خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۵:۳۲   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و پنجم

    بخش ششم



    دیگه طاقت نیاوردم و گفتم : رای چی میلاد ؟ تو می خوای با این خانواده وصلت کنی بچه مسلمون ؟ ...
    ندیدی مامانش با تو که نامحرم بودی روبوسی کرد ؟
    نمی دونم اگر پدرت اینجا بود چی می گفت ؟

    میلاد گفت : پدر من روشنفکر بود ... می گفت پسرم اشکالی نداره ... منم با اینکه خودم خیلی مومن بودم با مادرت که بی حجاب بود ازدواج کردم و هنوزم که هنوزه درست نمی تونه روسری سرش کنه ... چیزی هم نشده چون مادرت بهترین و انسان ترین زن دنیاست ...
    تو هم برو به امید خدا ... ان شالله همه چیز درست میشه ...

    باران به جای من داد زد سرش که : میلاد بسه دیگه ... خدا شاهده اگر بیشتر از این اعصاب رعنا جون رو خورد کنی با من طرفی ... تو دیگه حرف نزن ... عمو مجید خودتون جلسه رو تشکیل بدین رای بگیریم بره گُم شه ... لیاقتش همون سوسن ....
    میلاد عصبانی شد و من ترجیح دادم باب میلش عمل کنم تا مشکلی پیش نیاد ...
    ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود ... همه دور هم نشستیم ...
    من گفتم : همه ی شما نظر منو می دونین ولی دلم می خواد نظر واقعی خودتون رو بگین بدون رودروایسی از من یا میلاد ...
    علی گفت : اصلا بیاین رای مخفی بگیریم ...

    گفتم : نه , هر کس نظرشو با دلیل بگه ... می خوام بشنوم ... هیچ کس حق نداره در مورد عقیده کس دیگه ای بحث کنه ... آقا کمال شما اول بفرمایید ...
    گفت : خوب بابا , پسرم تو واقعا جای نوه ی من هستی و من دلسوز توام ... حرفی که بهت می زنم یادت نره ... اونا خانواده ی خوبی هستن ولی میلاد جان به درد تو نمی خورن بابا ... به خصوص که نظر مادرت رو می دونی که اگر از کسی خوشش نیاد تا آخر عوض نمی شه ... من مخالفم چون تو می تونی همسر مناسب تری بگیری ...
    - شوکت خانم شما ؟

    گفت : وصلت غلط مصیبت به بار میاره ...
    چرا جوون ها وقتی به یکی پیله می کنن به حرف بزرگترشون گوش نمی کنن ؟ با وجود اینکه کسی ندیده بزرگتر اشتباه کرده باشه ... من مخالفم ...
    - آقا مجید ؟

    گفت : من می خوام از جانب سعید با میلاد حرف بزنم ...




    ناهید گلکار

  • ۲۲:۰۴   ۱۳۹۶/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت شصت و ششم

  • ۲۲:۰۹   ۱۳۹۶/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و ششم

    بخش اول



    - یعنی خودمو گذاشتم جای برادرم و فکر کردم اگر الان اینجا بود به پسرش چی می گفت ؟ و از خودش کمک گرفتم و این به ذهنم رسید که میلاد پسر عاقل و فهمیده ایه ... خودش می دونه که انتخاب غلط در ازدواج برگشت پذیر نیست ... پس من با این که مخالفم ولی رای خودمو می دم به میلاد تا خودش برای زندگیش تصمیم بگیره ...
    مریم شما بگو ...
    مریم گفت : به نظر من هم میلاد پسر عاقل و با شعوریه ... منم مخالفم ولی بهش احترام می ذارم و رای خودمو می دم بهش تا ان شالله انتخاب درستی داشته باشه ...
    گفتم : با اینکه قرار بود روی رای کسی نظر ندیم , من فکر می کردم آقا مجید شما وقتی خانواده ی اونو ببینی غوغا به پا می کنی ... حالا به میلاد رای میدی ؟
    دستشو برد بالا و گفت : نه , نه ... من به میلاد رای ندادم ... رای خودمو دادم بهش تا خودش راهشو انتخاب کنه ...
    گفتم : خیلی خوب ... علی شما ؟
    علی گفت : والله درسته ... مجید و مریم حرف خوبی زدن ولی نه در این موقعیت ... یک وقت بزرگترها چیزی می فهمن که جوون ها اونو درک نمی کنن ...
    میلاد جان من مخالفم چون دلیل دارم ... تو توی اون خونه دَوام نمیاری ... ظاهری آراسته توی اون خونه هست که به نظر من مصنوعی و بی دلیل بود ...
    توی اتاقی که مادر نماز می خوند یک فرش ماشینی کهنه انداخته بودن و در کمد نیمه باز بود و من اتفاقی چشمم افتاد ... انگار هر چی لباس و ظرف و وسایل خونه بود روی هم فشار داده بودن توی کمد ... منظره ی بدی بود ...
    یک بالش کنار اتاق بود که رویه ی اون  به طور باورنکردنی کثیف بود ...
    میلاد جان یک ناهماهنگی عجیبی منو آزار میده ... یک چیزی این وسط به نظرم درست نیست  ... من فکر می کنم اونطوری که اونا تظاهر می کنن نیستن و متاسفانه این کار به صلاح تو نیست ... من شدیدا مخالفم ....
    حمید شما ؟ ...
    حمید گفت: رعنا جون من فکر می کنم میلاد خودش باید تصمیم بگیره ... با رای گرفتن و زور , کاری درست نمی شه ... اگر میلاد تصمیم غلطی بگیره دیر یا زود این کارو می کنه ... ولی داداشم یک چیزی بهت بگم ... تو از وقتی چشم باز کردی من کنارت بودم , با هم بازی کردیم و بزرگ شدیم ... ده سال از تو بزرگترم ولی گاهی در مقابل عقل تو کم آوردم ...
    ما امشب گفتیم و خندیدیم چون آقای دارابی مجلس گردون خوبیه و خیلی مهمان نواز ولی کاملا معلومه که ما با اونا فرق داریم و من حالا هم از تو انتظار دارم عقلتو به کار بگیری و راه درست رو انتخاب کنی ... به حرف رعنا جون گوش کن ... تو خودت می دونی ما همه تا حالا خلاف رای رعنا جون عمل نکردیم و ضرر هم ندیدیم  ...
    منم با وجود اینکه مخالفم , رایم رو می دم به تو و هر تصمیمی بگیری باهاش موافقم ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۴/۱۳۹۶   ۲۲:۳۹
  • ۲۲:۱۴   ۱۳۹۶/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و ششم

    بخش دوم



    - نازنین شما ؟

    نازنین گفت : ببخشید رعنا جون , به نظر من خانواده ی خیلی خوبی بودن و میلاد می تونه با اونا خوشحال باشه ... یکم میلاد از سوسن سره ولی اگه عشق باشه چیز مهمی نیست ... به نظر من سوسن دختر خوبی بود ... من موافقم ...
    هانیه تو بگو ؟
    هانیه گفت : همه می دونن که من عاشق میلادم و چقدر دوستش دارم ... اون بامعرفت و عاقله ... در ضمن بهترین داداش دنیاس ... تا حالا ندیدم اشتباهی بکنه که باعث ناراحتی کسی بشه ... همیشه حواسش به من و باران بوده و پسر خوبی برای رعنا جون ...
    پس دلیلی ندارم که فکر کنم حالا داره اشتباه می کنه ... من مطمئنم خودش بالاخره راه درست رو انتخاب می کنه ... پس منم رای خودمو می دم به میلاد ...
    پرسیدم : هانیه تو با میلاد موافقی یا سوسن ؟

    گفت : رعنا جون خوب میلاد خیلی سره ولی من شناختی از سوسن ندارم ... من فقط رای خودمو دادم به میلاد خودش تصمیم بگیره ...
    آرش جان تو بگو ...
    آرش گفت : راستش من تجربه ی زیادی ندارم ولی یادتونه در مورد منم اول چه قضاوتی می کردین ولی من الان شما رو مثل مادرم دوست دارم ، شما هم نسبت به من لطف دارین ... و خودتون می دونین چه علاقه ی عمیقی بین ما هست در حالی که اول از من بدتون میومد ... شاید در مورد سوسن خانم هم همینطور بشه ...

    گفتم : تو فرق می کردی ... ولش کن ... رای خودتو بگو ...
    گفت : واقعا ببخشید رعنا جون ... با عرض معذرت نمی تونم خودمو جای سوسن خانم نذارم ... برای همین من موافقم ...
    باران تو ؟
    باران گفت : میلاد جان , سوسن خانواده ی خوبی داره ... همه چیز خوبه ... ولی رعنا جون و من نمی تونیم تو رو در کنار سوسن تصور کنیم ... تو داداش من , خیلی از اون سری ... نه , اشتباه نکن ... از نظر شکل نمی گم ؛ از نظر فکر و رفتار ... تو اگر اونو انتخاب کنی خیلی زود خودت متوجه ی این حرف من میشی ...

    خلاصه من مخالفم ....



    ناهید گلکار

  • ۲۲:۱۹   ۱۳۹۶/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و ششم

    بخش سوم




    - مهدیه , خاله جون توام بگو ؟
    مهدیه گفت : من موافقم ... چون سوسن دختر خوبی بود و خونه ی خیلی قشنگی داشتن ...
    میلاد خندید و گفت : به به مهدیه ... بالاخره یکی با خود من موافق بود ... خوب هفت در مقابل پنج ...
    پس هفته ی دیگه این موقع تشریف بیارین عروسی ... دست , دست ... مبارکه مبارکه ...

    همه حیرت زده به میلاد نگاه می کردن ...

    بعد اومد دست انداخت گردن من و گفت : الهی قربون مادر داماد برم که اخمش از هم باز نمی شه ... تو برای من از همه ی دنیا عزیزتری ... قربونت برم رعنا جونم ...
    سوسن کیه که من تو رو به خاطرش ناراحت کنم ؟ به خاطر شما بی خیال ... حالا دست دست ... خوبه دیگه رعنا خانم ؟ ... دیگه تموم شد ؟

    گفتم : میلاد چی میگی ؟ یعنی اون تب تند تو به همین راحتی فروکش کرد ؟ یا داری منو گول می زنی ؟ قیافه اش جدی شد و گفت : نه , راست میگم ... ولی خوب این طور که معلومه همه مخالفن ... و اینکه به من اعتماد می کنن و رای خودشون رو می دن به من , یعنی من باید مطابق میل اونا رفتار کنم ... عمو مجید می دونست چی به من بگه ....
    بچه بازی که نیست , همه مخالفن ... شماها صلاح نمی دونین , منم مثل یک پسر خوب به حرف شما گوش می کنم ... تموم شد ... دیگه نمی خوام چشمای قشنگت رو دیگه گریون ببینم ...


    بچه ها دست زدن و شادی کردن ... تقریبا همه از این تصمیم خوشحال شدن ...
    ولی منِ همیشه سرگردون , زیاد باورم نشد چون بازم خودم یک بار شبیه این کارو با مادرم کرده بودم و اینم برام تازگی نداشت ...
    خدایا این چه تقدیری بود من داشتم ؟ چرا باید همه چیز دوباره در مورد من تکرار بشه ؟ واقعا من اینقدر گناهگار بودم ؟ ...
    راضیم به رضای تو ....

    اون شب , من تو تخت میلاد خوابیدم و اونم کنارم دراز کشید و خیلی زود خوابش برد ...

    با نگاه , نوازشش می کردم ... معصوم بود و بی گناه ...
    پسرم بود , پاره ی تنم بود ... زیر لب گفتم : چقدر دلم می خواد خوشبختی تو رو ببینم ... من به عنوان یک مادر چیکار کنم که اشتباه نباشه و روح پدرت آسوده و آروم بمونه ...
    فردا , همه تا دیروقت خوابیدن ... میلاد قبل از همه بیدار شده بود و نون و تازه و سرشیر و عسل گرفته بود و چایی رو دم کرده بود ...
    رفتم کنارش و گفتم : میلاد جان تو کی بیدار شدی ؟
    گفت : جام تنگ بود ... داشتم از تخت میفتادم از خواب پریدم ... راستی ببخشید دست کردم تو کیف شما پول برداشتم ... دنبالش نگردین ... دلم نیومد بیدارتون کنم ...
    گفتم : خوب کاری کردی ...
    اون روز ناهار رو هم توی رشت خوردیم و بعد از ظهر راهی تهران شدیم در حالی که میلاد منو قانع کرده بود که دیگه همه چیز تموم شده ... ولی ازم خواهش کرد که برای تشکر از زحمت های دیشب یک زنگ به خونه ی آقای دارابی بزنم ...
    گفتم :چشم عزیزم , حتما ...
    راستش دلم می خواست میلاد رو با خودم ببرم اما خوب این دیگه می شد استبداد ... و حتما عصبانی می شد ...
    حتی به خودم اجازه ندادم که بهش سفارش کنم که دیگه نزدیک اون دختر نشه ... در واقع میلاد کاری کرد که من همه چیز رو به خودش سپردم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۲:۲۳   ۱۳۹۶/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و ششم

    بخش چهارم




    فردای اون روز زنگ زدم به خونه ی آقای دارابی ...
    بیشتر از هر چیزی کنجکاو بودم ببینم اونا در مورد تصمیم میلاد چی میگن ...

    پدرش گوشی رو برداشت و تا گفتم الو , با صدای بلند گفت : به به رعنا خانم ...
    گفتم : زنگ زدم از زحمت های شما و خانم و مادرتون تشکر کنم ...
    گفت : خواهش می کنم , چه زحمتی ... خوشحال شدیم ... ما هم یک بار که گذرمون افتاد تهران میایم و شما رو می ببینم ان شالله ...
    گفتم : تشریف بیارین , خوشحال می شم ... به هر حال خیلی ممنون ... امری ندارین ؟
    گفت : مرسی خانم که زنگ زدین ... تشکر ...
    من گوشی رو که قطع کردم ... متوجه نشدم که واقعا میلاد به اونا چی گفته ... آیا اینم یک فیلم بود یا واقعا میلاد از سوسن به همین راحتی گذشت ؟ ...


    زمستون گذشت و بهار اومد و میلاد هیچ حرفی در این مورد نزد و ما هم ازش چیزی نمی پرسیدیم ...
    عید اومد و میلاد هم تمام مدت پیش ما بود ولی دائم پای تلفن ...

    چشم نگران منِ مادر به اون بود ...
    گاهی دلم می خواست که گوشی رو از پایین بردارم و گوش کنم ببینم بازم با سوسن حرف می زنه ؟ ولی این اجازه رو به خودم نمی دادم ...
    علی متوجه ی این اضطراب من شده بود و می گفت : راستش من از تو بدترم ... شک دارم که ول کرده باشه ... میلاد رو یک مغز متفکر داره راهنمایی می کنه ...
    گفتم : وای علی , پس تو هم مثل من فکر می کنی ...
    منم مدام فکر می کنم میلاد داره حرف یک نفر رو گوش می کنه و خودش نیست ...
    گفت : آره , منم همین احساس رو دارم ...
    گفتم : آخیش فکر می کردم من دارم دیوونه میشم و خیالاتی شدم ...
    گفت : البته این یک حدسه ... اگر این تلفن ها با سوسن باشه پس حدس ما درسته ... اون داره پنهون کاری می کنه ...
    تغییر محسوسی تو رفتار میلاد می دیدم که نمی تونستم بیانش کنم ...
    فقط با باران در میون گذاشتم و اونم مثل من فکر می کرد ....
    میلاد بعد از اینکه تلفنش تموم می شد میومد و کلی سر حال بود و با من و باران و علی شوخی می کرد و سر به سر همه می ذاشت ... من و باران فقط به هم نگاه می کردیم ...

    اون داشت از شخصیت خودش دور می شد ....




    ناهید گلکار

  • ۲۲:۲۷   ۱۳۹۶/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و ششم

    بخش پنجم




    و باز بدون اینکه کلامی از اسم سوسن تو خونه ی ما آورده بشه , اون رفت برای دانشگاه ....
    در حالی که من ثانیه ای آروم و قرار نداشتم ....
    توی لواسون , شکوفه دیر درمیومدن ... اون سال وقتی میلاد رفت , این اتفاق افتاد ...
    من زیر درخت ها راه می رفتم و گل های باغ رو بو می کشیدم  و هر بار که این کارو می کردم انگار روحم تازه می شد و غمم رو فراموش می کردم ...
    یک روز بعد از قدم زدن توی باغ , خیلی یاد میلاد افتادم چون اونم شکوفه ها رو خیلی دوست داشت ...
    برای همین بی موقع بهش زنگ زدم ... یک دختر گوشی رو برداشت و گفت : الو ... و فورا قطع کرد ...
    من با همون یک کلمه , صدای سوسن رو شناختم ... دوباره زنگ زدم ...
    میلاد گوشی رو برداشت و گفت : الو جانم رعنا جون ... خوبی ؟
    پرسیدم : کی بود تلفن رو جواب داد ؟
    گفت : نه ... کسی اینجا زنگ نزد ... اشتباه گرفته بودین ...
    گفتم : پس تو از کجا فهمیدی منم ؟
    گفت : کس دیگه ای رو ندارم به من زنگ بزنه , قربونت برم ...
    میلادِ من که هیچ وقت دروغ تو ذاتش نبود , حالا دست به حیله و نیرنگ می زد و من متوجه شدم که نمی تونم جلوی اونو بگیرم ...
    تابستون شد و میلاد نیومد ...
    همش می گفت هنوز امتحان دارم ...

    چند بار خواستم بی خبر برم رشت ولی هر بار فکر می کردم , خوب حالا رفتم و دیدم ... چی میشه ؟ غیر از اینه که روش باز بشه و دیگه نتونم کاری بکنم ؟ ...
    باران سخت درس می خوند تا برای کنکور آماده بشه ... منم سرمو با اون گرم می کردم تا دوری میلاد و بی مهری های اونو تحمل کنم ...
    میلاد تا آخر مرداد نیومد ... هر بار قربون صدقه ی من می رفت و بهانه میاورد و هر بار زخمی به دل من می ذاشت چون می دونستم که اون سرگرم چه کاریه ...
    تا زمان جمع آوری میوه رسید و علی که بیقراری منو می دید , بهش زنگ زد و گفت : آخه تو حساب مادرت رو نمی کنی ؟ از عید رفتی , نمی گی دلش برای تو تنگ میشه ؟ ...




    ناهید گلکار

  • ۲۲:۳۰   ۱۳۹۶/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و ششم

    بخش ششم




    دو روز بعد میلاد اومد و دوباره موضوع سوسن رو مطرح کرد ...
    گفت : نمی تونم بدون اون زندگی کنم ... اجازه بده ازدواج کنم و بیام پیشت ...
    گفتم : هر کاری دلت می خواد بکن میلاد ... ولی مرد باش و روراست ... دوز و کلک نه تو ذات من بود نه پدرت ...
    گفت : آخه قربونت برم , روراست بودم دیدم چیکار کردی ؟ ... شما منو مجبور کردی بهت دروغ بگم ... من نمی تونم از عشقم دست بکشم ...
    گفتم : برای هیچ مادری خدا نخواد که پسرش اینطوری براش شرط بذاره ...
    گفت : حالا چی میگی ؟ قبول کن تو رو خدا رعنا جون ... قول میدم خوشبخت بشم ... باور کن با اونا خیلی خوشحالم ...
    گفتم : باشه پسرم , قبول می کنم ... دو حالت داره یا تو راست گفتی و خوشبخت میشی که منم همینو می خوام ... یا من درست فهمیدم و تو مثل خودم به سزای عملت می رسی ...

    باشه هر چی تو بگی ...
    من مثل پدرم برای تو شرط نمی ذارم ... ولی اینجا با سوسن نمی تونم زندگی کنم ... اختیار تو رو ندارم , اختیار خودمو که دارم ...
    میلاد خوشحال شد و منو بغل کرد و بوسید و تشکر کرد و دوید بالا و تلفن رو برداشت و من با بغض رفتم به اتاقم ...
    باران دنبالم اومد و همدیگر و در آغوش گرفتیم و گریه کردیم ...
    گفتم : باران چرا ما داریم گریه می کنیم ؟ عروسی پسرمه , چرا دل من قرار نمی گیره ؟ ... چرا دل تو راضی نمی شه ؟ ...
    سوسن اونقدرها هم که ما فکر می کنیم ... شاید ... باران ... اصلا شاید خوب از آب دراومد و شد مونس ما ... هان ؟ چی میگی ؟ چرا ما اینقدر لجبازیم ؟ ... بیا با این بچه راه بیایم ... اون دخترم گناه داره ... از الان باید باهاش خوب رفتار کنیم تا اختلافی تو زندگیش پیش نیاد که تقصیر ما باشه ...
    گفت : چشم مامان ... هر چی شما بگی ...
    با گریه گفتم : آخه چرا پس من اونو دوست ندارم ؟ ای خدا کمک کن ........




    ناهید گلکار

  • ۲۲:۴۱   ۱۳۹۶/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت شصت و هفتم

  • ۲۲:۴۵   ۱۳۹۶/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و هفتم

    بخش اول



    میلاد خوشحال نبود ... چشم نگرانش به صورت من بود که نکنه عصبانی باشم و از اینکه می دونست من با نارضایتی قبول کردم , احساس گناه می کرد و من خودم این حالت رو خوب می شناختم و نمی خواستم این حس رو اونم تجربه کنه چون می دونستم یک عمر همراهش می مونه ...
    پس تصمیم گرفتم هر کاری از دستم برمیاد بکنم تا اون با خوشحالی و خیال راحت ازدواج کنه ...
    ولی بازم نمی تونستم دلم رو راضی کنم و سر خودمو به جمع کردن میوه های باغ گرم می کردم تا با اون بحث نکنم ... چون می دونستم که تا آروم نشم نمی تونم تظاهر به رضایت بکنم ...
    ولی اون سایه به سایه ی من میومد و منتظر بود که بهش بگم حالا که قبول کردم چه برنامه ای دارم ...
    غروب که علی برگشت به خونه , باهاش مشورت کردم ...
    گفتم : از این که خانواده ی سوسن از همون اول می دونستن که میلاد این کارو می کنه و منو به تمسخر گرفتن خیلی ناراحتم و دلم نمی خواد تو صورت اونا نگاه کنم ... خیلی حالم بده علی ...
    گفت : نمی دونم شایدم ما اشتباه کردیم ... به نظرم دیگه هر کاری لازمه انجام بده و دیگه سنگ جلوی پای میلاد ننداز و دلشو خون نکن ... بذار از کاری که می کنه لذت ببره ....
    گفتم : خودمم همین نظر رو دارم ... از این به بعد سوسن هم مثل بچه های دیگه ی من باید باشه ... نمی خوام میلاد زجر بکشه ...
    با حرف زدن با علی کمی آروم شدم و میلاد رو صدا کردم و گفتم : چیکار باید بکنم عزیز دلم ؟ ...
    دستمو گرفت تو دستش و محکم فشار داد و گفت : ببخشید ... نمی خواستم اینطوری بشه ولی دست خودم نیست ...
    گفتم : اصلا پسرم ... دیگه قبول کردم چون خواست تو بوده ... اگر تو با سوسن خوشحالی منم خوشحالم ... بگو چیکار کنم ؟ همین ...
    گفت : سوسن رو دوست نداری آخه ...
    گفتم : چرا ندارم ؟ مخالفت می کردم تا تو این کارو نکنی ... حالا که دوستش داری منم دوستش دارم ... نگران نباش ...
    گفت : الهی من قربونت برم ... خیلی می ترسیدم با نارضایتی این کارو بکنی ... واقعا راست میگی ؟ راضی شدی ؟
    گفتم : بگو چیکار باید بکنیم ؟ پسر خوب من دیگه در مورد گذشته حرف نزن ...
    گفت : هیچی ... اول بریم خواستگاری بعد هر طوری شما صلاح دونستین , قرار و مدار می ذاریم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۲:۵۰   ۱۳۹۶/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و هفتم

    بخش دوم




    - رعنا جون هر کاری برای حمید کردی , برای منم بکن ...
    گفتم : خیلی بی چشم و رو شدی میلاد ... تو اینطوری نبودی ... تو یک دونه پسر منی ... آخه چرا سعی می کنی دل منو بشکنی ؟ باشه خودم زنگ می زنم و وقت می گیرم ...
    گفت : ببخشید ... به خدا منظوری نداشتم ... فقط می خواستم بگم منم مثل داداشم عروسی ساده و مختصر می خوام ...
    گفتم : نه عزیزم ...  من برای تو آرزو دارم ... می خوام یک عروسی اینجا برات بگیرم که صداش تا تهرون بره .....
    با خریدن یک انگشتر نشون , شب جمعه باز همه راه افتادیم به طرف رشت ...
    آرش ماشین نداشت و همیشه علی می رفت دنبالشون ... برای همین آقا کمال رو سوار کرد و زودتر رفت ...
    و سر جاده با هم قرار گذاشتیم ...
    حمید و نازنین هم قرار بود با مجید و مریم بیان ...
    سر جاده خیلی زیاد معطل شدیم تا علی و مجید رسیدن و همه با هم راه افتادیم ...
    برای همین ما ساعت هشت شب رسیدیم رشت ... تا گل و کیک هم خریدیم خیلی دیر شده بود ...
    من خودمو آماده کرده بودم تا برخورد خوبی با سوسن و خانواده اش داشته باشم و بذارم همه چیز به خیر و خوشی برای میلادم تموم بشه .... حتی توی راه فکر می کردم چطوری عروسی بگیرم ؟ چقدر مهر کنم ؟ چه چیزایی براشون بخرم ؟ ...
    برای همین از میلاد پرسیدم : تو در مورد مهر فکر کردی ؟
    گفت : نه , شما میگی چقدر باشه ؟ ...
    گفتم : والله چون برای خودم مهر , یک کار مسخره و بیهوده است , خودت بگو ...
    گفت : صد تا سکه خوبه بگیم ؟
    گفتم : صد و چهارده تا می کنیم ... اگر گفتن بیشتر قبول نکن عزیزم ... برای اینکه مهر به گردن توست , باید بدی ... وقتی قبول کردی میشه بدهی تو  ...
    گفت : پس رعنا جون کمتر بگیم ... من ندارم که ...
    گفتم : نه دیگه , کمتر خوب نیست ... حالا فکر می کنن من نذاشتم ....
    گفت : باشه هر چی شما بگین ...
    تا رسیدیم در خونه , ساعت نزدیک نه بود ... ولی با منظره ای بسیار عجیب و باورنکردنی روبرو شدیم ...
    جشن و سرور تو خونه برگزار بود ... حدود هفتاد هشتاد نفر مهمون داشتن ...

    ما که وارد شدیم دست زدن و هلهله کشیدن و اسپند دود کردن و سر میلاد نقل ریختن ...
    سوسن با یک لباس سفید و آرایش کرده , اونجا آماده نشسته بود و عاقد حاضر برای عقد ...
    هیچ وقت خودمو اینقدر مظلوم ندیده بودم ...
    احساس می کردم خدا غرورم رو داره می شکنه ... هر چی سعی می کردم خودمو پیدا کنم , نمی شد .........
    مجید و علی نتونستن خوشون رو نگه دارن و معترض آقای دارابی شدن ...

    حتی میلاد عصبانی شد و گفت : همچین قراری نداشتیم ... این چه وضعیه ؟ ....



    ناهید گلکار

  • ۲۲:۵۵   ۱۳۹۶/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و هفتم

    بخش سوم




    آقای دارابی میلاد رو کشید کنار ... من و علی و مجید هم رفتیم ...
    اون دست انداخت گردن میلاد و اونو بوسید و گفت : بابا جان می خواستیم خوشحالت کنیم ...

    با همون لحن چابلوسانه ی خودش به مجید و علی گفت : به جان بچه هام , به جان مادرم , فقط به خاطر شما این کارو کردم که این راه طولانی رو نرین و برگردین ... خوب دیدم حالا که دارین میاین کارو یکسره کنیم ...
    گفتم شما رو غافلگیر کنم و خوشحال بشین ... به خدا دو روزه داریم دوندگی می کنیم تا باعث شادی شما بشیم ... وگرنه چه فرقی می کرد امشب تا هفته ی دیگه ...

    بعد رو کرد به من و  گفت : می خواین عاقد بره رعنا خانم ؟
    امر , امر شماست ... ما خدمتگزار شما هستیم ... اگر شما راضی نباشین , ما غلط بکنیم کاری انجام بدیم ...
    گفتم : آخه نه بله برونی , نه صحبتی ... شما می خواین با چقدر مهر , عقد کنین ؟ ...
    گفت : برای مهر می گین ؟ نگران نباشین ... ما با میلاد جان حرف زدیم و توافق کردیم ... اولا هرچی من دارم مال میلاد هم هست ... توقعی ازش نداریم ... شما هم هر کاری دوست دارین انجام بدین , دوست ندارین انجام ندین ... سوسن و میلاد جان , نور چشم من هستن ... پس دریغ ندارم ازشون ...
    اینم فقط یک عقد ساده است ... همین ... اینم بله برون ... خوب شد ؟ دیگه چی ؟
    مجید گفت : آقای دارابی این کار شما درست نبود ... باید ما رو در جریان قرار می دادین ...
    گفت : ای آقای دکتر .... الانم فرقی نکرده ... ما فامیل زیاد داریم و سوسن رو هم خیلی دوست دارن ... گفتیم اونا هم باشن ... حالا شما می خواین عقد کنین , می خواین نکنین ... من الان عاقد رو می فرستم بره ... خوبه ؟ ولی خوب آبرومون می ره , بد می شه ... اما به چشم , به خاطر گل روی شما میگم بره ...
    علی با عصبانیت گفت : یادتون باشه ما رو در مقابل کار انجام شده قرار دادین ....
    توجه مهمون ها به ما جلب شده بود ...

    دارابی با یک خنده ی بلند که بقیه فکر نکنن مشکلی هست ... گفت : من که چاکر شمام ... خواهش می کنم , شما لطف دارین که اینقدر با ما راه میاین ....
    من دیدم میلاد عصبی شده ... گفتم : خیلی خوب ...  پس برین هر کاری لازمه انجام بدین , اشکالی نداره ... آبروریزی نکنین ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۰۰   ۱۳۹۶/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و هفتم

    بخش چهارم




    در یک چشم بر هم زدن , میلاد و سوسن به عقد هم در اومدن ... چیزی که اصلا مطابق میل من نبود ... و مهر سوسن رو هزار تا سکه ی بهار آزادی اعلان کردن ... و تمام شب , زن و مرد زدن و رقصیدن و شادی کردن ...

    نه تنها من و باران , بلکه همه ی بچه های ما ناراحت شده بودن و بدون حرکت نشسته بودیم و اونا رو تماشا می کردیم ...
    میلاد حواسش بود و مرتب میومد و می پرسید : رعنا جون خوبی ؟
    می گفتم : آره , پسرم خیلی خوبم ... تو خوشحال باش ما هم خوشحالیم ...
    مجید خیلی عصبانی بود و خیلی زود بلند شد و گفت : ما می ریم , باید برگردیم تهران ...
    حمید و نازنین هم راه افتادن ...
    گفتم : ما هم میایم ...
    مادر سوسن در کمال خونسردی اومد و گفت : نه به خدا نمی شه ... ما دیگه فامیل شدیم ... شب رو بمونین ... باید در مورد عروسی حرف بزنیم ...
    گفتم : ببخشید ؟ خداحافظ ... تلفن می کنم به شما ...

    و با عجله راه افتادیم ....
    میلاد ما رو بدرقه کرد و می خواست منو بغل کنه که زود سوار ماشین شدم و روشن کردم ...
    سرشو کرد تو ماشین و گفت : تو رو خدا رعنا جون ناراحت نباش ... دیدین که ... به خدا من خبر نداشتم ... باور کنین از مهر هم خبر نداشتم ... اصلا منم خوشم نیومد ولی به خدا منظور بدی نداشتن ...
    گفتم : ناراحت نیستم عزیزم , فقط خسته ام ... صبح بهت زنگ می زنم ... تو برو نگران نباش ... دلم خوشه که تو راضی هستی ...

    و راه افتادم ....
    مجید جلو و من دنبالش و علی پشت سر من حرکت می کردیم ...
    من همینطور اشک می ریختم و بدون اینکه حرفی بزنم رانندگی می کردم ....
    وقتی افتادیم , تو جاده باران گفت : رعنا جون عمو مجید نگه داشت ... منم زدم کنار ...

    مجید پیاده شد و از سرازیری کنار جاده رفت پایین و دور شد ... کمی بعد , صدای فریاد مجید رو شنیدیم ...
    اون کلا آدم عصبی ای بود و باید خودشو تخلیه می کرد ...
    اما همه ی ما در یک بهتی فرو رفته بودیم که قدرت حرف زدن هم نداشتیم ...
    حتی مریم که خیلی خونسرد بود , داشت گریه می کرد ... اون میلاد رو بی نهایت دوست داشت ...
     آقای دارابی خودش باشگاه گرفت ، عروسی راه انداخت ، برای میلاد خونه گرفت ، جهیزیه ی خیلی خوبی به دخترش داد و همون طور که قول داده بود توی یک شرکت به عنوان مهندس برق استخدامش کرد و در واقع ما به عروسی دعوت شدیم و هیچ دخالتی تو هیچ کار نداشتیم ...
    فقط میلاد از من پول می گرفت و وقتی اعتراض می کردم این همه پول رو برای چی می خوای , سرم داد می زد : ای بابا ... بیچاره ها همه کارا رو اونا کردن ... من نباید وظیفه ی خودمو انجام بدم ؟
    اینجا نشستی و کاری نمی کنی , بعد برای هر یک قرون هی از من می پرسی برای چی می خوای ؟ ...
    و باز سکوت من در مقابل اون ...

    اصلا یادم نیست که رفته باشم عروسی میلاد ولی یادم هست که یک هفته بعد , جشن عروسی دختر محترم رو توی حیاط ما گرفتن و چقدر بهم خوش گذشت و چقدر افسوس میلاد رو خوردم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۰۴   ۱۳۹۶/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و هفتم

    بخش پنجم




    ده روز بعد , سوسن برای اولین بار با میلاد اومد خونه ی ما ...
    ولی من بازم به خاطر میلاد سعی کردم کاری رو که یک مادر برای عروسش می کنه , انجام بدم ...
    حتی یکی از گردنبندهای خودم رو که مادرم به من داده بود , به گردنش انداختم و با وجود اینکه هیچ کدوم ازش دل خوشی نداشتیم , بازم تمام سعی خودمون رو می کردیم که اون و میلاد متوجه ناراحتی من نشن و همه چیز عادی جلوه کنه ...
    حالا دیگه منتظر میلاد نمی شدم چون هر بار که میومد با سوسن بود و من دلم نمی خواست اونو ببینم تا مجبور باشم تظاهر کنم که اونو به عنوان عروس خودم قبول کردم ...
    چند بار میلاد ازم خواهش کرد که خانواده ی اونو دعوت کنم ولی قبول نکردم ...
    سوسن میومد شام می خورد و می رفت بالا و نزدیک ظهر با صد من آرایش میومد پایین ... در حالی که یک ابروشو بالا داده بود که کمبود خودشو اینطوری جبران کنه , ناهار می خورد و می رفت بالا ..... و سر شب برمی گشت دوباره ...


    قبول شدن باران توی دانشگاه تهران باعث خوشحالی من شد و دیگه زیاد به میلاد فکر نمی کردم چون خیال می کردم اون خوب و خوش داره در کنار سوسن و خانواده ی اون زندگی می کنه ...
    ولی میلاد آخر هر هفته , دست سوسن رو می گرفت و میاورد خونه ی ما ...
    هنوز پول میلاد پیش من بود ... ازم خواست و منم بهش دادم و اون به جای اینکه از اون پول برای سرمایه گذاری و یا خریدن یک جایی برای خودش استفاده کنه , یک ماشین گرون برای خودش خرید تا دیگه ماشین آقای دارابی رو نگیره برای تهران اومدن ...
    اما هر دفعه تا دفعه بعد تغییراتی رو در میلاد از نظر رفتار و عقایدش می دیدم که بازم نمی تونستم نگران نباشم ...
    اون حالا ما رو به خاطر اعتقاداتمون مسخره می کرد ... از سیاست حرف می زد ... از اینکه خون پدرش پایمال شده ... از کاستی های جامعه می گفت و از خرافات دین ...
    نسبت به همه چیز بدبین شده بود ... می گفت همه دورغ گو و ریاکارن ... مسئولین رو جاه طلب و دنیاپرست می دونست ... می گفت پدر من و امثال پدر من نرفتن جون بدن تا دوباره یک عده ی دیگه پولدار بشن ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۰۹   ۱۳۹۶/۴/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و هفتم

    بخش ششم




    اوایل همه ملاحظه می کردن و حرفی نمی زدن , ولی کار به جایی رسید که هر بار با یکی بحث می کرد و کارش به جَدَل می کشید ...
    هر چی بهش تذکر می دادم این خونه جای این حرف ها نیست , متوجه نمی شد و باز ادامه می داد ...


    پاییز شده بود ... برگ های درخت های باغ زرد و قرمز و نارنجی شده بودن ...
    من عاشق پاییز و برگریزان اون بودم ... هوا کمی سرد شده بود و گرمای خورشید به آدم حس خوبی می داد ...
    آهسته و بی اختیار راه افتادم و قدم زنان رفتم تا کنار نهر ....
    نمی دونستم چرا همش تو فکر میلاد بودم ... احساس می کردم اون طوری که وانمود می کنه خوشحال نیست ... یک غم بزرگ تو صورتش می دیدم که انکارش می کرد ...
    اون روزا نگران رفت و آمد باران هم بودم ... صبح ها با آقا کمال تا سر ایستگاه می رفت و خودش برمی گشت ولی هر بار دیروقت می رسید و هوا تاریک می شد و من نگران ...
    داشتم فکر می کردم که چیکار کنم تا باران راحت تر باشه و من اینقدر نگران اونم نباشم ...
    غروب خورشید باعث شده بود که برگ های باغ درخشان تر از همیشه به نظرم برسن و یک شوق عجیب به دل آدم می نداخت ...
    برای همین با اینکه سردم شده بود , دلم نمی خواست برگردم ... که صدای علی رو شنیدم که فریاد می زد : رعنا ...

    قبل از اینکه از جام بلند شم , منو دید و اومد جلو ...
    گفت : چرا تو این سرما اینجا موندی ؟ مامان نگرانت شده ... در به در داره دنبالت می گرده ...
    گفتم : باور می کنی دلم نمی خواد برگردم ...
    گفت : برای اینه که زندگی رو به خودت سخت می گیری ...
    سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت گیر ... آخه تو چرا اینقدر خودآزاری ؟ من اینو باور دارم اگر امروز غصه ی میلاد رو نخوری , برای باران دلت شور می زنه ... تو می خوای همه رو لای پنبه برای خودت نگه داری ..
    گفتم : چی گفتی ؟ دوباره بگو ...

    گفت : حرف بدی زدم ؟دناراحت شدی ؟
    گفتم : نه ... این عقیده ی سعید بود ... می گفت پنبه بخر منو بپیچ توش بذار لای رختخواب ...
    گفت : تو واقعا اینطوری شدی ... اون رعنای بی خیال بازیگوش تبدیل شده به یک آدم عصبی و بیقرار ... بیا با من ازدواج کن ... من عاشق و واله ی توام ... تو تمام زندگی و عمر منی رعنا ...
    گفتم : ببین تا بهت میگن , گیوه ات مبارک میگی منو ببر زیارت ... قرار نداشتیم از این حرفا به من بزنی !
    علی به خدا من تو رو دوست دارم ولی مثل داداشم ...
    اصلا دلم نمیاد ناراحتت بکنم و از این که منو دوست داری متاسفم , کاش نداشتی ... تو این همه سال به پای من موندی ... الان طوری شده که فکر می کنم بدون تو چیکار کنم ولی نمی شه ... نمی تونم گولت بزنم ...
    من هنوز سعید رو دوست دارم و یادش منو آروم می کنه ... تو رو خدا ازدواج کن و من و از این عذاب وجدان نجات بده ....
    گفت : من جز تو هیچ کس دیگه ای رو نمی خوام ... اونقدر عاشق توام که حاضرم همین طوری تا آخر عمر بمونم ....
    بلند شدم و راه افتادم ... علی هم کنارم میومد و با پاهاش برگ های خشک شده رو به هوا پرتاب می کرد و شاید آتشی که سال ها در دورنش بود رو می خواست به این شکل بیرون بریزه ....
    حرفای علی منو به فکر واداشت ... باید حتما فکری اساسی برای این موضوع می کردم ... نباید می گذاشتم اون اینقدر آزار ببینه ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۶   ۱۳۹۶/۴/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت شصت و هشتم

  • ۰۱:۳۱   ۱۳۹۶/۴/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و هشتم

    بخش اول



    تا یک روز که مجید و مریم خونه ی ما بودن , میلاد و سوسن هم از راه رسیدن ...
    و اون شب دوباره میلاد بحث رو شروع کرد ... در میون این بحث ها مجید عصبانی شد و نزدیک بود کارشون به دعوا بکشه ... چیزی که تو خونه ی ما سابقه نداشت ... ما همیشه با هم خوب و خوش رفتار بودیم ...
    این بود که من به اجبار سرش داد زدم : بسه دیگه میلاد ... تمومش کن ... همه چیز رو به ما تحمیل کردی ... دیگه نمی خوام عقاید کسی رو بیاری تو این خونه و ما رو مجبور کنی اونا رو بپذیریم ...
    من از کفرگویی منتفرم ...
    دیگه حق نداری از اون چیزایی که برات دیکته می کنن , تو این خونه حرف بزنی ...

    به جای میلاد سوسن از جاش بلند شد و با یک حالت خشم طرف من گفت : ببخشید رعنا جون , اگر منظورتون ما هستیم عقاید میلاد به ما هیچ ربطی نداره ... چرا شما فکر می کنین ما دین و ایمان نداریم ؟ و شما خودتون بهترین هستین ؟ واقعیت این نیست ... ما به خدا و پیغمبر ایمان داریم ... میلاد هر چی یاد گرفته از دانشگاه بوده ... شما همه چیز رو گردن ما می ندازین ...
    اون طوری که شما ادعا می کنین تربیت نشده بوده ... شیشه ی خالی بود که می شد پرش کرد ... اگر خوب یادش داده بودین , از ما چیزی یاد نمی گرفت ...
    گفتم : تو حرف نزن که حوصله ی تو یکی رو ندارم ... خودتو وسط ننداز ...
    گفت : شما که خودتون رو مسلمون می دونین ... چرا ما رو به چیزی که مطمئن نیستین متهم می کنین ؟ این همه به من توهین کردین , حرفی نزدم ... اینو بدونین که دیگه ساکت نمی شم و این بار آخرمه میام اینجا ... بسه دیگه هرچی به من توهین کردین ...
    میلاد گفت : تو بشین سوسن , حرف نزن ...
    سوسن همین طور که می رفت بالا تا وسایلشو جمع کنه , گفت : راه بیفت میلاد , زود ... وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ... تو که مثل ماست می مونی ... زبونت کجاست وقتی به من توهین می کنن , حرف بزنی ؟
    یک بار شده جواب مامانتو بدی ؟ برای من چیکار کردین که اینقدر حرف بارم می کنین ؟ بابای من جهاز داده ، خونه داده ، عروسی گرفته ... تو الان تو خونه ی بابای من زندگی می کنی ...
    علی با صدای بلند گفت : سوسن خانم تمومش کن ... برو بالا ... اینجا جای این کارا نیست ...
    انگشتم رو گرفتم طرف میلاد و گفتم : این دختره دیگه پاشو تو خونه ی من بذاره , قلم پاشو خورد می کنم ...
    تو شیشه ی تو خالی بودی ؟ تو اعتقاداتت این طوری بود ؟
    گفت : ولش کن , دیوونه است ...
    گفتم : دیوونه است ؟  به همین زودی ؟ دیوونه شد ؟ برو میلاد ... جمع کن ببرش از این خونه بیرون ... نمی خوام اونو ببینم و باهاش دهن به دهن بشم ...
    مجید گفت : میلاد جان یکم فکر کن عمو ... نذار سرت سوار بشه...  این چه جور زنیه ؟ راحت توهین می کنه ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۵   ۱۳۹۶/۴/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و هشتم

    بخش دوم




    میلاد سرشو تکون داد و گفت : نمی دونم ... نه , این طوری نیست ... هر وقت عصبانی میشه حرف دهنشو نمی فهمه ...

    و قبل از اینکه میلاد بره بالا , سوسن با وسایلش اومد پایین و گفت : خداحافظ همگی ... ممنونم از مهمون نوازی شما ... بیشتر از این ازتون انتظار داشتم ... ببخشید رعنا جون مزاحم شدم ...
    بلند گفتم : به سلامت ... خوش اومدین ...
    میلاد لباس پوشید و به من گفت : دیگه نمیارمش ... اینطوری هم شما راحت ترین هم من که هر بار نباید جوابگوی اون باشم که چرا بهم بی احترامی کردن ...
    گفتم : اون نشسته به شوکت خانم دستور میده براش چایی بیاره ...  بهش گفتم شوکت خانم بزرگتر ماست کارگر ما نیست , اینجا هر کس کارشو خودش انجام میده , خانم بهش برخورده ...
    ببین میلاد من سعی خودمو کردم , نشد ... پسرم دیگه نیارش اینجا , خواهش می کنم ...
    و این طوری شد که میلاد رفت و دو هفته بعد یک شب خودش تنها اومد و صبح زود هم راه افتاد و برگشت رشت ...
    هوا هر روز سردتر می شد و باران به سختی می رفت دانشگاه و برمی گشت ...
    این بود که اغلب خودم اونو می بردم و صبر می کردم تا تعطیل بشه و با خودم برش می گردوندم ...
    ولی هر بار خیلی خسته می شدم ...

    درخت های باغ , اغلب , عمرشون تموم شده بود و دیگه خوب میوه نمی دادن ... باید درخت ها عوض می شدن و نهال جدید کاشته می شد و این هزینه ی سنگینی برای من داشت ...
    تمام پولم رو خرج عروسی میلاد و جهیزیه دختر محترم کرده بودم و حالا که میلاد هم پولشو گرفته بود فقط از سود پول باران و حقوق سعید و اجاره ی خونه استفاده می کردم و این کفاف خرج زیاد اون خونه رو نمی داد و مدام در استرس بودم که راهی برای حل این مشکل پیدا کنم ....
    که مستاجر اون خونه هم زنگ زد و گفت داره خونه رو خالی می کنه , اگر می خواین مستاجر بیارین ....
    تنها چیزی که اون موقع به ذهنم رسید این بود که خونه رو این بار رهن بدم تا بتونم باغ رو درست کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۹   ۱۳۹۶/۴/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و هشتم

    بخش سوم



    فصل هفتم :


    اواسط بهمن ماه بود ... باران رفته بود دانشگاه و من تا دیروقت خوابیدم ... از اتاقم که اومدم بیرون نگاهی به حیاط انداختم ...
    تو فکر بودم به بنگاه زنگ بزنم و بپرسم مستاجر پیدا شده یا نه ...
    آقا کمال و علی رو دیدم توی اون هوای سرد کنار استخر نشستن ... دو سه روزی بود که اصلا علی رو ندیده بودم ... پرسیدم : شوکت جون مگه علی سر کار نرفته ؟
    حرفم رو نشنید ... گفت : الان برات یک چایی داغ میارم با نون و پنیر بخور ...
    گفتم : نه عزیزم مرسی , زحمت نکش ... فقط یک چایی با عسل می خورم ... علی چرا خونه است ؟ برای چی سر کار نرفته ؟
    گفت : نگو مادر ... حالش اصلا خوب نیست ... نمی دونم چرا چند روزه غمبَرک زده ... حرف نمی زنه که آدم بفهمه چی تو دلش می گذره ... امروزم نرفت سر کار ... زنگ زد و گفت مریضه ... من که نفهمیدم چشه ؟ ...
    دیشب یک صداهایی از تو اتاقش میومد , رفتم دیدم درو قفل کرده ... صداش کردم جواب نداد ...
    صبح دیدم یک عالمه کاغذ مچاله کرده و پرت کرده گوشه ی اتاق ... به منم میگه دست نزن همون طوری باشه ... تو رو خدا بدبختی منو ببین ... پسره یالغوز مونده ...
    خوب حتما زن می خواد وگرنه چی می تونه باشه ؟ درد دیگه ای نداره که ... من که سر درنیاوردم ...
    گفتم : شوکت جون هیچ فکر کردین هم مریم و هم علی همینطورن ... آدم نمی فهمه تو دلشون چی می گذره ...
    برو بگو بیاد تو من باهاش حرف می زنم ببینم چی شده ... من فکر می کردم اون آدم آهنیه ؛ هیچ وقت نه مریض میشه نه غمگین ...
    گفت : آره مادر ... الهی قربونت برم باهاش حرف بزن ببین چی به سر بچه ام اومده که اینطوری به هم ریخته ... به من که نمی گه ...
    شوکت خانم رفت و کمی بعد برگشت و گفت : والله چی بگم رعنا جون ... میگه حوصله ندارم ... با کسی هم حرفی ندارم بزنم ...
    گفتم : ای بابا پالتوی منو بیار خودم برم ببینم آدم آهنی چش شده ... سرده ... حالا چرا رفتن تو حیاط نشستن ؟ ای بابا ...
    پالتومو پوشیدم و رفتم بیرون ....
    همینطور که از سرما قوز کرده بودم و سعی می کردم روی یخ ها سُر نخورم , رفتم پیش علی و آقا کمال ...

    گفتم : سلام صبح بخیر ... علی من سردمه , بیا بریم تو ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۴۵   ۱۳۹۶/۴/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و هشتم

    بخش چهارم




    سرشو بلند کرد ... چشم هاش ورم کرده بود و با اون ریشش که بلند شده بود , خیلی به هم ریخته و داغون به نظر میومد ....
    گفت : تو برو تو سرما می خوری ... نگران نباش , من چیزیم نیست ... مامان , بزرگش می کنه ...
    گفتم : تو کوچیکیش کن و بگو چرا اینقدر خراب شدی ...
    ما عادت نداریم تو رو اینطوری ببینیم ... تا حالا ندیده بودم تو حتی مریض بشی ...
    گفت : آدمیزاده دیگه ... منم یک روز صبرم تموم می شه ...
    آقا کمال گفت : دخترم برو تو ... اینجا سرده سرما می خوری ... برو , من میارمش ....
    گفتم : نه ... اول فکر می کردم خیلی سرده ولی آفتاب خوبیه , گرمه ... می چسبه همین جا می شینم ...
    آقا کمال گفت : پس من میرم تو ... طاقت سرما ندارم ...
    گفتم : چیه علی آقا کودتا کردی ؟
    گفت : من خیلی وقته کودتا کردم ... کسی منو نمی بینه ...
    گفتم : علی تو رو خدا بگو چی شدی ؟ زود بگو که دارم یخ می زنم ...
    گفت : پاشو برو تو ... چیزی نیست که تو ندونی ... یکم اعصابم به هم ریخته ... خودم خوب می شم ...
    گفتم : چرا وقتی ما ناراحتیم تو تا نفهمی ما رو ول نمی کنی ؟ حالا نوبت ماست که زیر زبون تو رو بکشیم ... اتفاقی افتاده ؟
     گفت : تو خودتو می زنی به اون راه یا واقعا نمی دونی ؟ ...
    گفتم : مرد حسابی از کجا بدونم ؟ منظورت چیه ؟ رک و راست بگو چته ...
    گفت : می خوای رک و راست باشم ؟ پس شب جلوی همه میگم ... جلوی همه داد می زنم من نزدیک سی و پنج ساله , رعنا رو دوست دارم ... می خوام باهاش ازدواج کنم ولی اون محل سگ به من نمی ذاره ...
    حالا حق دارم این طور داغون باشم یا نه ؟

    گفتم : تو مستی یا دیوانه ؟ چی میگی ؟ تقصیر منه که تو منو دوست داری ؟ برو بگو , به درک ... تو فقط داری منو عذاب میدی ...
    ببین علی ... من ... رعنا ... یک پسر دارم که الان تو غم فراغش دارم می سوزم ...
    دوماهه من میلادم رو ندیدم ...
    سعید رو از دست دادم که هنوز غمش برام تازگی داره ....
    تو بیا تو اتاق من , در کمد منو باز کن ... هنوز لباس های سعید همین طور اطو کرده و مرتب آویزن شده ... هنوز گاهی هوس می کنم کفشش رو واکس بزنم ...
    علی من عاشق سعیدم ... چرا نمی فهمی ؟ اگر به خواسته خودم بود ترجیح می دادم با تو باشم و یک زندگی جدید شروع کنم ولی نمیشه علی ...
    اینو تو گوشِت فرو کن ... من یک دختر دم بخت دارم ... دو تا عروس و یک داماد دارم ... و دو تا نوه که هر دو فکر می کنن من مادربزرگ اونا هستم ...
    دلم می خواد اینو بفهمی ... تو حقت این نیست که من به تو دروغ بگم ...
    سعید تو قلب منه ... بذار بهش وفادار باشم ... این منو آروم می کنه ... ببین اگر دست از پا خطا کنم , دیگه از خودم راضی نیستم ...
    خواهش می کنم علی جان بیشتر از این نه خودتو اذیت کن نه منو ... تو این طوری فکر کن که سعید زنده است ... اونوقت چیکار می کردی ؟ ...
    تو منو دوست داری , منم تو رو دوست دارم ... دلم می خواد کنارم باشی ولی نه مثل یک معشوق ...

    مثل یک برادر .....



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان