو می دم ... الان م یرم خونه و به کمک رمضون می کُشم ... بابام هم هست ؛ دو تا ؟
    گفتم : آره , دو تا ... همین شبی هم بده گوشتشو قسمت کنن و صبح اول وقت بده تو روستا ...
    زود باش علی ...

    حمید هم در حالی که اشک می ریخت , گفت : رعنا جون , من باهاش میرم و برمی گردم ...
    خودم رفتم تو نمازخونه و به نماز ایستادم ... و در پایان به سعید گفتم : حالا وقتشه که از دخترت مراقبت کنی ...
    سعید ... سعید ... من تا حالا هیچی ازت نخواستم ... هر کاری رو هم که موافق نبودی نکردم ... حالا عاجزانه ازت می خوام بچه رو به من برگردونی ... نمی دونم چطوری ... ولی اگر الان منو ول کنی به حال خودم , دیگه بهت ایمان ندارم ...
    سعید بارانم بهت احتیاج داره ...


    هوا روشن شده بود که عمل باران تموم شد ... ما همه منتظر و گریون بودیم که مجید اومد و گفت : عمل خوب بود ...
    رعنا خانم باید بهتون بگم ان شالله اگر نره تو کما , حالش خوب میشه ...
    گفتم : اگر رفت ؟

    گفت : دیگه بستگی داره ... همه با هم دعا کنین ...
    گفتم : نه نمی ره تو کما ... من اونو دست فاطمه ی زهرا سپردم ...
    نمی ره تو کما ... من می دونم ...
    علی و حمید از راه رسیدن ... میلاد دستش که دور گردن من بود , بلند شد و رفت جلو ...

    من دیگه نای نفس کشیدن نداشتم ...
    دیدم با هم پچ پچ می کنن ...

    با سر از علی پرسیدم : چیه ؟
     سه تایی اومدن جلو ...
    حمید گفت : رعنا جون یک چیزی بهتون بگم ؟

    گفتم : اگر خبر بدیه نگو ... نمی تونم به چیزی جز باران فکر کنم ...
    گفت : نه , خبر خوبیه ... آخه نمی دونم چطور بگم ...
    میلاد گفت : مامان شما با دایی امیر و زنش دارن میاد ایران ...
     گفتم : چی داری میگی ؟ الان دارن میان ؟ درست بگو ببینم جریان چیه ...
    علی گفت : ساعت دوازده زنگ زدن ... بابا گوشی رو برداشته ... سیمین خانم اونو شناخت , بابا هم گفته بود همه خوابن ...
    بعدم گفته بود بهت بگه دوشنبه دیگه با امیر و خانواده اش میام ایران ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۱۶   ۱۳۹۶/۴/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش سوم




    گیج شدم ... با دو دوست صورتم رو با غیظ به هم مالیدم ...
    گفتم : ای خدا داری با من چیکار می کنی الان ؟ آخه الان ؟ من حالا چیکار کنم ؟ ای خدا امروز چند شنبه است ؟
    میلاد گفت : دوشنبه ... نه , امروز سه شنبه است ...
    گفتم : گوسفند رو چیکار کردی ؟ کشتی ؟
    گفت : آره , دو تا ... رمضون رفت و آورد ... الانم داره با آقا کمال قسمت می کنن ...
    رعنا اینقدر راحت بود که همه تعجب کرده بودیم ... به خدا نذرت قبول شده , باران خوب میشه ... بهت قول میدم ...
    من اونجا بودم و دیدم که همه چیز چقدر راحت انجام شد ... حتی آقا جون هم کمک کرد ... راستی یکی بره آقا جون رو بیاره ...
    می خواست بیاد بیمارستان , ما گفتیم صبر کنیم حال باران بهتر بشه .. .ترسیدم اینجا خدای نکرده خبر خوبی نباشه , پیرمرد طاقت نداره ...
    گفتم : نه , نمی خواد ... خودش حالش خوب نیست ... من بهش زنگ می زنم ...
    اون روز با هزاران دلواپسی ما منتظر شدیم و تا بعد از ظهر باران به هوش نیومد ...
    مرتب می پرسیدم : رفت تو کما ؟

    مجید می گفت : نه , فقط بیهوشه ... اگر تا شب همین طور بمونه , به هوش میاد ...


    وای خدایا ... منِ بیچاره به چه چیزایی باید فکر می کردم ... اگر باران تو کما بره چیکار کنم ؟ ... بعد از این همه سال انتظار برای دیدن مادرم , حالا اگر اون بیاد من باید تو بیمارستان باشم و ... وای نه ...
    مریم اومد و کنارم نشست و سر منو گرفت تو بغلش ...
    ناله داشتم ... دلم می خواست ناله کنم ...
    گفتم : مریم یادته چقدر بچه ام دلش می خواست با من بره استخر ؟ آرزوش بود که با هم بریم خرید ...
    دلش می خواست با من بازی کنه ولی من حوصله نداشتم ... نمی دونم چرا ... ولی نداشتم ... وقتی یاد درس و مشق اون میافتادم ... همیشه می نداختم گردن یکی دیگه تا خودم این کارو نکنم ...
    ولی اون دلش می خواست من باهاش درس کار کنم ... بچه ی من در واقع از هانیه و حمید هم بدتر بود چون اونا مادرشون نبود ولی من بودم و برای باران خودم نبودم ...
    زندگی من با اشتباهاتم شد یک افسوس ... فقط افسوس ...
    تو میگی خدا فرصت جبران به من می ده اگر توبه کنم ؟ می ده ؟ ...
    همون موقع پرستار اومد و گفت : خانم موحد ؟

    از جا پریدم و بهش نگاه کردم ...
    گفت : مژده بده ... دستشو تکون داد ... لای چشمشم باز کرد و بست ...
    خوب میشه ... دیگه خطر رفع شد ...

    میلاد منو در آغوش گرفت و با هم گریه کردیم ...

    خدا یا شکرت ...
    نفس بلندی کشیدم و دویدم به نمازخونه و نمازِ شکر خوندم  ...
    اون شب رو کنار باران تا صبح نشستم ...

    هنوز بیهوش بود ...
    دستشو گرفتم و باهاش حرف زدم و قربون صدقه اش رفتم .. و صبح , باران چشم هاشو باز کرد و اولین چیز که گفت , رعنا جون بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۴/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش چهارم




    گفتم : جانم , عزیز دلم ... من اینجام ...

    نگاهی به من کرد و گفت : ببخشید ... نفهمیدم چیکار می کنم ... من کجام ؟
    گفتم : یکم آسیب دیدی ولی حالا بهتری ... فدای اون صورتت بشم که اینقدر خوشگلی ... دیگه خوب میشی عزیز دلم ...
    گفت : اینجا کجاست ؟
    گفتم تو بیمارستانی ولی نگران نباش ... همه اینجان ...
    میلاد هم اومد و دست باران رو گرفت و گفت : خواهر جون تو که ما رو ترسوندی ... پدرمون رو درآوردی ...
    وقتی خیالم از بابت باران راحت شد همه ی بچه ها رو جمع کردم و گفتم : من باید پیش باران بمونم خیلی هم وقت نداریم ...
    شماها باید خونه رو برای اومدن مامانم آماده کنین ...
    علی هر چی لازمه بخر تا اتاق حمید و باران رو برای اونا آماده کنی ...
    علی گفت : تو بگو ما انجام می دیم ... من تا شنبه سرِ کار نمی رم ...
    گفتم : نازنین و حمید , می خوام حیاط رو قشنگ ؛ خیلی قشنگ درست کنین ... پر از گل ... زیبا و شیک ... یک میز ناهارخوری , نه یک دست دیگه صندلی برای حیاط بگیرین ... شبیه همین هایی باشه که الان داریم ...
    برای کنار استخر یک چتر ...
    هانیه گفت : اتاق منم هست رعنا جون ... من می رم خونه ی حمید ...

    گفتم : نه , با من بحث نکن .. تو دختر منی ... به جای این حرف ها بهم کمک کن ...
    باید تدارک چند روز غذای خوشمزه رو ببینی ... هر چی لازمه بخر و با شوکت و محترم آماده کنین ..
    می خوام عالی باشه ...علی گفتی چه ساعتی می رسن ؟
    گفت : من دقیقا نمی دونم ... به بابا گفته ...


    تا صبح شنبه , بعد از اینکه باران ویزیت شد من و مجید و میلاد اونو ترخیص کردیم و بردیمش توی ماشین .

    از مجید پرسیدم : حالا می تونم بهش بگم ؟
    گفت : چی رو ؟ آهان ... بله دیگه حالش خوبه , می تونین بگین ...

    میلاد سرشو بر گردوند عقب و گفت : باران , مامانِ رعنا جون داره با دایی امیر میان پیش ما ...
    گفت : واقعا رعنا جون راست میگه ؟
    گفتم : آره , قربونت برم ... دارن میان ...
    گفت : وای نه ... حالا که من این طوریم , مو ندارم ... خیلی بد شد ... بعد مامانت فکر می کنه من زشتم ...
    گفتم : نه , عزیزم ... تو همین طوریم خوشگلی ... نگران نباش ...

    گفت : من به مامانت چی بگم ؟
    گفتم : مامان ... بهش بگو مامان ... مثل من , تو که به من مامان نگفتی عزیزم ... اینم تقصیر میلاد شد ... هر کاریش کردیم گفت تو رعنایی , مامان نیستی ...
    باران خندید و گفت : راست میگه ... مامان بهت نمیاد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۵   ۱۳۹۶/۴/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش پنجم




    وقتی رسیدم خونه , آقا کمال هم یک گوسفند نذر کرده بود که جلوی پای باران کشتن ... ولی چیزی که می دیدم این بود که بچه ها همه با هم داشتن برای زیبا کردن اون خونه تلاش می کردن ...

    مریم دست باران رو گرفت و  برد ... من ایستادم ...
     از اونجا نگاه کردم ...

    خیلی خوشحال بودم که دوباره بچمو سلامت برمی گردوندم ... با خودم فکر می کردم رعنا ببین چقدر همه تو رو دوست دارن ...
    چرا من نعمت های اطرافم رو نمی دیدم ؟ ... چرا همش دارم غصه می خورم ؟ ... ولش کن دیگه .. گذشته گذشت ...
    نمی خوام دیگه بچه هامو فدای چیزایی که از دست دادم بکنم ... مثل اینکه زندگی همین طوره , اگر بشینی و نگاه کنی که چی از دست دادی , باید تا آخر عمرت همین کارو بکنی ...
    باید فکرمو عوض کنم ...
    باید از نعمت هایی که دارم لذت ببرم ... نه برای چیزایی که دیگه نمی تونم برشون گردونم , خودمو عذاب بدم ...
    تا رسیدم به مامان زنگ زدم ...

    خوشحال شده بود و می گفت : می خواستم به تو نگم امیر میاد ولی دلم نیومد ...
    پرسیدم : چه ساعتی اینجا می رسین ؟ ...

    گفت : ساعت رسیدن به مقصد پنج بعد از ظهر به وقت ایرانه ...


    حالا باید حاضر می شدم تا مادر و برادرم رو ببینم و ازشون پذیرایی کنم ...
    من خیلی خوشحال و بی قرار بودم ... باورم نمی شد ... زندگی خیلی عجیب و باورنکردنیه ... اما وقتی با بقیه ی اعضا خانواده حرف زدم متوجه شدم که همه یک طوری از روبرو شدن با مامان می ترسن ...
    آقاجون می گفت : بابا , من این مدت میرم خونه ی مریم ... اینطوری هم تو راحتی هم من ...

    مریم می گفت : رعنا من اصلا نمیام ... می ترسم جلوی مجید , سیمین خانم یک چیزی به من بگه ...
    هانیه می خواست بره خونه ی حمید ...

    علی هم می گفت : من میرم خونه ی مریم تا یک جایی برای خودم دست و پا کنم ...
    راستش همه ی اونا راست می گفتن ... ممکن بود که این مسئله پیش بیاد و منو هم نگران کرده بود ولی شب که همه جمع شدن گفتم : می دونم که نگرانی شما بی دلیل نیست ولی نمی خوام چیزیو از مادرم پنهون کنم .. همینه که هستم ... اون باید زندگی منو ببینه و بدونه من یک خانواده ی بزرگ دارم که بهش افتخار می کنم ...
    اون باید بدونه من چهار تا بچه دارم ... یک پدر مهربون که حامی ماست و امید و دلگرمی ما توی این خونه است ...
    شما که نمی خواین منو تنها بذارین ؟ ... ما خیلی عادی به زندگیمون ادامه می دیم ... اگر دیدیم ناراحتی پیش اومد , اون وقت تصمیم می گیریم ...
    چی میگین ؟ با من می مونین ؟
    مجید گفت : آفرین ... رعنا خانم یک بار دیگه من شما رو تحسین کردم ... چون اینطور که من می دونم همه فکر می کردن این خواست شماست ... واقعا سعید می دونست چیکار داره می کنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۰   ۱۳۹۶/۴/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش ششم



    دوشنبه ما ساعت چهار با میلاد و مجید فرودگاه بودیم و من انتظار می کشیدم و بی قرار بودم ...
    سال ها بود مادرم رو ندیده بودم و امیر رو از وقتی ده سالش بود ... نمی دونستم با زنش چطور برخورد کنم ... و یا پسرش ؟
    قلبم به شدت می تپید و نمی تونستم به چیزی فکر کنم ...
    حوادث اخیر قوای منو کم کرده بود ... خیلی هم لاغر شده بودم و ضعیف ... و این هیجان , برای من خیلی زیاد بود ...
    تا بالاخره اعلام کردن که هواپیما به زمین نشست ...
    چشمم به راه بود و دستم تو دست میلاد ...
    و به یک باره مامان رو دیدم ... هنوز همون سیمین خانم بود ... شیک و زیبا ، قد بلند ، خوش تیپ ...

    و پشت سرش امیر ... فقط بزرگ شده بود ولی شکلش هنوز همون بود و شناختنش زیاد سخت نبود ...
    به طرفشون دویدم ولی مامان همون جا ایستاد ... در حالی که حلقه ای از اشک شادی توی چشمش بود , دست هاشو باز کرد ...
    همدیگر رو در آغوش گرفتیم و بوسیدیم ... بعد من امیر رو بغل کردم ... داشتم سر و روی برادرم رو می بوسیدم که یکی پیرهن منو کشید ... دیدم پسرشه ...
    گفتم : وای خدای من تو پسر امیری ؟
    مامان از میلاد جدا نمی شد ... و دیدم که اشک هاش صورتشو خیس کرده ... همه ما این اشک شوق رو به صورت داشتیم که در اون لحظات زیبا اجتناب ناپذیر بود ...
    همسر امیر , خانمی بود با قد متوسط و سفید رو با چشمانی آبی گرد ... و موهای بور ... خیلی خوب و مهربون به نظر می رسید ...

    به هم معرفی شدیم : هیلدا ... رعنا خواهرم ...
    امیر اینو گفت و دوباره میلاد رو بغل کرد ...

    گفتم : خوشبختم , خوش اومدین ...
    گفت : من ... هم خوش هستم تا اومدم اینجا ...

    گفتم : شما فارسی بلدین ؟ ...
    گفت : کمی ... می فهمم ......
    گفتم : خیلی خوب شد ... نمی دونستم چطوری می تونم با شما حرف بزنم ...

    مامان گفت : خوب بلده ... همه چیز می دونه ... دیوید هم فارسی حرف می زنه و کودکستان ایرانی میره ....

    راه افتادیم که بریم طرف ماشین ...
    دیدم میلاد داره می خنده ... گفتم : چی شده میلاد ؟ چرا می خندی ؟
    گفت : مامان رفت عمو مجید رو بغل کرد ... فکر کرده بود که بابامه ...
    مامان گفت : ای وای مادر , منم تعجب کردم ... ولی من برادر سعید رو ندیده بودم ... چقدر شکل همن ... گفتم شاید اشتباه شنیدم که سعید شهید شده ...
    گفتم : واقعا بغلش کردی ؟ ...
    گفت : آره , روبوسی هم کردیم ...
    خندیدم و گفتم : مجید , دکتره و شوهر مریمه ...
    گفت : اینه شوهرِ مریمه ؟ خیلی از سر مریم زیاده ... بابا این مرد خیلی خوشگلیه ...
    گفتم : مامان جان مریم هم الان فرق کرده , دفتر وکالت داره ، کلی برو و بیا داره برای خودش ... تو رو خدا مراقب باش جلوی شوهرش خرابش نکنی ...
    گفت : وااااا ؟ چرا خراب کنم ؟ مگه من بچه ام ؟ می فهمم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۹   ۱۳۹۶/۴/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش هفتم




    اونجا احساس کردم مامانم پیر شده ... اون یکم قوز کرده بود ...
    پوست صورتش چروک افتاده بود ... حال عجیبی داشتم ...
    گفت : چرا باران رو نیاوردی ؟
    گفتم : براش یک حادثه پیش اومده و تازه عمل شده ... حالا بعدا براتون تعریف می کنم ...
    امیر با مجید گرم گرفت و با میلاد رفتن تو ماشین ... مجید و مامان و هیلدا با پسرش دیوید اومدن تو ماشین من ... راه افتادیم ...
    وقتی رسیدیم , بچه ها سنگ تموم گذاشته بودن ... چراغ های حیاط روشن بود ... نازنین یک موزیک ملایم گذاشته بود ...
    همه جا آبپاشی شده بود و فضای بسیار دل انگیزی درست شده بود ...
    امیر و مامان حتی هیلدا انتظار همچین خونه ای رو نداشتن ....
    به شعف اومده بودن ...
    مامان گفت : اینجا باغ لواسونه ؟ وای رعنا چه عالی ... من دیگه از ایران نمی رم ... اینجا بهشته ... ما توی یک آپارتمان کوچیک زندگی می کنیم ... وای رعنا , خیلی قشنگه ...
    اصلا فکر نمی کردم تو همچین زندگی داشته باشی ...
    هیلدا به اطراف نگاه می کرد و هی می گفت : به به جالب  هست ...

    رمضون و محترم چمدون ها رو بردن ... شوکت خانم و مریم اومدن جلو ...
    مامان با اشتیاق هر دو را بغل کرد بوسید و به شوکت گفت : تو خیلی وفادار بودی .. من که قدر تو رو ندونستم ...

    و مجید و علی , دست باران رو گرفته بودن و آهسته اونو میاوردن ...

    آقا جون کت و شلوار پوشیده بود و کنار استخر نشسته بود ...
    فقط سرمو بلند کردم رو آسمون و گفتم : خدایا ممنونم ازت .........




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۵   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت پنجاه و ششم

  • ۱۵:۱۱   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش اول



    تمام طول راه رو از فرودگاه تا لواسون , من با مامان حرف زدم و از اتفاقی که برای باران افتاده بود گفتم ...
    از هانیه و حمید که چی شد اونا بچه های من شدن , حرف زدم ...

    مامان بر خلاف انتظار من فقط گفت : طفلی ها ؛ بر پدرشون لعنت ...
    مادر این بچه ها رو کشتن اونم تو خونه ؟ چقدر بد ... چقدر این بچه ها صدمه دیدن ... تو چی ؟ تو خودت خوبی ؟
    گفتم : این باشه بعدا ...
    باران اومد جلو ... در حالی که خجالت می کشید , به ما نزدیک شد ...
    مامان دست هاشو باز کرده بود و کمی خم شده بود و گفت : وای مادر , دختر خوشگت اینه ؟ ... پس تو بارانی ... الهی مادر فدای تو بشه ... چقدر دلم می خواست تو رو ببینم ...
    بیا قربونت برم ... تو که شکل بچگی رعنایی ... اصلا خود رعنایی ... بیا بغلم فدات بشم .......
    اما امیر از دیدن علی چنان به وجد اومده بود که داد زد : وای مامان , علی ... درسته ؟ تو علی هستی ؟

    علی رفت جلو و دست امیر رو گرفت ... رفتن تو بغل هم ....
    امیر به هیلدا گفت : بیا ... این دوست دوران بچگی من هست ... بیشتر کارای بد رو از علی یاد گرفتم ...

    و قاه قاه خندید ...
    هیلدا با علی دست داد ... کاری که تو خونه ی ما , دیگه مرسوم نبود ...

    مامان با علی هم روبوسی کرد و گفت : تو چقدر خوشتیپ شدی ؟ من که تو رو نشناختم ... نمی دونم امیر چطور فهمید تو علی هستی ...
    بعد من گفتم : مامان ,, این هانیه دختر منه ... حمید , پسرم ... و نازنین , عروسم ...
    مامان در حالی که با اونا روبوسی می کرد گفت : ای بابا ... خوب عیالوار شدی رعنا ... عروس و دختر بزرگ ... خوبه دیگه .....
    بعد رفتم جلوتر ... آقا جون داشت با عصا میومد جلو ...
    مامان گفت : به به آقای موحد ... چقدر پیر و شکسته شدی آقا ؟
    آقا جون گفت : سلام , خوش اومدین ... صفا آوردین ... دست روزگار ... ولی ماشالله شما اصلا فرق نکردین ... مثل اینکه روزگار اون طرفا نمیاد ...
    مامان رفت جلو و دست دراز کرد و با آقا جون هم دست داد و گفت : چرا ... وا ؟ مگه میشه نیاد ؟

    الان هوا تاریکه , بذار روشن بشه ؛ پای روزگار رو تو صورتم منم شما می بینی ... آسمون همه جا همین رنگه آقای موحد ...
    ای بابا آقا کمال ... توام که پیر شدی ... سلام .. سلام ... وای خدا رو شکر شماها هنوز با رعنا زندگی می کنین ... چقدر خیال من راحت شد وقتی فهمیدم هنوز با رعنا هستین ...
    باور کنین یک دلخوشی من همین بود ... حالا حالت چطوره کمال ؟ خوبی ؟
    آقا کمال گفت : ای ... خدا رو شکر ... دلتنگ شما بودیم ... یک مرتبه رفتین و ما رو ول کردین ...
    گفت : ولی الان وضع شما از من بهتره ... والله ما همچین جایی رو تو خوابم نمی ببینیم که توش زندگی کنیم ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۴/۱۳۹۶   ۱۵:۱۱
  • ۱۵:۱۶   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش دوم



    گفتم : مامان جون برین لباس عوض کنین و جا به جا بشین ... موافقین ؟
    هیلدا جان شما هم با من بیا ...
    اومدم به امیر هم بگم که دیدم با علی و مجید و حمید و میلاد می گفتن و می خندیدن ...
    گفتم : امیر لباس عوض نمی کنی ؟
    گفت : چی ؟ من نمی دونم ... الان که خوش می گذره ...
    گفتم : به چی می خندین ؟
    میلاد گفت : من تعریف کردم مامان , عمو مجید رو بوسید ...
    به هانیه گفتم : لطفا دخترم برای باران بالش و دو تا پتو بیار تا همین جا روی صندلی کنار آقا جون استراحت کنه تا ما بیایم ...

    به نازنین گفتم : تو با مامان برو تا من باران رو جا به جا کنم ...
    وقتی مامان وارد هال شد , با صدای بلند گفت : وای رعنا عجب جای قشنگی ... خیلی زیباست ... تو گفتی باغ لواسون , من فکر کردم تو ویلا زندگی می کنی ...
    گفتم : نه مامان جان اونجا کوچیک بود ... ما تعدادمون زیاده ...
    گفت : خیلی خوب شده ... آفرین به تو که ثابت کردی دختر منی ....
    اونا با نازنین رفتن بالا و من رفتم تو آشپزخونه ... شوکت و محترم سخت در تلاش بودن که شام رو آماده کنن ...
    همین طور که کنترل می کردم تا چیزی کم و کسر نباشه , با خودم فکر کردم یک چیزی توی این دنیا هست که ما با چشم نمی بینیم ... ولی احساسش کار سختی نیست و این سوال برای آدم پیش میاد که چرا ؟
    یک وقت ها همه چیز بر علیه ماست ... دست به هر کاری می زنیم نمی شه ،هر چی تلاش می کنیم بیشتر تو گرفتاری غرق می شیم و گاهی مطابق میل ما حتی بیشتر از اونچه خواستیم همه چیز بر وفق مرادمون میشه ...
    نمی دونم چقدر درسته یا غلط ! ولی من این نیروی ماورایی رو حس می کردم اما از درکش عاجز بودم ....
    یکی از دلایلش هم رفتار مامان با یکی یکی اعضا خانواده ی من بود .... این در اون زمان برای من یک نعمت بود ...
    حتی منو صدا کرد و گفت : ما باید هنوز روسری سرمون باشه ؟ ...
    گفتم : نه مامان جان , شما هر کاری دوست دارین بکنین ...
    پرسید : آقا جون ناراحت نمی شه ؟
    گفتم : ایشون روشنفکره , به کار کسی کار نداره ... هیزم نیست که توجه کنه ... شاید اصلا متوجه نشه شما روسری سرتون هست یا نیست ... بعدم هیلدا که نمی تونه تو خونه روسری سرش کنه ...
    هر طوری راحت هستین لباس بپوشین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۰   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش سوم



    تا مامان و هیلدا آماده می شدن و ما هم شام رو روبراه می کردیم , صدای خنده و شادی بچه ها از تو حیاط بلند شده بود ...
    همه با لباس توی آب بودن ... مثل اینکه پای حمید سر خورده بود و افتاده بود تو آب , مجید میلاد رو پرت کرده بود و علی و امیر هم خودشون پریده بودن ... و چهار تایی حیاط رو گذاشته بودن رو سرشون ...
    من یک لیوان آب میوه برای باران می بردم که دیدم از خنده ریسه رفته ...
    گفتم : الهی من قربون اون خنده هات برم ولی برات خوب نیست عزیزم ... زیاد نخند ...
    دلم می خواست حالا همه ی کارای اونو خودم انجام بدم ...
    از اینکه خدا اونو دوباره به من داده بود ، از اینکه فاطمه ی زهرا ازش مراقبت کرده بود ، برام موجودی مقدس شده بود ...
    اونقدر همه چیز خوب بود که باورم نمی شد ... چند روز پیش من چه حالی داشتم ...
    دل من که مدت ها بود در عطش اومدن مادرم می سوخت تا سر روی زانوهاش بذارم و از دنیا شکایت کنم و از مرگ غیرمنصفانه ی پدرم یا از شهید شدن سعید بگم , حالا قرار گرفته بود ...و این شعر معروف به نظرم اومد ...

    گفته بودم که بیایی غم دل با تو بگویم ...
    چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی ...


    فکر می کردم از لحظات خوشی که می تونم کنار اون داشته باشم لذت ببرم و با یادآوری اون خاطرات تلخ زمونه رو بر علیه خودم نگردونم ...
    بذار شادی فکر کنه باید اینجا موندگار بشه ...
    بذار غم یقین کنه که من فراموششون کردم ....
    شامِ عالی , فضای بی نظیر و شادی بچه ها و صورت رضایتمند مامان و سلامتی باران برای من کافی بود که یک بار دیگه طعم آرامش خیال رو بِچِشم ...
    مامان خیلی فرق کرده بود ... اون خودشم مثل بچه ها شوخی می کرد ... مدام قربون صدقه ی باران و میلاد می رفت و افسوس می خورد که چرا بزرگ شدن اونا رو ندیده ...
    هیلدا دختر بسیار خوب و مهربونی بود ... با شعور و با درک ...حتی وقتی غذا می خورد تا همه ی ظرف ها جمع نمی شد , نمی نشست ...
    با دخترا جور شده بود و با وجود اینکه فارسی خوب نمی فهمید ولی کاملا با همه ارتباط برقرار کرد ...
    اصلا نفهمیم زمان چطور گذشت و نیمه شب شد ...
    مهدیه با دیوید بازی می کرد و کماکان قر می داد و با هر آهنگی که می شنید می رقصید و اصرار داشت همه با اون برقصن ...
    دیوید متعجب به اون نگاه می کرد و سعی داشت قر بده ولی نمی تونست ...
    تا مجید و مریم بلند شدن که برن حمید و نازنین هم راه افتادن ....
    وقتی اونا رفتن , مامان سوغاتی هاشو باز کرد و گفت : نمی دونستم این همه آدم اینجاست ... باید جفت و جورش کنم ... حالا سوغاتی شما رو بدم , مال اونا باشه بعدا ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۴   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش چهارم




    اما بیشتر اون سوغاتی ها مال باران و میلاد بود ...
    امیر هم جدا برامون آورده بود ...
    وقتی ساکشو باز کرد دیدم یک کیف دستباف خیلی زیبا روی اوناست ...
    هیلدا اونو برداشت و گفت : این نیست ...

    گفتم : کیف خودته ؟
    گفت : بله ...
    گفتم : خیلی قشنگه ... چیز منحصر بفردیه ...
    گفت : مرسی ...

    امیر به آلمانی چیزی بهش گفت و اون بلافاصله به فارسی در حالی که دستپاچه شده بود گفت : نه نمی دهم ... مال من است ...
    عمه برای من درست کرده ... نمی دهم ...
    باز امیر به آلمانی طوری که معلوم بود داره باهاش بد حرف می زنه چیزی گفت و اونم جوابشو داد و اوقاتشون تلخ شد ...
    گفتم : چی شده ؟ ... امیر چی بهش گفتی ؟ ...
    گفت : صد بار بهش گفتم رسم و رسوم ما رو یاد بگیر ... باید می گفت قابلی نداره ... حالا بهش برخورده ...
    هیلدا به من گفت : رعنا جان ... نمی دم , مال من است ...
    پس چرا من از روی اینکه نمی دهم به تو دروغ بگویم ... من که نمی دهم ... این رسم قشنگی نیست که من یاد بگیرم ...
    گفتم : راست میگه ... کاش ما به تمام این تعارفات بی معنی که فکر می کنیم به خاطر احترامه در حالی که یک نوع تظاهر آشکاره و بی احترامیه , توجه بیشتری می کردیم ... هیلدا جان تو راست میگی حق با شماست ...
    به حرف کسی گوش نکن , کار خودتو بکن ...


    یکی دو روزی که اونا اونجا بودن من متوجه شدم که امیر کاملا داره از خوبی هیلدا سوءاستفاده می کنه و بهش زور میگه ... و انگار بهانه ی خوبی هم داره که مردای ایرانی این طورین ... و من می دیدم که هیلدا اغلب ناراحت میشه و جلوی ما خجالت می کشه ...
    ولی مامان طوری رفتار می کرد که انگار بعد از مدت ها به آرامش رسیده ...
    همش ابراز خوشحالی می کرد و تو همه کارِ خونه دخالت ...
    چرا اینو اینجا گذاشتین ؟ چرا اونو برداشتین ؟ و من مرتب سفارش می کردم هر چی میگه گوش کنین .....
    چند روز بعد آقا کمال از من پرسید : میوه ها رو باید بچینیم ... کارگر بگیرم ؟ ...
    مامان گفت : این چه سوالیه ؟ خوب معلومه که باید کارگر بگیری ... برو بگیر دیگه ...

    گفتم : آخه مامان جون چند ساله خودمون دست جمعی میوه ها رو جمع می کنیم ...
    گفت : واقعا ؟ میشه ؟
    گفتم : بله تعدادمون زیاده ... چند روزه جمع میشه ...
    گفت : نمی دونم ... منم هستم امسال ... هیلدا تو چی ؟ به آلمانی بهش گفت که می خوان میوه بچینن ...
    اونم خوشحال شد و گفت : خیلی لذت داره ... من می تونم ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان