خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش پنجم




    خلاصه روز جمعه , ما بساط چلوکباب رو آماده کردیم و دو تا تخت کنار نهر آب گذاشتیم و بچه ها همه جمع شدن ...
    من و مامان و باران نشستیم و بقیه جعبه های میوه رو پر می کردن ...
    با اینکه هوا گرم بود ولی خیلی بهشون خوش گذشت ...
    مامان اونجا سر درددلش باز شد و از گذشته و حال و روزش به من گفت ...
    اون گفت : خیلی وقته که توی یک مزون کار می کنم ... یک آپارتمان کوچیک دارم که اصلا دوستش ندارم و خیلی دست و بالم تنگه , نمی تونم عوضش کنم ...
    وقتی پدرت رو اعدام کردن , ما نمی دونستیم ... یک شب توی یک مهمونی سرهنگ هدایت به من گفت ...
    اونم دقیقا نمی دونست چه اتفاقی افتاده ...

    من و امیر راه افتادیم بیام ایران ولی ما رو ترسوندن ...
    همون جا بود که شماره ی تو رو اونجایی که زندگی می کردیم جا گذاشتم ... می گفتن از این کشور برین که برای شما هم خطرناکه ...
    ما رفتیم آلمان و دفتری رو که شماره ی تو توش بود جا گذاشتم ...
    رعنا داشتم دیوونه می شدم ... از حالت باخبر نبودم ...
    کسی هم ازت خبر نداشت ... ولی به من گفتن که تو و سعید پدرت رو تحویل گرفتین ... دیگه دلم برات خیلی تنگ شده بود و تحمل نداشتم ...
    بالاخره به خاطر همون شماره که تنها امیدم بود یک بار دیگه رفتم لندن ...
    باور نمی کنی رعنا ... وسایل ما رو بسته بندی کرده بودن و توی انبارشون نگه داشته بودن ...
    خیلی نا امید بودم ... وقتی اون دفتر یادداشت رو پیدا کردم , یک ساعت همون جا نشستم و گریه کردم ...
    نمی دونی چقدر دلم گرفته بود و هوای تو رو کرده بودم ... خیلی عذاب کشیدم ... مشکلات مالی زیادی داشتم ...
    خوب پولی که تو حسابم بود بعد از یکی دو سال تموم شد ... امیر خرج داشت ... یک مدت برای یک هتل کار کردم ... ولی کار من نبود .. حالا توی یک مزون هستم ... اینجا خیلی بهتره ....
    خدا رو شکر بد نیستم ...
    گفتم : امیر چی ؟ اون چیکار می کنه ؟ چرا کمکتون نمی کنه ؟
    گفت : امیر خرج خودشو دربیاره هنر کرده ... بهت بگم مادر یکم هم بی عرضه است ... جُربزه ی باباتو نداره ...


    همه ی تصوراتم توی این همه سال که مثل یک گلوله ی برفی برای خودم ساخته بودم و تبدیل به بهمن شده بود و داشت روی سرم خراب می شد ...

    فکرایی که این همه سال کرده بودم ... در مورد مادرم و امیر و اینکه چرا من نرفتم پیش اونا ... روی یک شعله ی گرم افتاد و آب شد .....




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۵   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت پنجاه و هفتم

  • ۱۶:۱۱   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش اول



    مامان , خیلی درددل داشت ... از سختی هایی که کشیده بود می گفت و گاهی اشک تو چشمش حلقه می زد و منو هم به گریه می نداخت ... و تازه مادر و دختر با هم برای پدرم اشک ریختیم و عزاداری کردیم ...
    پدری که خیلی دوستش داشتم و همیشه خواهم داشت ... داغ اون و مظلومیتش تا ابد تو قلب ما موندگار شده بود ...
    نمی دونستم مادرم اونقدر سختی کشیده و اون سال هایی که من فکر می کردم داره راحت زندگی می کنه و به فکر من نیست , با زندگی دست و پنچه نرم می کرده ...
    توی اون خاطرات تلخ , هر وقت به اسم من می رسید امکان نداشت اشکش سرازیر نشه ...
    انگار داغی به دلش بود که از گوشه ی دلش زبونه می کشید و صورتش رو قرمز می کرد و کلافه می شد ....
    کاش ما آدما یکم بصیرتمون بالا می رفت ... کاش فقط نوک دماغ خودمون رو نمی دیدیم ... کاش از روزگار درس عبرت می گرفتیم ...
    مامان داشت هنوز درددل می کرد و منو و باران هم گوش می کردیم ... من حرفی برای گفتن نداشتم ...
    چون اون به اندازه کافی کشیده بود و حالا نمی خواستم با گفتن دردهای خودم این چند روز اونو خراب کنم که هیلدا با چشم گریون اومد و نشست و یک چیزی به آلمانی گفت ...

    پرسیدم : چی شده ؟ خسته شدی ؟ ... ببخشید تو رو خسته کردم ... تو رو خدا شما دیگه نرو ...

    در حالی که بغض داشت گفت : نه , این نیست ... امیر داره ( و بقیه شو به آلمانی گفت ) ...

    مامان گفت : نه بابا ... باز امیر بهش یک چیزی گفته ...
    گفتم : خوب برای چی این بنده ی خدا رو ناراحت می کنه ؟ هیلدا که اینقدر خوبه ...
    گفت : ای مادر ... همه ی زن و شوهرها دعوا می کنن ... اینم خیلی حساسه ...
    گفتم : ای بابا ... من می ببینم امیر رفتار خوبی باهاش نداره ...
    هیلدا گفت : بله , رخنا رفتار بد داره ... این همه هستن جمع می کنن ... اون به من گفت تو نیستی ...
    مامان به آلمانی چیزی گفت و اونم جواب داد ...
    گفتم : خوب مامان جان یک چیزی به امیر بگو ... چرا ناراحتش می کنه ؟
    گفت : خوب مَرده دیگه ... اینم بی تقصیر نیست , شل و وله ...
    گفتم : نگو تو رو خدا مامان ... متوجه میشه ...
    گفت : من به کارشون دخالت نمی کنم ... تازه امیر تو روی منم وایمیسته ... بیکارم مگه خودمو سبک کنم ؟ توام حتما با سعید اینطوری بودین ...
    گفتم : وای نه اصلا ... سعید از گل بالاتر به من نمی گفت ... من نمی تونم مردی مثل امیر رو تحمل کنم ... یک دقیقه ای حسابشو می گذاشتم کف دستش ...
    ببین چقدر با مجید و علی میگه و می خنده ... خودش خوشحاله ولی با زنش این رفتار بد رو داره ... منصفانه نیست ....
    من خودم باهاش حرف می زنم ... مامان جان مثل اینکه شما بدت نمیاد امیر این بنده ی خدا رو می چزونه ...
    هیلدا گفت : این که حرف زدی معنی چی داشت ؟
    دستمو گذاشتم روی دستش و گفتم : نگران نباش , من درستش می کنم ... امیر باید حالش جا بیاد ...
    گفت : رخنا تو درست می کنی ؟
    گفتم : آره , نگران نباش ...
    گفت :  امیر عصبانی , ناراحت بشه ...
    گفتم : بذار ناراحت بشه ... تو ناراحت نباش , امیر تو رو دوست داره ... ما هم تو رو دوست داریم ... تو خیلی خوبی ...
    گفت : تو خوب هستی ... من گاهی نفهمیدم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۵   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش دوم



    ماشین های وانت برای بردن میوه ها اومده بودن ...
    آقا کمال و رمضون و محترم جعبه ها رو می بردن که بار بزنن ...
    مامان پرسید : درآمد تو از همینه رعنا ؟
    گفتم : نه , مگه میشه ؟ حقوق سعید خوبه , اونو می گیرم ... یک آپارتمان هم دارم دست مریمه ؛ ماهی دو هزار و پانصد تومن به من اجاره میده ...
    آقا جون هم خونه ی خودشو فروخت و بیشتر اونو داد به من ... گذاشتم تو بانک برای میلاد و باران ... این پول مال اوناست ولی سودش رو می گیرم و خرج می کنم ...
    ولی این حرف مامان منو به فکر وا داشت ... اینکه این باغ در واقع سهم مادر منم هست ...
    نباید بذارم اینقدر بی پولی بکشه که با این سن و سال توی مزون کار کنه ...
    اون روز بعد از ناهار هیچ کس حال کار کردن نداشت ... یعنی امیر نذاشت ... بچه ها رو کشوند تو استخر و بعد هم همه رفتن خوابیدن ....
    آقا کمال حرص و جوش می خورد که : ماشین ها دوباره برمی گردن , چیکار کنم رعنا خانم ؟

    گفتم : بگو بچه های رمضون و محترم کمک کنن , کافیه ...
    فردا چند تا کارگر بگیر این طوری بهتره , زودتر تموم میشه ....
    تازه بچه ها همه فردا میرن سرِ کار , کسی نیست دیگه ... من از اول هم اشتباه کردم دست اینا سپردم ...
    اون شب آقا جون هم با مجید رفت و من چون احساس کردم ممکنه معذب باشه , حرفی نزدم ...
    فقط بهش گفتم : آقا جون زود برگرد , دلم براتون تنگ میشه ...
    گفت : بابا بذار چند روز با مادر و برادرت راحت باشی ... حساب من نیست , این طوری بهتره ...
    تا دو روز مونده به رفتن مامان , من پول هایی رو که از میوه ها درآورده بودم گرفتم ......
    تو این مدت مامان رو همه جا بردم ... پاساژهای تهران ... یک شب کباب دربند ... یک شب هم مجید و مریم همه رو دعوت کردن به یک رستوان خیلی شیک و زیبا توی فضای باز تو خیابون شمرون ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش سوم



    هر چی به رفتن مامان نزدیک می شد , منم بیقرارتر می شدم ...
    همین که امیر و پسرشو دیده بودم و حالا دلتنگی اونا هم برای من باقی می موند ...

    به مامان گفتم : شما نرو , پیش من بمون ... اینجا راحت تری ... غصه ی چیزی رو هم نمی خوری ... من هستم , نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره ...
    گفت : نمی شه , تو این همه دور و ورت هستن ... امیر تنهاست ...
    نمی دونم راستشو بگم ؟ خودمم دلم نمی خواد برم ... اینجا خیلی خوب بود ... استراحت کردم و فکرم راحت بود ولی اگرم بخوام بمونم الان نمی شه ... کار دارم و باید برم ... شاید برگشتم برای همیشه پیشت موندم ....
    وقتی آقا کمال پول میوه ها رو به من داد , تو فکر مامان بودم ...
    نمی تونستم مادرم رو همین طوری راهی کنم ......
    وقتی من به خونه ی سعید اومدم , هر بار که شوکت خانم به دیدن من میومد مقدار زیادی پول همراه خودش میاورد که می گفت سیمین خانم داده و بیشتر پولی که تو این مدت خرج کردم از همین راه بود ...
    برای همین , دل از اون پول کندم و تمام اونو گذاشتم تو پاکت و رفتم پیش مامان ...

    تازه از حمام بیرون اومده بود و داشت موهاشو خشک می کرد ...
    روی تخت نشستم تا سشوار رو خاموش کرد و گفت : ای وای داره تموم میشه ... چه زود ... دلم نمی خواد برم ... خیلی بهم خوش گذشت ...
    پاکت رو گذاشتم جلوش ...

    با تعجب پرسید : این چیه ؟
    گفتم : مامان جان ببخشید که بیشتر ندارم ... این تمام پولی هست که امسال از باغ دراومده ...
    گفت : برای چی مادر میدی به من ؟ تو خودت خرج داری ,  وردار ... وردار ... نه , نمی گیرم ... من فقط با تو درددل می کردم , همین .....
    گفتم : خوب این باغ حق شما هم هست ...
    گفت : نه , از اول پدرت به اسم تو خریده بود ... چون برای امیر پول زیادی می داد , می گفت اینم برای رعنا باشه ...
    نه , من چیزی از تو نمی خوام ... بذار برای خودت ... من می تونم گلیممو از آب بکشم ...
    گفتم : اگر نگیرین من ناراحت میشم ... خواهش می کنم به عنوان کادو ازم بگیر ... به عنوان سر راهی که می خواستم براتون بخرم ...
    پاکت رو گرفت و مقداری کمی از اون پول رو برداشت و بقیه رو داد به من و گفت : دیگه اصرار نکن که بدم میاد ...
    همین که تو یک دختری شدی که به چشم همه شایسته و با عزت زندگی کردی , من خوشحالم ...
    همیشه فکر می کردم که تو بی مسئولیت و خودخواهی ...ولی تو الان یک خانواده ی به این بزرگی رو اداره می کنی ...
    باعث تعجب من شدی چقدر همه چیز مرتب و شیک و عالیه ... من جلوی امیر و زنش خیلی سرافراز شدم ... همین برای من کافیه ...
    جلوی امیر چیه ؟ چی میگم من ؟ اصلا خیالم از بابت تو راحت شد ... خوشحالم که دختری مثل تو دارم ... این برای من از همه چیز مهم تره ... راستشو بهت بگم اصلا انتظار نداشتم با همچین زندگی خوبی که تو اینجا داری مواجه بشم ... همش شنیده بودم جنگ و خرابی تو ایرانه و از زندگی تو هم چیزایی می دونستم که وقتی اینجا رو دیدم , داشتم شاخ در میاوردم ...
    ببین اصلا فکر می کردم من وارد ایران بشم هزار تا دردسر برام درست میشه و ممکنه منو بگیرن ...
    ولی اینجا همه چیز عالی بود ... و من با یک دل خوش دارم از اینجا میرم ... نمی دونم مادر شاید به همین زودی برگشتم ... حالا دیگه دوری از تو برام سخت تر شده ...
    گفتم : میشه بیام تو بغلت و سرمو بذارم روی پاهات ، توام موهامو نوازش کنی مثل بچگی ها ؟ .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۲۴   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش چهارم




    دستشو باز کرد و سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت : بیا قربونت برم ... بیا سرتو بذار روی سینه ام که تا می تونم تو رو بو کنم ... شاید عطر تنت تو مشامم بمونه ...
    مدت زیادی سرمو گذاشتم تو دامنش و اون , موهای منو نوازش کرد ...
    می خواستم از دلتنگی هام براش بگم ... از وقتی بگم که سعید رفته بود و من دو سال توی رختخواب گریه کردم و مریض شدم ...
    بگم که من اون زمان خیلی بهت احتیاج داشتم و هزاران حرف ناگفته دیگه ...
    ولی نگفتم و آروم آروم اشکم از گوشه ی چشمم اومد پایین ...
    زمان جدا شدن من از اون و امیر هم خیلی سخت بود ...
    حتی دیوید , اون بچه , تازه یاد گرفته بود اسم منو درست صدا کنه که حالا باید از هم جدا می شدیم ....
    ساعت پرواز , دوازده شب بود ولی ما همه با هم تو فرودگاه بودیم ... حالا امیر دوست جون جونی مجید و علی شده بود و بسیار به میلاد و باران عشق می داد و اینطوری خودشو تو دل همه جا کرده بود ....
    امیر منو در آغوش گرفت و گفت : حالا تو کارتو بکن و یک بار با بچه ها بیا آلمان ... منم سعی می کنم کمی به تو خوش بگذره ...
    گفتم حالا چرا کم ؟ ...
    گفت این که ما اینجا دیدیم نمی تونیم مثل تو جبران کنیم ... منظورم اینه ...
    گفتم : یک خواهش ازت دارم ... برام انجام میدی ؟

    گفت : جونم ؟ هر چی بخوای بگو ...
    گفتم : با هیلدا خوب رفتار کن , اذیتش نکن ... پشیمون میشی ... چون اون خوبه و جواب تو رو نمی ده , تو پشیمون میشی ... به خاطر من این کارو بکن ...
    گفت : وای رعنا چشم ... فکر کردم حالا تو چی ازم می خوای ... من با اون خوبم , نگران نباش ... ولی چشم ...
    و بالاخره در میون گریه من و میلاد و باران اونا رفتن ...
    ولی تنها دلگرمی من این بود که تونسته بودم به خوبی ازشون پذیرایی کنم و اونا با خاطره ای خوش از اینجا رفتن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۹   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش پنجم




    دو روزی بود که مامان رفته بود و من هنوز نتونسته بودم جای خالی اونو فراموش کنم ...
    آقا جون هم از وقتی از خونه ی مریم آمده بودن , حالشون خوب نبود و من نمی دونم چرا اوقاتش تلخ بود ...
    خودش می گفت سرما خورده ...

    من رفتم به اتاقشون تا هم سری زده باشم هم قرصشون را بدم ... کمی کنارش نشستم و با هم حرف زدیم ...

    گفتم : آقا جون خیلی دوستتون دارم ... دلم نمی خواد شما را اینطوری ببینم ...
    گفت : چیزی نیست آقا جون ... خوب میشم ...

    پرسیدم : از کسی که ناراحت نیستین ؟

    نگاهی به من کرد و گفت : خاک قبولم نکنه اگر از دست تو ناراحت باشم دخترم ...
    گفتم : پس به خاطر من سعی کنید زود حالتون خوب بشه ....
    وقتی داشتم میومدم بیرون , هانیه رو دیدم انگار منتظر من بود ... 

    اومد جلو و گفت : خوبین رعنا جون ؟
    گفتم : تو چطوری ؟ ترم تابستونی دانشگاه رو ول کردی ؟ من نفهمیدم چی شد !! اینم برام توضیح بده ...
    گفت : می خوام با شما حرف بزنم , کارِتون دارم ...
    گفتم : بریم بیرون .. ببینم چی می خوای بگی ...
    دوتا صندلی گذاشتیم کنار استخر و نشستیم ...
    بهش نگاه کردم ... با تجربه ای که خودم داشتم , تقریبا می دونستم چی می خواد بگه ... صبر کردم تا خودش به حرف بیاد ...
    سرش پایین بود و با دست هاش بازی می کرد ...
    بالاخره گفت : رعنا جون اجازه می دین بیان خواستگاری من ؟
    گفتم : آرش ؟
    گفت : بله ...

    پرسیدم : یک کلام , عاشق شدی ؟

    گفت : بله , خیلی دوستش دارم ... اونم به من علاقه داره ... بذارین شانسمون رو امتحان کنیم ...
    نفس بلندی کشیدم و گفتم : خیلی خوب , بذار بیان ببینم چی میشه ... اگر بگم نه , چی ؟ گوش به حرفم می کنی ؟
    گفت : حالا شما خانواده اش رو ببینین چطورین ... هر چی شما صلاح دونستین ...
    گفتم : باشه , بگو مادرش زنگ بزنه ...
    با هم برگشتیم تو و من رفتم سراغ باران که خواب بود ... اون هنوز تو اتاق من بود و حاضر نبود برگرده تو اتاقش ...
    منم می خواستم پیشم باشه ... از سر و صدای من بیدار شد ... افتادم رو تخت و بغلش کردم ...

    حالا باندهای سرشو باز کرده بودیم و موهاش به اندازه ی یک سانت بلند شده بود ...

    گفتم : قربونت برم وقتی می خوابی مراقب بخیه هات باش یا یک روسری سرت کن ...
    گفت : رعنا جون هنوز فکر می کنم از اتاق بیام بیرون مامان رو می ببینم ...

    گفتم : منم همینطور عزیزم ... باز برمی گرده ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۴   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش ششم



    همینقدر طول کشید که منو و باران حرف زدیم که هانیه زد به در و گفت : رعنا جون تلفن کارِتون داره ...
    گفتم : کیه ؟

    آهسته و دستپاچه گفت : مادر آرش ...
    گفتم : چی ؟ تو زنگ زدی ؟
    گفت : نه به خدا ... قرار بود زنگ بزنه ...
    گفتم : باشه ...

    گوشی رو برداشتم ... گفتم : بفرمایید ...
    گفت : خانم رستگار ؟
    گفتم : رعنا هستم , بفرمایید ...
    گفت : می خواستم یک وقت بدین خدمت برسم ... عرضی داشتم ...
    گفتم : شما ؟

    گفت : من کیانی هستم ... شما که ما رو خوب می شناسین ...
    گفتم : بله ؟ چی فرمودین ؟ نه ... شما کی هستین ؟ از کجا باید بشناسم ؟ مثل اینکه اشتباه گرفتین ...
    خانم , ما اونی که شما فکر کردین نیستیم ...
    گفت : لطفا یک وقت بدین من با شما ملاقات کنم ... اصلا کارِتون دارم ...
    گفتم : اول بفرمایید چرا عصبانی هستین ؟ من چه صنمی با شما دارم که بهتون وقت بدم ؟
    گفت : خانم عزیز اجازه بدین حضوری خدمت برسم ... پسر من الان وقت ازدواجش نیست ... باید این مسئله رو با خانواده ی شما در میون بذارم ...
    گفتم متوجه شدم ... پسرتون مال خودتون , من پیام شما رو به دخترم می رسونم ... ولی شما هم به پسرتون بگین که به من چی گفتین ....
    گفت : نه خانم محترم ... اگر اجازه بدین من توضیح کامل بدم ... خدمت شما برسم ...
    گفتم : باشه اشکالی نداره ... تشریف بیارین ... در خونه ی من به رو ی همه بازه ... فردا ساعت هفت شب ...
    گفت : من برای خواستگاری نمیام ...
    گفتم : با چیزایی که گفتین , اگر برای خواستگاری می خواستین بیاین , قبول نمی کردم ...
    هانیه کنار من ایستاده بود و می لرزید ... اونم شنید که مادر آرش چی گفته و منتظر عکس العمل من بود ... زدم به شونه هاش و گفتم : نگران نباش ... چنان حسابشو کف دستش می ذارم که اینجا التماس کنه تو رو برای پسرش بگیره ... بهت قول میدم .....
    بعد تو انتخاب کن می خوای با اون زندگی کنی یا نه ...
    گفت : می خواین چیکار کنین ؟
    گفتم : صبر داشته باش و تماشا کن ... فقط تو قشنگ ترین لباست رو آماده کن , باقیش باشه با من ....



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۴   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت پنجاه و هشتم

  • ۱۶:۳۹   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش اول



    رفتم پیش آقا جون و جریان رو تعریف کردم ... از اول تا آخر ...
    گفتم : علت اینکه تا حالا چیزی بهتون نگفتم , این بود که امیدوار بودم هانیه متوجه ی اشتباهش بشه ... ولی حالا موضوع فرق کرده و فهمیدم که خانواده پسره هم به این وصلت راضی نیستن ... شما راهنماییم کنید چیکار کنم ؟
    گفت : بابا من خودم متوجه بودم که هانیه بی موقع میره و بی موقع میاد ...
    نگرانی های تو رو هم می دیدم ... به خصوص اون شب خونه ی مجید ... یادته تو بیقرار بودی و رفتی تو کوچه ...
    من علی رو فرستادم دنبال شما ... می دونستم که هانیه داره یک کارایی می کنه ولی خیالم راحت بود که تو حواست جمعه ... حالا هم خوب کاری کردی گفتی اون خانم بیاد ...  بذار رو در رو حرف بزنیم و کارو یکسره کنیم ... فعلا به حمید هم چیزی نگو ...
    گفتم : اگر شما موافق باشین می خوام کاری کنم که برن و پشت سرشونو نگاه نکنن ...
    گفت : بابا جان اگر تقدیر هم باشن , راهی نداری ...
    فردا به محترم و رمضون گفتم حیاط رو خوب تمیز کنن و آبپاشی ... و چراغ های دور ساختمون رو روشن کنن ... میز و صندلی ها رو چیدم ...
    ولی اصلا چیزی برای پذیرایی نگذاشتم ... نمی خواستم که اون خانم فکر کنه ما خیلی منتظرش بودیم ...
    خودم به هانیه رسیدم و اونو خیلی خوب آماده کردم ...
    می خواستم جواب نه رو اون زن از ما بشنوه ...
    علی هنوز از سرِ کار برنگشته بود ... از روزی که مامان رفته بود , معمولا شام می خورد و میومد خونه و می رفت تو اتاقش ... صبح زود هم می رفت سرِ کار ....
    با اتفاقی که برای باران افتاده بود و پشت سرشم اومدن مامان , تقریبا حرفای علی برای من بی اهمیت شده بود .....
    اون عضو خانواده ی من بود ... اگر می رفت شوکت رو چیکار می کردم ؟ جواب آقا کمال رو چی می دادم ؟ به هر حال اونا پدر و مادرش بودن و مریم هم خواهر اون , پس با رفتن اون مشکل حل نمی شد ...
    باید تحمل می کردم ولی بهش دیگه اجازه نمی دادم که اون صحنه دوباره تکرار بشه ... ولی اون شب دلم می خواست باشه تا من حسابی دست و پای مادر آرش رو جمع کنم ...
    من و آقا جون که شمیشرمون رو از رو بسته بودیم تا حساب کار دستش بیاد ...
    میلاد موضوع رو فهمیده بود و کاسه از آش داغ تر شده بود و مرتب به هانیه سفارش می کرد خودتو دست کم نگیر ... نذار بدبخت بشی و هر بی سر و پایی بخواد در موردت اینطوری حرف بزنه ..و
    خودتو کوچیک نکن ...
    جلوی مادره در بیا ... هانیه حرف بزن ... تو خیلی مظلومی ... اگر تو نگی , من می دونم باهاشون چیکار کنم ...
    با این حساب من لشکری آماده کرده بودم که به این موضوع خاتمه بدم ...
    با کمی تاخیر , رمضون اومد و گفت : خانم اومدن ... چیکار کنم ؟ ...
    گفتم : راهنماییشون کن همون جا کنار استخر بشینن و بگو الان خانم رو صدا می کنم ...

    این اولین قدم برای حمله بود ..........




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۴۳   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش دوم




    به شوکت خانم و آقا کمال گفتم : ببخشید معذرت می خوام ولی باید فیلم بازی کنیم ... شماها هم وقتی من نشستم بیاین و پذیرایی کنین ...
    شوکت خانم گرفت منظور من چیه ...
    گفت : نگران نباش , ما کارمون رو بلدیم ...

    خوشحال شدم که اونا متوجه ی قصد من شده بودن  ...
    بالاخره اومدن ...
     آرش هم همراهش بود ... با یک دسته گل بزرگ ...
    من از همونجا اونا رو دیدم ... ایستاده بودن و به اطراف نگاه می کردن ...

    رمضون اومد مثلا ما رو خبر کنه ...
    به آقا جون گفتم: حالا بریم ...
    لبخندی زد و گفت : تا همینجاشم فکر کنم براشون بسه ... ما هم توی این موقعیت قرار گرفتم ... یادته بابا ؟ گفتم : وای یادم نیارین ... آقا جون اصلا یادم نبود ...
    آهسته پا به پای اون راه افتادم ...
    عمدا می خواستم معطلشون کنم ... هر دو ایستاده بودن تا ما رسیدیم ...
    گفتم : سلام ... خوش اومدین , بفرمایید ...
    مادر آرش , زن جوانی بود که بیشتر از چهل و دو سه سال نشون نمی داد ... خوش صورت بود و به نظر نمی اومد زن بدی باشه ...
    دور هم نشستیم ...

    من رو کردم به آرش و گفتم : خوب بالاخره سر از اینجا درآوردین ... قبل از اینکه مادرتون حرفی بزنن , باید بگم من قبلا به شما گفته بودم و هشدار دادم و اگر الان شما اینجا هستین به خاطر احترام به مادر شماست که می دونم ایشون هم خیر و صلاح شما رو می خواد ... درست مثل من که برای دخترم می خوام ...
    خانم کیانی گفت : میشه منو به خاطر حرفای دیروزم ببخشید ؟ ...
    گفتم : نه , نه ... حرف بدی نزدین .... خیلی هم منطقی بود ولی سر درنیاوردم چرا می خواستین منو ببینین ؟
    چون من با شما موافق هستم , خوشحال هم شدم و استقبال کردم ...
    ممنونم که اجازه نمی دین پسرتون این اشتباه رو بکنه که به این زودی زن بگیره ... ولی بدون تعارف میگم حیف دختر من برای ایشون ... امیدوارم سر حرفتون بمونین و جلوی این آقا آرش رو که نزدیک یک ساله برای من نگرانی به ارمغان آورده , بگیرین ...
    شوکت خانم چایی آورد و آقا کمال میوه تعارف کرد ...
    بعدم به من گفت : امری ندارین خانم ؟
    من خنده ام گرفته بود چون آقا کمال جای پدر من بود و دلم نمی خواست این کارو بکنه ...
    گفتم : به هانیه هم بگین بیاد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۶   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش سوم




    آقا جون هم دنبال حرف من رو گرفت و گفت : شما مادر فهمیده ای هستین که اجازه نمی دین به این زودی پسرتون تو دردسر بیفته ...
    من اینو تو صورت شما دیدم ... منم امیدوارم با تشکیل این جلسه هر دو عزیز به ما قول بدن از هم بگذرن که دیگه ما هم از نگرانی برای اونا خسته شدیم ...
    خانم کیانی گفت : به خدا آقا من اصلا دختر شما رو ندیدم ... مشکل من اینه که اولا سن آرش کمه ، دوما نه سربازی رفته نه شغلی داره , اون وقت اصرار می کنه منو بیاره خواستگاری ...
    شما جای من ...
    آقا جون گفت : فکر کنم پسر اول رعنا جان , نوه ی بنده تو همچین شرایطی ازدواج کرد ... البته به کمک رعنا خانم ... ولی این که شما گفتین متین و درسته ...
    من گفتم : چاییتون سرد نشه , بفرمایید ...
    هانیه درحالی که دست باران رو گرفته بود , اومد ... سلام کرد و نشست ...
    گفتم : دخترم هانیه ...
    خانم کیانی چشم هاش گرد شده بود ... اصلا فکر نمی کرد هانیه به این خوبی باشه ...

    گفت : هانیه خانم ایشون هستن ؟
    گفتم : بله ... حالا در حضور همه ما از آقا آرش قول می گیریم که دیگه این رابطه رو تموم کنه ... درسته خانم کیانی ؟  چون ما دختر بده به شما نیستیم , شما هم دختر بگیر نیستین ... پس حرفی نمی مونه ...
    گفت : والله من دلم می خواد پسرم خوشبخت بشه با دختری که دوست داره ولی در شرایط مناسب .. . برای همین بود ... که ...
    رعنا خانم شما چطوری برای پسرتون زن گرفتین ؟ 
    اگر شما هم با شرایط آرش کنار بیاین من حرفی ندارم ... به خدا منم دلم می خواد بچه ام به خواسته اش برسه ...
    گفتم : نه , ما با این شرایط کنار نمیایم ... برای چی این کارو بکنیم  ؟ دلیل نداره ...
    گفت : شما خودتون در این شرایط برای پسرتون زن نگرفتین ؟ در حالی که وضعش هنوز معلوم نبوده ؟
     گفتم : اون چیز دیگه است ... من ازش حمایت کردم ...
    گفت : خوب شما دارین ولی ما یک زندگی متوسط داریم ...
    گفتم :حرفی نیست ... تموم شد و رفت ... ما که حرفمون رو زدیم ....
    گفت : به خدا دختر شما خیلی خوبه ... اگر شما با آرش کنار بیاین چه کسی بهتر از هانیه جان ... خوب با اینکه زوده ...
    گفتم : خانم کیانی قربونتون ... تموم شد دیگه ... فقط از پسرتون قول بگیرین که دیگه دور و بر هانیه نیاد ... همین ...
    گفت : چشم ... ببخشید مزاحم شدیم ... پس ما زحمت رو کم می کنیم ....




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۱   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش چهارم




    آرش از جاش بلند شد و در حالی که عصبانی به نظر می رسید , گفت : ببینین رعنا خانم , من ترسو نیستم ... تا حالا به احترام شما و آقای موحد ساکت بودم ...
    از مامان خواهش کردم هانیه رو برای من خواستگاری کنه ...
    من اومدم اینجا و تا جواب مثبت نگیرم نمی رم ... از در منو بزنین از پنجره میام , از پنجره بزنین از دیوار میام ... ول کن شماها نیستم ... با عرض معذرت , من می خواستم همه چیز مودبانه باشه ولی مثل اینکه شما هیچکدوم حال ما رو نمی فهمین ...
    من عاشق هانیه هستم , اونم منو دوست داره .... امشب باید تکلیف روشن بشه وگرنه من از جام تکون نمی خورم ...
    من کسی نیستم که هانیه رو ول کنه ... قول می خواین خودم میدم ... پول می خواین خودم درمیارم ... الان یک جا مشغول کارم ... بی عرضه نیستم , از کسی هم کمک نمی خوام ...
    فقط شما قول هانیه رو به من بدین و فرصت که مشکلاتم رو حل کنم ... همین ...
    مامان بدی های منو گفت ولی نگفت که من بچه ی پاکی هستم , صادقم , ساده ام و پشتکار دارم ... زرنگم و می تونم گلیممو از آب بکشم ... ترسو هم نیستم ولی احترام می ذارم ...
    ( به مامانش گفت ) بشینین ... تا جواب نگرفتیم از اینجا نمیریم ...
    پس متوجه شدین که من شرایطشو دارم اگر از دیدگاه من و هانیه نگاه کنین ...
    آقای موحد من به شما ضمانت می دم ظرف یک سال همه چیز رو درست کنم ... خواهش می کنم به من کمک کنین ... هانیه از شما خیلی برای من گفته ... می دونم که انسان وارسته ای هستین ...
    لطفا ..... قول میدم ناامیدتون نکنم ...
    با سخنرانی که آرش کرد , همه سکوت کرده بودیم ...

    بالاخره مادرش گفت : رعنا خانم , بیاین از اول شروع کنیم ...
    من اومدم دختر شما رو خواستگاری کنم ... هر کاری هم که ازم بربیاد براش می کنم ... تنهاش نمی ذارم ... یک دونه پسر بیشتر ندارم ...


    اون شب اوضاع برگشت و من نمی تونستم تصمیم بگیرم حالا باید چیکار کنم ...
    سکوت کردم ... آقا جون خودش رشته ی کارو دستش گرفت و قرار گذاشتیم یک شب دیگه درست و حسابی برای خواستگاری بیان ... و اونا رفتن ...
    ولی خدایش من از جُربزه ی آرش خوشم اومده بود و دیگه نارضایتی نداشتم ... و یک ماه بعد مراسم ساده ای تو خونه ی ما برگزار شد و هانیه و آرش به عقد هم دراومدن ...

    و از همون شب آرش شد عضو خانواده ی ما ...
    باران و میلاد جوون بودن و من دلم نمی خواست که آرش هر شب بمونه ولی از بس پسر خوبی بود و مهربون و صمیمی , دلم راضی نمی شد حرفی به هانیه بزنم ... می ترسیدم که نکنه به ذهنش برسه چون دختر واقعی من نیست , این کارو کردم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۳   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش پنجم




    فصل ششم :


    سال هفتاد دو بود که میلاد دانشگاه قبول شد ...
    کسی که تمام وقتشو گذاشت تا اونو برای کنکور آماده کنه , علی بود ...
    مثل یک رفیق و یار مهربون بهش رسید تا میلاد تونست رشته برق دانشگاه سراسری قبول بشه ولی شهر رشت ...
    وقتی شنیدم قلبم از جا کنده شد ... نمی خواستم از میلاد جدا بشم ...
    حالم آشفته شده بود و دلم آشوب ... بدنم مور مور می شد ...
    جدا شدن از میلاد , برای من غیرممکن بود ...
    باران هم که حالا تو هفده سال بود , همین حال رو داشت ...
    در حالی که میلاد از خوشحالی روی پاش بند نبود ...
    به خصوص که هم رشته ی علی قبول شده بود و این براش یک آرزو بود ... اون از بچگی به وسایل برقی علاقه ی زیادی داشت و همیشه با علی چیزایی می ساختن و گاهی هم این هنرشون رو توی چراغ های حیاط به کار می بردن ... و به قول خودشون رقص نور درست کرده بودن ...
    هانیه یک سال بود که با آرش زیر یک سقف زندگی می کردن ...
    البته که آرش نتونست به همه ی قول هاش عمل کنه ... ولی اینکه پسر خوب و عاقلی بود برای ما کافی بود که دوستش داشته باشیم ...
    اونم مثل پسر خودم , هر کاری می گفتم انجام می داد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۷   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش ششم



    تا موقع ثبت نام میلاد رسید ...با علی رفتن و انجامش دادن و برگشتن ... اون زمان بیشتر فهمیدم که نمی تونم دوری اونو تحمل کنم ...
    بهش گفتم : مامان جان تو رو خدا بذار من برم کارتو درست کنم همین تهران بمونی ... اگر بگم پسر شهیدی حتما تو رو منتقل می کنن ...
    گفت : نمی خوام ... همین طوری همه به من میگن تو حق ما رو خوردی , از سهمیه استفاده کردی ...
    دیگه از خودمم بیزار شدم ... با اینکه من خودم با رتبه ی خوب قبول شدم همه به من طعنه می زنن .. نه , نمی خوام ...
    مامان بذار برم امتحان کنم ... اگر دیدیم برامون سخته , اون وقت یک کاری می کنیم ...

    با این وعده منو قانع کرد ...
    دو روز به باز شدن دانشگاه من و میلاد و باران و علی رفتیم رشت ...
    به چند تا بنگاه مراجعه کردیم ... یکی از اونا یک خونه به ما نشون داد که مناسب میلاد بود ...

    از در که وارد می شدیم حیاط نقلی قشنگی بود با یک درخت بزرگ خرمالو که تمام فضای اونو گرفته بود ...
    طبقه اول خونه ی یک خانم و آقای پا به سن گذاشته بود که یک هال خیلی کوچیک و جمع و جور داشت و یک اتاق خواب و یک آشپزخونه و سرویس ...
    همین برای میلاد مناسب بود و فورا قرارداد رو بستیم ...
    بعدم دنبال خرید برای رفع احتیاجش رفتیم ... همه چیز رو مرتب کردم و مقداری هم خوراکی براش گرفتم و موقع برگشتن رسید ...
    چند بار اونو بغل کردم و سرمو تو سینه اش گذاشتم ... نمی تونستم ازش جدا بشم ولی چاره ای نبود ...
    تا تهران بغض داشتم , نمی تونستم حرف بزنم ... بدون میلاد خیلی برام سخت بود ... شب ساعت هشت رسیدیم خونه ...
    خیلی خسته بودم ... دلم می خواست فقط بخوابم ... اما دیدم حمید و نازنین بی موقع اومدن خونه ی ما ...
    اونا یک پروژه گرفته بودن و داشتن روش کار می کردن و سرشون شلوغ بود ... حالا چرا اون موقع شب خونه ی ما بودن ؟ باید می فهمیدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۸   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت پنجاه و نهم

  • ۱۷:۱۶   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش اول



    اول نگران آقا جون شدم و با سرعت دویدم به طرف ساختمون و پرسیدم : اینجا چیکار می کنین ؟
    حمید گفت : نترسین ... خوب اومدیم پیش شما ... گفتیم بیایم امشب دلتنگ میلاد نباشین , همین ... چرا هول کردین ؟ ...
    نازنین گفت : یک خبر خوبی هم براتون داریم ...
    گفتم : ولی منو ترسوندین ... خوش خبر باشین ... بگو که احتیاج به خبر خوب دارم چون حالم خیلی بده ...
    گفت : اول بیاین تو و بشینیم , همه جمع بشن ... بهتون می گیم رعنا جون ...
    حمید گفت : واقعا جای میلاد خیلی خالیه ....
    پرسیدم : کو آقا جون ؟ ...
    شوکت گفت : خوابیدن ... زیاد حال خوبی نداشتن ... میگن دوری میلاد براشون سخته ...
    گفتم : بمیرم الهی ... آخه میلاد رو به جای سعید هم دوست داره ... برای اینه که خیلی دلتنگ سعید شده ...
    در اتاقشون رو باز کردم ... خوابیده بود ... نمی دونم بیدار شد یا نه , چون اصلا از جاش تکون نخورد ...
    نگاه کردم ... لاغر و ضعیف شده بود ... صورتش کاملا استخونی و بی رنگ بود ...

    با خودم فکر کردم چرا این همه من اونو دوست دارم ؟ ... چرا بچه ها و نوه ها اینقدر به اون احترام می ذارن ؟ حتی شوکت و علی و آقا کمال هم براش احترام فوق العاده ای قائل بودن ....
    علتش چی بود که حتی یک بار بچه های خودش معترض اون نبودن ؟ در حالی که هیچ کار به خصوصی برای اونا نکرده بود ...
    آهسته درو بستم و رفتم به اتاقم تا لباس عوض کنم ...
    روی تخت نشستم و تو ذهنم جستجو کردم ... اون به همه ی ما احترام می ذاشت و ادب رو با رفتارش به ما یاد می داد ... حرفشو به کسی تحمیل نمی کرد ...
    نگاه مهربون و نگرانش و فهمش برای درک دیگران باعث می شد که تمام چیزی که آدم از یک پدر انتظار داره برآورده بشه ...
    اون آدم ها رو به شکل خودشون می دید و هرگز به کسی امر و نهی نمی کرد ...

    آره , همینه ... رفتار منطقی و جملات آرام بخشِ اون بود که من سال ها با همه ی مشکلاتم بدون سعید دوام آوردم ... طوری به من نگاه می کرد که انگار دائم منو تحسین می کنه و این حس خوبی بود که  وادارم می کرد دوستش داشته باشم و اونو تکیه گاه خودم بدونم ...
    و احترام زیادی براش قائل باشم ...
    خیلی تو فکر بودم ... ترسیدم از روزی که اون نباشه ... من از نظر روحی به او ، تاییدها و تشویق ها احتیاج داشتم ...
    باید مراقبش باشم ... باید زنگ بزنم مجید دوباره بیاد و اونو معاینه کنه ...
    از اتاق اومدم بیرون و گفتم : لطفا زود خبرتون رو بدین ... ببینم نازنین , نکنه حامله باشی ؟ بچه دار شدین ؟
    نازنین گفت : آفرین رعنا جون ... از کجا فهمیدین ؟ ... آره , شما دارین نوه دار میشین ...
    گفتم : وای چه خبر خوبی ... خیلی خوشحال شدم ... مرسی , ان شالله به سلامتی ... مبارک باشه ... چند وقته عزیزم ؟ کی فهمیدی ؟
    گفت : تازه دو ماهه ...
    اون شب سر نماز کلی با ملیحه حرف زدم و درددل کردم ...
    گفتم : در واقع این تو هستی که نوه دار شدی و الان جات اینجا خالیه ... تو درست پاتو گذاشته بودی جای پای آقا جون ... حالا که فکر می کنم رفتار شما برگرفته از پدری دانا و عاقل بود ... لازم نیست پدر آدم ملک و املاک داشته باشه , فقط کافیه پدر خوبی باشه ... اون وقت همه چیز به بچه های خودش داده ...


    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۰   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش دوم




    ده روز شد که میلاد رو ندیده بودم ... ده روزی که هر لحظه ی اون به من یک سال گذشت ... هر روز صبح قبل از اینکه میلاد بره دانشگاه بهش زنگ می زدم ... و وقتی که باید به خونه برمی گشت کنار تلفن می نشستم تا به محض اینکه زنگ زد , جواب بدم ...
    ولی فقط زمانی آروم بودم که گوشی دستم بود ... تا اون موقع به جز زمانی که رفته بودم دنبال سعید , هیچ وقت از هم جدا نشده بودیم ...
    داشتم دیوونه می شدم ... طوری بود که چند بار تصمیم گرفتم برم رشت ... ولی هر بار به خاطر اینکه باران مدرسه می رفت و نمی خواستم اونو تنها بذارم , منصرف شدم ...
    تا میلاد زنگ زد و گفت که : داره حرکت می کنه و میاد ...

    ضربان قلب من با ثانیه ها تو سینه ی من کوبید و اونقدر توی حیاط موندم تا از راه رسید ...
    قرار بود بره خونه ی حمید و با هم بیان ... صدای ماشین ضربان قلبم رو تندتر کرده بود ... دویدم دم در ...

    رمضون گفت : خانم با ماشین میان تو , صبر کنین ...
    گفتم : مگه صبر دارم که نکردم ؟ ...
    در چهار طاق باز شد و میلاد منو دید ... فورا پیاده شد و هر دو به آغوش هم پرواز کردیم ...
    سر و روشو می بوسیدم و بو می کردم : قربون اون نفست برم ... قربون اون شکلت بشم مامانم ...
    چقدر دلم برات تنگ شده بود ...
    گفت : پس از دل من خبر نداری ... تو دنیای منی رعنا خانم ... حالا می فهمم که اشتباه کردم ازت دور شدم ... نمی تونم تحمل کنم مامان جونم ...
    دست انداخت پشت پای منو در یک چشم بر هم زدن با دو دست از زمین بلندم کرد ...
    گفتم : چیه فکر کردی الان جیغ و هوار راه می ندازم که منو بذار زمین ؟ ... نه عزیزم , باید منو تا خونه ببری ...
    گفت : نوکرتم رعنا جون ...

    دست هامو دور گردنش حلقه کردم ...
    گفتم : می دونستی بابات هرگز منو اینطوری بغل نکرد ؟
    گفت : خوب چرا ؟ شما که سبک بودی ...
    گفتم : نه , برای اینکه هیچ وقت با هم تنها نبودیم ... شایدم اصلا اهل این کار نبود ... ولی حالا می فهمم که خیلی مزه میده ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۳۳   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش سوم




    اون شب هانیه و آرش هم به خاطر میلاد اومدن ... و هانیه هم خبر بارداریش رو به ما داد ... و حالا دو نفر دیگه به خانواده ی ما اضافه می شدن ....
    تمام خانواده ی من دور هم جمع شده بودم و گل می گفتیم و گل می شنیدیم ...
    میلاد دو روز بیشتر نموند و تو این دو روز هم بچه ها پیش من بودن و نتونستم با میلاد درست خلوت کنم ...
    بعد از ظهر جمعه , حمید دوباره اونو با خودش برد تهران تا سوار اتوبوس بشه و بره رشت ... اما من کمی بهتر شده بودم ...
    آروم تر و صبورتر برای دوری میلاد ... احساس می کردم خوب باز برمی گرده و این بهم آرامش می داد ...
    اون سال وضع مالی خوبی نداشتم ... اولا از پول هایی که تو بانک داشتم چیز زیادی نمونده بود ، دوما با یک سرمای بی موقع خیلی از شکوفه ها یخ زده بودن و باغ هم محصولش مثل  هر سال نبود ... و درآمدِ میوه ها ثلث شد ولی من که نگران مادرم بودم همه ی اون پول رو حواله کردم به آلمان ...
    از وقتی شنیده بودم که وضع مالی خوبی نداره هر وقت پولی دستم می رسید مقداری براش می فرستادم ... این طوری خیال خودم راحت تر بود ...
    درست موقعی که احساس خطر کردم و دیگه به فکر فروش طلا و جواهراتم افتادم , آقا جون منو صدا کرد و ازم پرسید : رعنا دخترم یک سوال ازت دارم ... میشه اول فکر کنی بعد جواب منو بدی ؟
    گفتم : چشم آقا جون ...
    گفت : تو چرا اینقدر خودآزاری ؟
    گفتم : متوجه نشدم چیکار کردم ؟
    گفت : تو که می دونی من اگرم حرف نزدم حواسم به شما هست ... بی پول شدی که اینقدر دست به راه پا به راه خرج می کنی ولی از ما که ادعا داری خانواده ی تو هستیم مخفی می کنی ... حالا بگو چرا ؟
    گفتم : چی چرا ؟
    گفت : این که فکر می کنی تو مسئول همه ی ما هستی ... نیستی آقا ... خواهشا دست از این همه فداکاری بردار ... تو هنوز جوونی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۴۲   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش چهارم




    گفتم : آقاجون باور کنین اونی که شما میگین من نمی فهمم ... کدوم فداکاری ؟
    شوکت و آقا کمال که برای من کار می کنن حقوق زیادی هم بهشون نمی دم ... علی که اصلا سر بار من نیست ... خودتون هم می دونین که هر بار کلی خرید می کنه و پولشم از من نمی گیره ...
    رمضون و محترم هم که کار می کنن ... بدون اونا نمی تونم باغ رو نگه دارم و این حیاط به این بزرگی رو  ... دیگه کسی نیست ...
    گفت : پس من چی ؟
    گفتم : آقا جون شما پدر سعیدی و الان پدر من ... این چه حرفیه شما می زنین ؟ می خواین اذیتم کنین ؟
    گفت : پدر توام ؟ پس این همه سال من پیش تو بودم هیچ حرفی هم نزدم ... حالا منظور اینه که می خواستم از همون اول یک مقدار از حقوقم رو بدم به شما ولی دیدم شما ولخرجی و اینم روی همه خرج می کنی ... این بود که خودم برات پس انداز کردم ... یواش یواش جمع شد ...

    دلم می خواست هرگز بی پول نشی ولی حالا از نوع خرج کردنت و اینکه تازه یاد حساب و کتاب افتادی فهمیدم که پولات ته کشیده بابا جان ... ( دست کرد زیر تشک تختشو یک بسته ی بزرگ در آورد گذاشت روی تخت) و گفت : امانتی شما ...
    گفتم : شما این همه پول دارین ؟
    گفت : نه بابا تو داری ... برای تو نگه داشتم , به درد من نمی خوره ... تو جهاز هانیه رو دادی ، عروسی حمید رو گرفتی ... پول دانشگاه آزاد هانیه رو دادی ... حرفی زدی ؟ الانم حرف نزن ... یواشکی بردار و به کسی هم نگو ...
    گفتم : آخه خجالت می کشم ... من هر کاری کردم دلم خواست , ناراحت که نبودم ...
    گفت : عزیزم خدا , طبیعت , روزگار , زمونه نمی دونم اسمش چیه ولی هر نیرویی هست چون دل تو دریاست ، بی منت دادی و بی منت خرج کردی , همون طور هم بی منت بهت می رسه ووو تو مطمئن باش هرگز برای پول گیر نمی کنی چون سخاوتمندی ...
     باور کن این پول وقتی شروع شد که برای تو جمع بشه , برکت کرد ... من خرج زیادی که نداشتم هر چی آخر ماه می موند می ذاشتم کنار ...
    خودمم نمی دونم چه موقع این همه شد ...
    گفتم : آقا جون اصلا برای چی می دین به من ؟

    گفت : لازمت میشه بابا ... بردار و دیگه هم چیزی نگو ... و اجازه بده من بخوابم ...
    گفتم : پس میشه قرض بردارم , بهتون پس بدم ؟ ...
    خندید و گفت : این قرض توست , من دارم پس میدم ... دلم می خواست کارایی رو که سعید نتونست برای تو انجام بده , من می دادم ولی خیلی دست و پا ندارم ...
    گفتم : سعید برای من خیلی کارا کرد , شما هم همینطور ... مگه خونه رو نفروختین بیشترشو دادین به من ؟ ...
    گفت : ولی می دونم که گذاشتی تو حساب بچه ها , پس اون حساب نیست ... برو دیگه می خوام بخوابم ...
    در ضمن یک چیزی می خواستم ازت بپرسم ... وقتی گفتی سعید برای من خیلی کارا کرد همین طوری گفتی یا منظوری داشتی ؟
    گفتم : بله خوب همین طوری گفتم ... البته یک چیزایی هست دیگه ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان