خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۰۱:۵۰   ۱۳۹۶/۴/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و هشتم

    بخش پنجم




    سرشو بلند کرد و گفت : واقعا منو دوست داری ؟ برات مهمم ؟ 
    گفتم : خوب معلومه دیوونه ... پس برای چی این حرکات تو رو تحمل می کنم ؟ خیلی زیاد هم برای من مهمی ... منم آدمم می فهمم که این همه سال به پای من موندی ...
    محبت تو رو هم در نظرم دارم ولی بازم میگم من عاشقت نیستم و نخواهم شد ... حالا هر کاری دلت می خواد بکن ... می خوای بگم یخ استخر رو بشکنن , تو بری توش خودتو غرق کنی ؟

    خندید ... و بازم خندید و سرشو تکون داد و گفت : بازم تو منو خر کردی ...
    گفتم : حالا که خر شدی , بهتری ؟
    پرسید : یک بار دیگه بگو که خاطرم جمع بشه ...
    گفتم : چی رو بگم ؟

    گفت : این که من برات مهمم و دوست داری کنارت باشم ...
    گفتم : همچین می زنم پس گردنت که سه دور دور خودت بگردی ... پاشو خجالت بکش ... از ما دیگه گذشته , پیر شدیم ...
    زود باش یخ زدم ... نرفتی اداره حالا بیا قفل در آشپزخونه رو درست کن ... شب ها خود به خود باز می شه ...
    گفت : آره مامان گفت ... باشه , میرم درست می کنم ...
    رعنا خواهش می کنم راست بگو ... برای اینکه من حالم خوب بشه , اونطوری گفتی ؟ ...
    گفتم : نه , من هیچ وقت حرف الکی نمی زنم ... تو برای من و بچه هام خیلی مهمی و ما تو رو دوست داریم ... شنیدی ؟ می خوای جلوی همه بگم ؟ از این کار خجالت نمی کشم چون همه می دونن جز خودت ... حالا بیا بریم ...
    وقتی برگشتم به اتاقم , به شدت رفتم تو فکر ... نکنه علی از این حرف من امیدوار بشه ؟

    این کار عاقبت خوبی نداره ...
    باید این قائله رو ختم می کردم ... من واقعا بهش علاقه داشتم و نمی تونستم ناراحتی اونو ببینم و این هیچ ربطی به احساس عاشقانه نداشت ... و این فکر تو مغزم افتاد که باید از اینجا برم ...
    حالا دیگه نه میلاد بود , نه هانیه ... من و باران می تونیم توی همون آپارتمان زندگی کنیم ... باغ رو هم می فروشم و راحت زندگی می کنم ... آره , دیگه خونه رو اجاره نمی دم ...
    فورا زنگ زدم به بنگاه و ازش خواستم دیگه خونه رو به کسی نشون نده تا من برم و کلیدها رو ازش بگیرم ....
    بدون اینکه حرفی بزنم اون آپارتمان رو مرتب کردم و مقداری وسیله خریدم و توی اون چیدم ...

    وقتی همه چیز حاضر شد , یک شب که داشتیم شام می خوردیم , گفتم : آقا کمال ، شوکت خانم شماها واقعا برای من مادری و پدری کردین ...
    شوکت خانم موهای منو شما شونه می کردین ، آداب زندگی رو شما به من یاد دادین و همیشه اشک های منو از صورتم شما پاک کردین و در سخت ترین مراحل زندگی یار و یاور من بودین ...
    نمی دونم شاید این نعمت , نصیب هر کسی نمی شه که کسانی مثل شما خوب و مهربون و وفادار کنارشون باشه و من خدا رو برای داشتن شما شاکرم ... شما خانواده ی من هستین و با وجود شماها بود که تونستم از پس اون همه مشکل بربیام ...
    ولی حالا به خاطر چند مورد باید زندگی خودمو عوض کنم ... مهم ترینش بارانه ... چهار سال باید درس بخونه ... صنایع غذایی هم رشته ی آسونی نیست , پس این راه براش زیاده و خودتون مشکلات اونو می دونین ...
    دوم اینکه درخت های باغ , عمرشون تموم شده و باید نهال جدید بکاریم ... خوب این باعث میشه چند سال درآمد خوبی نداشته باشم و من نمی تونم از عهده ی خرج اون بر بیام ...
    علی پرسید : بگو می خوای چیکار کنی ؟
    گفتم : باغ رو می فروشم , خودمم می رم تهران ...
    علی گفت : آخه تو چرا به من نگفتی ؟ باغ رو چرا می خوای بفروشی ؟ اینجا رو چی ؟
    گفتم : اینجا هیچی , همین طور هست ... فقط من و باران می ریم ... اثاث زیادی با خودم نمی بریم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۵۵   ۱۳۹۶/۴/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و هشتم

    بخش ششم




    علی گفت : باغ رو من برات بازسازی می کنم ...
    گفتم : نمی تونم علی ... دیگه پس اندازم داره تموم میشه , از پسش برنمیام ...
    گفت : می خوای شریک بشیم با هم ؟ بعد من هزینه می کنم و با تو حساب می کنم ... نمی خوام از دستمون دربیاد ... پول منم یک جایی بند میشه ...
    همشو نمی تونم بخرم ولی نصف اونو می تونم ... همه چیز نصف ...
    گفتم : اگر اینقدر پول داری , من اینطوری خیلی راضیم ... قبول ... تازه خوشحالم می شم ...

    دیدم شوکت خانم داره گریه می کنه ...
    گفتم : چی شده عزیزم ؟ حرف بدی زدم ؟
    گفت : بالاخره از دست ما خسته شدی ... نمی خوای دیگه من پیشت باشم ... داری از منم خداحافظی می کنی ...

    یک چمشک زدم به آقا کمال و گفتم : مگه تو می خواستی با من نیای ؟
    آخه قربونت برم من بدون شما چیکار کنم ؟ ترسیدم شما دلت پیش علی و آقا کمال بمونه جرات نکردم بگم با من بیا ... من که جایی نمی رم ... تو میایی پیش من , من میام اینجا .... همیشه با هم هستیم ... جدا نمی شیم که ...
    گفت : ترسیدم مادر ... من نمی تونم تو رو ول کنم ... امانت سیمین خانمی ... می خوام با تو بیام ...
    آقا کمال گفت : ما چی ؟ تک و تنها می مونیم ... تو پیش ما بمون ولی زود زود می ریم و به رعنا خانم سر می زنیم ...


    و به این ترتیب من و باران توی آپارتمان مستقر شدیم بدون اینکه تغییر زیادی توی خونه ی لواسون داده باشم ...
    بچه ها همه اومدن و کمک کردن و رفتن ...

    علی و آقا کمال به زور شوکت خانم رو هم بردن ...

    با پولی که از علی گرفتم , اول یک ماشین برای باران خریدم تا راحت بره و برگرده ....
    وقتی پول ها رو از علی می گرفتم , یاد حرف آقا جون افتادم ... اون می گفت : هر چی دستت به خیر باشه , همونطور خدا برات می رسونه .. رعنا تو هیچ وقت درنمی مونی ....
    هنوز میلاد رو ندیده بودم ولی هر روز دو بار با هم تلفنی حرف می زدیم ... اون حتی نیومد تا خونه ی جدید ما رو هم ببینه و گفت : سوسن حامله شده و ویار شدید داره ... نمی تونم تنهاش بذارم ...
    خوب میلاد داشت بچه دار می شد و من نمی تونستم بچه ی اونو ببینم ... در حالی که قلبم برای یک بار به آغوش کشیدن پسرِ خودم می تپید , غم دیگه ای روی دلم سنگینی کرد ...
    غم دوری از بچه ی میلاد ...

    هر بار که بهار و سهیل رو در آغوش می گرفتم , دلم می خواست روزی بچه ی میلاد رو هم این طور بغل کنم ... ولی افسوس .....
    تا شب عید ...
    من و باران برای اولین بار تنها کنار سفره ی هفت سین نشسته بودیم ... باران خوب اون سفره رو تزیین کرد و طبق معمول عکس سعید رو گذاشته بود کنار آیینه ...
    اون سال ساعت هشت و نیم شب سال تحویل می شد ... خیلی بی حوصله بودم ولی به خاطر باران لباس عوض کردم و کمی به خودم رسیدم ... با هم کنار سفره نشستیم ...
    ولی دلم به شدت گرفته بود و می خواستم گریه کنم ...

    من به این تنهایی عادت نداشتم ........




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۶   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت شصت و نهم

  • ۱۱:۳۲   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و نهم

    بخش اول



    باران متوجه ی بغض تو گلوی من شده بود ... اونم حال خوبی نداشت ...
    گفت : می دونی چیه رعنا جون ... دلم خیلی برای بابام تنگ شده ... کاش بود ... واقعا هیچی تو این دنیا جای پدر آدم رو نمی گیره ... من و میلاد این کمبود رو نتونستیم با هیچی پر کنیم ...
    چند روز پیش با میلاد حرف می زدم ، اونم می گفت کاش بابا بود ...

    ازش پرسیدم چی شده یاد اون کردی ؟ ...
    گفت اگر اون بود من جذب کارای آقای دارابی نمی شدم ... اون مثل پدرا با من رفتار می کرد و من از همین کارش خیلی خوشم اومده بود ...
    پرسیدم : میلاد از زندگیش ناراحته ؟ به تو چیزی گفته ؟
    گفت : رعنا جون خودتون رو ناراحت نکنین ها ولی فکر کنم شدید با سوسن اختلاف پیدا کرده ... جرات نمی کنه به کسی بگه ...
    پرسیدم : به تو حرفی زده ؟
    گفت : نه به خدا ... خودم حدس زدم ... از نوع حرف زدنش معلوم بود ...
    گفتم : نه بابا , فکر نکنم ... سوسن حامله است , خیلی هم خوشحالن ...
    گفت : آره شاید ... ان شالله من اشتباه کرده باشم ... آخه منم نگران میلاد میشم ... شما میگی عید هم نمیاد ؟
    نگاهش کردم و شونه هامو بالا انداختم ...
    گفتم : دلم چایی می خواد ... نمی شه سر سال تحویل چایی بخوریم ؟ ...
    گفت : چرا هنوز خیلی مونده ... الان می ریزم ...
    صدای زنگ در بلند شد ...
    باران گفت : آخ جون یکی اومد ...

    و با سرعت رفت و درو باز کرد ...
    هانیه و آرش بودن ... قبل از هر چیزی سهیل خودشو به من رسوند و پرید بغلم و گفت : رعنا جون من اومدم پیشت که غصه نخوری ...
    آرش گفت : سال تحویل بدون رعنا جون اصلا مزه نداره ...
    هانیه رو بوسیدم و دیدم دست آرش یک ظرف بزرگه , پرسیدم : اون چیه ؟ ...
    گفت : من سالاد الویه درست کردم ، مریم جون سبزی پلو و کوکوی سبزی و نازنین ماهی سرخ کرده ... اونام دارن میان ... عمو علی هم تو راهه ... الان می رسن ...
    نزدیک ساعت هشت بود که دیگه همه اومده بودن ...
    علی کلی میوه و شیرینی و آجیل گرفته بود ...
    خودش داشت اونا رو روبراه می کرد ... همه مشغول شدن تا سور و سات شام عید رو روبراه کنن و در حالی که سهیل و بهار از سر و کله ی من بالا می رفتن و منم به سوال های تموم نشدنی اونا جواب می دادم ...
    یک مرتبه تو دلم خالی شد ... یک حس غریب و نا آشنا بدنم رو از حس برد ... و صورت میلاد اومد جلوی نظرم  ...
    احساس کردم همین نزدیکی هاست و قلبم به تپش افتاد ...
    بی اختیار گفتم : میلاد ...

    و از جام بلند شدم و همون موقع صدای زنگ در اومد ...
    علی با عجله رفت تا درو باز کنه ...

    باز زیر لب گفتم : من می دونم میلاد اومده ...

    و چشمم به چهار چوب در بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۶   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و نهم

    بخش دوم



    تا در باز شد , میلاد رو دیدم ... صدایی مثل ناله از گلوم بیرون اومد ...
    ولی قدرت حرکت نداشتم ... فقط با بغض نگاهش کردم ...

    میلاد ساکی که دستش بود رو گذاشت زمین و دوید به طرف من و عاشقانه همدیگر رو در آغوش کشیدیم و
    سرمو گذاشتم روی سینه ی اون و صدای قلبشو که مثل همیشه تند می زد و روح منو نوازش می داد , شنیدم ...
    هر چی می بوسیدمش دلم راضی نمی شد ...
    چشمم افتاد به سوسن ... اومده بود و بلاتکلیف پشت سر میلاد ایستاده بود ...
    اونقدر از دیدن میلاد به وجد اومده بودم که با خوشحالی بغلش کردم و گفتم : خوش اومدی ... خیلی کار خوبی کردی ... ممنونم ازت سوسن جون ...
    شاید حالا دیگه فهمیده بودم برای اینکه در حسرت دیدن میلاد نمونم , باید سوسن رو راضی نگه می داشتم ....
    یک ساعت پیش فکر نمی کردم موقع سال تحویل میلاد پیشم باشه ...
    شوکت خانم دعا خوند و سال تحویل شد ... در حالی که دست میلاد و باران توی دستم بود ...
    همه به هم تبریک گفتن ... و من از خوشحالی روی پاهام بند نمی شدم ...
    به همه پول نو عیدی دادم ولی برای سوسن یکی از انگشتر های خودمو که قیمتی و باارزش بود آوردم و دستش کردم ...
    این هدیه رو از دل و جون بهش دادم چون گذشت کرده بود و خودش برگشته بود به خونه ی من ...
    ساعت نزدیک دو بود که همه رفتن ... شوکت خانم دلش می خواست بمونه ... هی پا پا می کرد که من تعارفش کنم ...
    من بی نهایت دلم می خواست اون پیش من باشه ... شوکت خانم حالا همه کس من بود ولی اینو می دونستم که بودن اون باعث میشه علی هر وقت دلش خواست به هوای دیدن مادرش بیاد اینجا و من اینو نمی خواستم ...
    برای همین گفتم : شوکت جون بگو محترم کمکت کنه تا خونه رو آماده کنه چند روز اونجا دور هم جمع بشیم ...

    و این طوری تونستم راضیش کنم که بره ...
    و با این قول در حالی که دلم نمی خواست , روز سوم و چهارم عید رو همه با هم رفتیم باغ ...
    دیگه اون صفای سابق رو برای من نداشت ...
    دلیلشو هیچ وقت نفهمیدم که چطور شد تمام عشقی که به اون ویلا داشتم به یکباره از بین رفت ... و رغبتی برای رفتن به اونجا نداشتم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۴۱   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و نهم

    بخش سوم



    ولی مهدیه هنوزم مجلس گرم کن خانواده ی ما بود ...
    اون با یک انرژی پایان ناپذیر همیشه در حال جنب و جوش بود ... و برخلاف پدر و مادرش عاشق موسیقی و رقص ... با صدای بلند آهنگ های شاد می گذاشت و خودش می رقصید و همه رو وادار به رقصیدن می کرد و مریم و مجید به هیچ عنوان نمی تونستن حریف مهدیه بشن ...
    تازگی ها هم اصرار داشت اسمشو عوض کنه و هر بار با عصبانیت مجید روبرو می شد ...
    من سعی می کردم که سوسن از چیزی ناراحت نشه و خوشبختانه همین طورم شد و خیلی به همه ی ما خوش گذشت ...

    و میلاد از همون جا خداحافظی کرد و رفت رشت ...
    موقع رفتن , یواشکی از من پرسید : شکوفه ها در اومدن , مامان و بابای سوسن رو دعوت می کنی اینجا ؟ ...
    گفتم : البته عزیزم ... هر وقت تو خواستی زودتر به من خبر بده , من آماده میشم ...


    چهاردهم فروردین بود که باران رفت دانشگاه و من تو خونه تنها شدم ...
    طعم این تنهایی یک احساس خوب بود ... انگار بار سنگینی رو زمین گذاشته بودم ... خسته بودم ...
    خسته از این که ممکنه کسی از اطرافیانم از دست من ناراحت شده باشه ...
    برای اولین بار هر طور دلم می خواست لباس می پوشیدم ...
    هرچی خودم دلم می خواست می خوردم و هر کاری دلم می خواست می کردم ... دیگه غصه ی شکم کسی رو نمی خوردم ...
    من حتی نگران غذای رژیمی آقا کمال بودم و اینکه برای علی از ناهار ظهر چیزی مونده یا نه ؟

    اینکه بوی غذا نکنه به خونه ی رمضون رسیده باشه و اونا دلشون خواسته باشه ...
    داشتم خونه رو تمیز می کردم که تلفن زنگ زد ...
    گوشی رو برداشتم ... سوسن بود ... گفت : رعنا جون سلام می خواستم از زحمت هایی که دادیم تشکر کنم ...
    گفتم : این حرفا چیه ؟ شماها بچه های من هستین ...
    گفت : الهی قربونتون برم ... خیلی خوش گذشت ... شما خیلی محبت کردین ... از انگشترتون هم خیلی ممنون , واقعا دوستش دارم و از خودم جدا نمی کنم ... خیلی خوشگله ... دست شما درد نکنه ...
    گفتم : قابل تو رو نداشت ... ان شالله بعد از این با هم به خوبی زندگی می کنیم ...
    گفت : یک چیزی بپرسم ازتون ؟

    گفتم : بپرس عزیزم ...
    گفت : حالا منو دوست دارین یا هنوز بدتون میاد و به خاطر بچه با من خوب شدین ؟ ...
    گفتم : من اگر کسی رو دوست نداشته باشم نمی تونم تظاهر کنم ... زمان لازم بود ... خوب خدا رو شکر تموم شد ... دیگه حرفشو نزن ...
    گفت : خیلی خوشحالم کردین مرسی رعنا جون ... منم دوستتون دارم ...
    وقتی گوشی رو گذاشتم رفتم تو فکر ... چرا ما آدما نباید احساس کس دیگه ای رو در نظر بگیریم ...

    آیا من بازم اشتباه کردم ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۳   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و نهم

    بخش چهارم




    تا یکشنبه ی آخر فروردین ...

    دوباره سوسن زنگ زد و گفت : رعنا جون مژده بده ...
    گفتم : چی شده ؟ زود بگو , من طاقتم کمه ...
    گفت : دوست دارین بچه مون چی باشه ؟ پسر یا دختر ؟
    گفتم : فرق نمی کنه , هر دوشون عزیزن ... معلوم شده ؟ به این زودی ؟
    گفت : بله ... رفتم معاینه ی ماهیانه , گفتن پسره ...
    گفتم : مبارک باشه ... مژدگونیت پیش منه ... خیلی خوشحال شدم ... مراقب خودت باش ...
    گفت : مامانم اینجا کنار منه , سلام می رسونن ...
    گفتم : سلام منم برسون ... وقت دارن پنجشنبه و جمعه بیان لواسون دور هم باشیم ؟
    گفت : باعث زحمت شما می شیم ...

    گفتم : تو بپرس ... زحمتی نیست ...
    گفت : مامان میگن چشم , خدمت می رسیم ....

    روز بعد نزدیک غروب که باران تازه از کلاس اومده بود و داشت ناهار می خورد در زدن و علی , شوکت خانم رو آورده بود ...
    از خوشحالی بغلش کردم و صورتشو بوسیدم و گفتم : خیلی دلم براتون تنگ شده بود ...
    کار خوبی کردیم اومدین ...
    علی گفت : مامان نه منو می خواد نه مریم رو نه بابا رو ... فقط رعنا و باران ...
    شوکت گفت : این حرفا چیه می زنی ؟ مریم میره سر کار ، توام میری ... کمال که خودش از پس خودش برمیاد ... رعنا تنهاست ... دلم براش شور می زنه ...
    گفتم : بیا اینجا بشین که هوس کردم تو بغلت یکم خودمو لوس کنم ... اینا رو ول کن حسودن ... به من و شما حسادت می کنن ....
    چای ریختم و آوردم و برای اونا تعریف کردم که رابطه ام با سوسن خوب شده و پنجشنبه پدر و مادرشو دعوت  کردم بیان باغ ...
    شوکت گفت : وای حالا من که اومدم ؟ همه جا ریخت و پاشه ... می خوای برگردم ؟ با علی برم کارا رو بکنم ؟
    گفتم : همین جا همه چیزو آماده می کنیم ... نگران نباش ...
    گفت : علی تو چهارشنبه شب بیا دنبالم ... این طوری خیالم راحت تره ...
    علی چهارشنبه از ناهار اومد خونه ی ما ... درو که باز کردم , چند تا شاخه گل رز قرمز دستش بود و نگاهی به من کرد و گفت : وای ... دلم خیلی برات تنگ شده بود ...
    گفتم : بفرمایید تو علی آقا ...

    شوکت خانم این حرف رو شنید ... دیدم که زیر لب داره می خنده ...

    انگار یک موضوع مهمی رو کشف کرده بود ... صورتش خندون شده بود و خیالش راحت ... اون فهمیده بود که علی چه کسی رو این همه سال دوست داشته ...
    چون سرشو تکون داد و با افسوس گفت : من چه مادری هستم ... خیلی خنگم ...
    در اون موقعیت نه می تونستم حرفی بزنم , نه عکس العملی نشون بدم ...
    هر کاری می کردم نمی تونستم علی رو از خودم دور نگه دارم و دیگه نمی تونستم از نگاه های عاشقانه و بی پروای اون فرار کنم ...

    در مونده شده بودم ... و نمی خواستم شوکت خانم چنین فکری در مورد من بکنه ...
    کمی عصبانی بودم و غروب که اونا می خواستن برن , درست باهاشون خداحافظی نکردم ...
    نیمه های همون شب بود که تلفن زنگ زد ... باران خواب آلود گوشی رو برداشت ...

    مجید بود از باران خواست گوشی رو بده به من ...

    اون موقع شب نباید خبر خوبیو داشته باشه ...
    گوشی رو گرفتم و با ترس پرسیدم : چی شده مجید ؟
    گفت : نترسین چیزی نیست ... شوکت خانم سکته کرده تو بیمارستانه ... حاضر بشین من و مریم داریم میایم دنبال شما ... اگر میشه باران هم بیاد ...
    با اضطراب گفتم : اگر طوری شده به من بگو ... باران برای چی بیاد ؟
    گفت : نه چیزی نشده ... به جون مهدیه شوکت خانم خواسته تو و باران رو ببینه همین ...
    گفتم : شما برین ... من خودم با باران میام ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۴   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت هفتادم

  • ۱۱:۵۸   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتادم

    بخش اول




    با اینکه قوایی در بدن نداشتم , حاضر شدم و خودمو رسوندم بیمارستان ...
    مجید و مریم هنوز نرسیده بودن , با اینکه راه من دورتر بود ... پس فهمیدم با سرعت زیادی اون راه رو طی کرده بودم ...
    زیر لب مدام می گفتم : خدایا کمک کن ...

    توی راهرو علی و آقا کمال رو دیدم که دارن گریه می کنن ...
    علی روی صندلی نشسته بود و با دو دست صورتشو گرفته بود و شونه هاش می لرزید ... و آقا کمال کنار دیوار با یک دستمال صورتشو گرفته بود ...
    و من فهمیدم که شوکت خانم بدون اینکه بتونه ما رو ببینه , از میون ما رفته ...
    دوباره دنیا برام تیره و تار شد ... نمی تونم غم از دست رفتن اونو با هیچ غمی مقایسه کنم ...

    این بار طعم تلخ از دست دادن مادر رو هم حس کردم ...
    مراسم شوکت خانم تو خونه ی مریم برگزار شد چون من اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم مسئولیتی رو قبول کنم ...
    احساس می کردم نیمی از وجودم رفته و این نیمه , گرمای وجود شوکت خانم بود ... برای من ارزش زیادی داشت ... همیشه قدرشو می دونستم ولی تصور اینکه به این زودی اونو از دست بدم , برام خیلی ناگوار بود ...
    آقای دارابی و خانواده اش همون روز اومدن و خودشون رو برای خاکسپاری رسوندن ...

    همه گریه می کردیم ولی میلاد از همه بی قرارتر و آشفته تر شده بود ...
    اونقدر گریه کرده بود و پلک هاش ورم داشت که درست نمی تونست چشم هاشو باز کنه ...
    روزها از پس هم می گذشتن ولی من نمی تونستم غم شوکت رو فراموش کنم ... همون طوری که اون منو به مریم و علی ترجیح می داد , منم اونو از مادرم بیشتر دوست داشتم ...

    و همه از رابطه ی منو و شوکت با خبر بودن و می دونستن که از دست دادن اون برای من کم از سعید نیست ....
    با این غم بزرگ , من به شدت بی حوصله و افسرده شده بودم و مدام گوشه ای می نشستم و تمام بلاهایی که تا اون موقع به سرم اومده بود و خاطراتی که از شوکت داشتم رو مرور می کردم ... 
    بی اشتهایی قوای بدنم رو تحلیل برد ... این بار کسی نبود به زور به من غذا بده و یا مرتب آبمیوه برام بگیره ...
    شادی کوتاه من مثل یک حباب ترکید و دوباره غم و اندوه به زندگی من سایه انداخت ...
    من هر روز ضعیف و ضعیف تر می شدم و احساس می کردم بی پناه و بی کس شدم ...
    از دنیا بدم میومد و همش روی مبل افتاده بودم ...
    گاهی فکر می کردم دیگه این ماتم رو تموم کنم و برم به کارام برسم و یک غذایی برای باران درست کنم ...
    ولی این تصمیم سه ساعت طول می کشید تا عملی بشه ...

    کاش روزی برسه که ما هم ناراحتی روحی رو مثل مریضی جدی بگیریم و وقتی کسی به این حال میفته , صبر نکنیم تا خودش خوب بشه و با خودش کنار بیاد ...

    و این چیزی بود که همه در مورد من اِعمال می کردن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۳   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتادم

    بخش دوم




    تا یک روز همین طوری که داشتم برای باران غذا درست می کردم , همون جا توی آشپزخونه از حال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم ...
    وقتی قدری به خودم اومدم , دیدم دارن منو می برن بیمارستان ...
    گویا وقتی باران از دانشگاه برگشته بود و منو به اون حال دیده بود ... زنگ زده بود مجید و اورژانس رو به کمک همسایه ها خبر کرده بود ...
    ولی بازم از هوش رفتم و می گفتن بیست و دو ساعت تو حال اغماء بودم ...

    وقتی چشم باز کردم علی رو دیدم که نگران کنارم بود و میلاد و باران و سوسن و مریم و مهدیه ...
    مهدیه فریاد زد : خوب شد ... رعنا جونم چشمشو باز کرد ...
    مریم اومد و منو بغل کرد و زد زیر گریه و گفت : حالا می فهمم که مامانم چرا تو رو بیشتر از همه دوست داشت ... چون تو اونو خیلی دوست داشتی ...
    پرسیدم : من کجام ؟ چی شده ؟
    میلاد دست منو گرفت و خم شد و صورتم رو بوسید و گفت : فکر ما رو نکردی این بلا رو سر خودت آوردی ؟ نگفتی به سر منو و باران چی میاد ؟
    گفتم : من چم شده ؟
    گفت : فقر غذایی گرفتی ... آب بدنت داشت خشک می شد ... خونت غلیظ شده ... چی می خواستی بشه ؟ فشارت چهار بود آوردنت اینجا ...
    مریم گفت : الهی قربونت برم ...  تو که زن قوی و باقدرتی بودی چرا این کارو با خودت کردی ؟ پوست و استخون شدی ...

    باران گریه می کرد و گفت : تقصیر منِ خره که بهش نرسیدم ... می گفت غذا نمی خورم ... ولش می کردم و فکر می کردم خودش که بچه نیست ...
    دو روز دیگه مجید منو تو بیمارستان نگه داشت و خودش ازم مراقبت می کرد و علی مدام کنارم بود ...
    بهش گفتم : تو برو به کارت برس ... من خوبم ...
    گفت : مامانم تو رو دست من سپرده ...

    در حالی که اتاق منو پر از گل کرده بود و مرتب شکلات های مختلف می خرید و به زور به من می داد ...

    می گفت : به خاطر روح مادرم که خیالش راحت باشه این کارو می کنم ...
    تا روزی که می خواستم مرخص بشم ... میلاد رفته بود رشت ولی سوسن پیش من مونده بود و رفته بود پول بیمارستان رو حساب کنه ...

    یکی از پرستارها اومد و گفت : شوهرتون اومده ... نگران نباشین , داره کارای ترخیص شما رو انجام می ده ...
    گفتم : شوهرم ؟ کی اومده ؟ من شوهر ندارم ...

    گفت : همون آقایی که از اول اینجا بود ... اون کی شما میشه ؟
    گفتم : برادرمه ...
    گفت : واقعا تا حالا ندیدم یک برادر برای خواهرش اینطوری ناراحت بشه ... هر روز گل بیاره , ازش مراقبت کنه ...

    گفتم : آخه زن نداره ... برای همین ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۱۰   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتادم

    بخش سوم




    ما قرار بود تاکسی بگیریم و با سوسن بریم خونه ... اصلا فکر نمی کردم اون روز علی بیاد ...
    من لباس پوشیدم و آماده شدم که علی از در اومد تو ... گفتم : آخه چرا منو معذب می کنی ؟ از کار و زندگی  خودتو انداختی که چی ؟ ما خودمون می رفتیم ...
    گفت : رعنا هرگز این فکر رو نکن که تنهات بذارم ... تو هر چی قوی باشی تو این یکی ضعف داری ... زود باش راه بیفت ...
    مجید هم اومد و با اینکه خیلی کار داشت , یک معاینه دیگه از من کرد و رفت ...
    با سوسن و علی سه تایی اومدیم خونه ... منتظر آسانسور شدیم ...

    در همین موقع یک خانم دیگه هم اومد و کنار ما ایستاد ...
    کمی بعد آسانسور رسید و اون خانم به من گفت : بفرمایید رعنا خانم ... سلام ... شنیدیم حالتون خوب نبوده ... بلا به دور باشه , ان شالله الان بهترین ؟
    اون روز دخترتون باران خانم خیلی ترسیده بود ... چی شده بود غش کردین ؟
    گفتم : سلام ... مرسی خیلی لطف دارین ... ببخشید شما ؟
    دستشو دراز کرد طرف من و گفت : من نوشین هستم همسایه ی روبروی شما ... من زیاد شما رو دیدم ولی انگار حواستون به اطراف نیست ... منو تا حالا ندیدین ؟
    گفتم : ببخشید ... متوجه نشدم ...
    گفت : باران جان خوب کاری کرد اومد در خونه ی ما و کمک خواست ...
    گفتم :مرسی ... زحمت دادیم ...
    گفت : نه بابا , چه زحمتی ... کاری نکردم ...

    آسانسور رسید و همه با هم پیاده شدیم ...
    گفتم : عروسم سوسن و برادرم علی ...
    گفت : خوشبختم ... اگر کاری داشتین ما اینجا هستیم ... همسایه باید به درد همسایه بخوره ... اگر من نبودم , مامان و بابام همیشه خونه هستن ...

    گفتم : شما هم اگر کاری داشتین ما هستیم ...
    اون رفت تو خونه ی روبرویی ما ... زن جوونی بود ... سی و هفت هشت ساله به نظر می رسید ولی این طور که می گفت با پدر و مادرش زندگی می کرد ... قدبلند و لاغراندام بود ... صورت استخونی و شیکی داشت ... خوش لباس و خوش تیپ بود ...
    اون شب میلاد اومد و فردا صبح با سوسن رفتن رشت و باز من تنها شدم ...

    فردای اون رو علی از سر کار اومد به دیدین من ... تصمیم داشتم کاری کنم که حالم خوب باشه , تا اون اینقدر به هوای اینکه نگران منه , اینجا نیاد ...
    علی نشست ...

    یک چایی براش ریختم و داشتم از زحمت هاش تشکر می کردم که در زدن ...
    علی رفت و درو باز کرد ... از دور پرسیدم : کیه ؟

    علی گفت : نوشین خانمه ... برات آش آوردن ...

    فورا بلند شدم و رفتم جلو در و تعارف کردم و گفتم : تشریف بیارین تو ... چایی حاضره ...
    پرسید : مزاحم نیستم ؟

    در حالی که فکر نمی کردم تعارف منو قبول کنه , گفتم : این چه حرفیه ؟ باعث خوشحالی من می شین ... بفرمایید ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۵   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتادم

    بخش چهارم




    نوشین اومد و نشست ...

    همین طور که کاسه ی آش رو می گرفتم , گفتم : راستش تصمیم داشتم تا آخر عمرم آش رشته نخورم چون کسی که بهترین آش دنیا رو درست می کرد , حالا دیگه نیست ... ولی این آش هوس انگیره ... حتما می خورم ...

    و رفتم بطرف آشپزخونه ...
    علی گفت : راستش منم دلم خواست ... بذار بشقاب و قاشق بیارم ... شما هم می خورین نوشین خانم ؟
    خندید و گفت : نه مرسی , نوش جان ...

    اومد تو آشپزخونه ... من داشتم چای می ریختم ... گفتم : آبروی منو بردی شکمو ...

    و رفتم بیرون ...
    علی با یک بشقاب و قاشق اومد و گفت : نوشین خانم اگر من آش بخورم , آبروی رعنا می ره ...
    اونم شروع کرد به خندیدن و گفت : خیلی خوبه که شما اینطوری هستین ... آدما همه یک طوری شدن , از هم دورن ... آبرو یعنی چی ... خیلی هم خوشحال شدم که شما اینقدر دوست داشتین ...
    نوشین و با علی کاملا گرم گرفتن ... حرف می زدن و گاهی می خندیدن و من فقط اونا رو نگاه می کردم ... طوری که علی یادش رفت , گفته بود باید زود بره ...
    و ما از اون ملاقات متوجه شدیم نوشین معلمه و تا حالا ازدواج نکرده ... یک بار تا پای عقد رفته و به هم خورده و می گفت چشمم ترسیده و دلم نمی خواد ازدواج کنم ...
    ولی از اون به بعد مرتب به من سر می زد و گاهی تا اومدن باران پیش من می موند و از هر دری حرف می زدیم ...
    اون به من گفت که مادرش مشهدیه و آپارتمان طبقه ی بالای ما هم مال یکی از اقوام اوناس که هر وقت میان تهران ازش استفاده می کنن ...
    سه ماه بعد اواخر مرداد , دوباره خبر فوت آقا کمال به خاطر بالا رفتن پیش از اندازه ی قند خونش , ما رو بهت زده کرد ...
    دو تا داغ در این مدت کوتاه خیلی برامون سنگین بود ....
    بعد از مراسم  هفت , علی غیب شد ... حتی از کسی خداحافظی نکرد و تا مدتی ازش خبر نداشتم ...

    نه جایی می رفت و نه زیاد با کسی تماس می گرفت ...
    دلم براش شور می زد ... همش به باران می گفتم : زنگ بزن و از عمو علی خبر بگیر ...

    و اون هر بار می گفت : من زنگ زدم , عمو خوب بود ... چرا نگرانی ؟
    برام عجیب بود که علی به طور ناگهانی دست از سر من برداشته بود ...
    از طرفی نگرانش بودم , دیگه توی اون خونه تک و تنها زندگی می کرد ... مریم سرگرم کار خودش بود و هر وقت می پرسیدم می گفت علی خوبه ... برای چی از من می پرسی ؟ مگه به تو زنگ نمی زنه ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتادم

    بخش پنجم




    هر روز منتظر می شدم که یک خبری از علی بشه .....
    نمی دونم چرا همش نگرانش بودم و می ترسیدم مثل من افسرده شده باشه ... تا یک روز دیگه طاقت نیاوردم و برای اولین بار بهش زنگ زدم ...
    تا فهمید منم , گفت : چه عجب رعنا خانم یاد ما کردین ؟
    گفتم : می خوای با این کارات جلب توجه کنی ؟ خوب موفق شدی ... ولی از تو بعیده مثل بچه ها رفتار کنی ...
    گفت : واقعا جلب توجه کردم ؟ تو به فکر من بودی ؟
    گفتم : آره بودم ولی خیلی عجیب نیست ... مثل اینکه ما با هم آشناییم ...

    صدای زنگ در اومد ...
    همین طور که گوشی دستم بود , رفتم و درو باز کردم ... نوشین بود ...

    گفتم : علی گوشی لطفا ... سلام نوشین جون , بیا تو ...

    نوشین دید که گوشی دستمه , پرسید : مزاحم نیستم ؟

    بازوشو گرفتم و کشیدم تو و به علی گفتم : می خواستم حالت رو بپرسم ...
    گفت : آدم بی پدر و مادر می خوای حالش چطور باشه ؟
    گفتم : خوبه ما رو نگران می کنی ولی شوخ طبعی خودتو از دست ندادی ...
    گفت : نمی دونم چرا هر وقت اسم نوشین خانم میاد اینطوری میشم ...
    گفتم : لطفا خودتو لوس نکن علی ...
    گفت نه بابا شوخی کردم ... سرگرم کارای باغم ... سلام مخصوص منو به نوشین خانم برسون ...
    با این حرف علی رفتم تو فکر ... نگاه کردم به نوشین ... چقدر اونا بهم میومدن ... اگر علی ازدواج می کرد , می تونستم راحت باهاش رفت و آمد کنم ...

    گفتم : چشم ... حتما سلام شما رو می رسونم ... فعلا خداحافظ ...
    خیلی زیاد نوشین رو تحویل گرفتم و ازش پذیرایی کردم و بعد سر حرف رو باز کردم و پرسیدم : ازدواج می کنی ؟
    گفت : چی ؟
    گفتم : اگر ازت خواستگاری کنم برای برادرم , ازدواج می کنی ؟
    گفت : همین علی آقا ؟
    گفتم : آره ... البته اون برادر من نیست ولی درست مثل برادرمه ... مفصله , اگر قبول کنی برات تعریف می کنم ... چی میگی ؟ می خوای باهاش بیشتر آشنا بشی ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتادم

    بخش ششم




    گفت : راستش از وقت ازدواج من داره می گذره و دلم می خواد که سر و سامون بگیرم ... دیگه از تنهایی خسته شدم ... به نظرم علی آقا آدم بدی نیست , ولی به خدا از ازدواج می ترسم ...
    گفتم : اتفاقا بد که نیست هیچی , برعکس خیلی هم خوبه ...
    پرسید : علی آقا چند سالشونه ؟ برای چی تا حالا ازدواج نکردن ؟
    گفتم : چهل و هشت سال ... نمی دونم شاید برای اینکه کس مناسبی پیدا نکرده ... اون تحصیل کرده اس , مهربون و عاقله و از همه مهم تر اینه که آدم پاک و نجیبیه ...
    حالا اجازه میدی بیایم خواستگاری ؟ الانم سلام رسوند به شما ...
    گفت : علی آقا اینو از شما خواسته ؟
    گفتم : نه راستش ... همین الان به ذهنم رسید ولی احساس کردم خودش به شما بی میل نیست , اونم برای اولین بار ... باورت میشه ؟ دیگه مردی از این شسته رفته تر پیدا نمی کنی ... تا حالا خواستگاریم نرفته ...
    گفت : رعنا خانم میشه قبل از اینکه بیاین خواستگاری , با ایشون حرف بزنم ؟ ... نمی خوام الان مامان و بابام بدونن ... آخه می دونین تو مملکتی زندگی می کنیم که شوهر کنی یک جور عذاب می کشی , بیوه بشی یک جور حرف پشت سرته ... ازدواج نکنی هزار جور عیب رو آدم می ذارن ...
    حالا شما اگر امشب بیای خونه ی ما , از فردا صبح مامانم پیله می کنه که همینو قبول کن و راستش اعصابم رو خورد می کنه ... اگر نشد , بهم گیر میده که باید عروسی کنم و دیر شده و از این حرفا و تا مدتی ولم نمی کنه ...
    اول بذارین خودم با ایشون صحبت کنم ...
    گفتم : البته این طوری برای شماها  بهتره ... باشه , من میگم علی بیاد اینجا با هم حرف بزنین ... من فردا شب با علی صحبت می کنم ... نوشین جان شما چند سال داری ؟
    گفت : من متولد 36 هستم ... شما چی ؟
    گفتم : من ؟ من , متولد 32 ...

    گفت : ای وای شما فقط چهار سال از من بزرگتری ؟ فکرشو نمی کردم ... بزرگتر به نظر میاین ...  اما نه , نمی دونم ... چون آقا میلاد و باران جان رو دیدم فکر کردم شاید بزرگ تر باشین ...

    گفتم : شایدم اثر پای روزگاره ...
    با نوشین قرار گذاشتم که فردا بعد از اینکه با علی حرف زدم , بهش زنگ بزنم بیاد ... اگر اونم موافق بود , من به نوشین خبر بدم ...
    شب زنگ زدم به علی و گفتم : فردا شیرینی بخر ، لباس خوب بپوش و از سر کارت بیا اینجا کارت دارم ...
    با خوشحالی پرسید : تو رو خدا رعنا الان بگو چی شده ؟ دل تو دلم نیست ...
    گفتم : نپرس که بهت نمی گم ... فردا منتظرتم ...
    روز بعد نزدیک ظهر علی زنگ زد و گفت : رعنا تو رو خدا بهم بگو چی شده ... نکنه می خوای ذوق مرگم کنی و به من خبر خوش بدی ؟
    گفتم : فکر بد نکن ولی یک خبرایی برات دارم ...

    گفت : ناهار چی داری ؟
    گفتم: برات نگه می دارم ...
    گفت : میوه هم بگیرم ؟
    گفتم : نه خودم صبح گرفتم ... تو فقط شیرینی بگیر و بیا ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت هفتاد و یکم

  • ۱۲:۵۵   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش اول



    ناهار رو آماده کردم و میز رو چیدم ... ولی اینو می دونستم که علی به این زودی حاضر به ازدواج نمی شه ...
    با خودم فکر می کردم رعنا تو چرا اینقدر عجولی؟ چرا قبل از اینکه به علی بگی به نوشین گفتی ؟ اگر قبول نکنه , چقدر بد میشه ... جواب نوشین رو چی میدی ؟

    و به خودم لعنت فرستادم که بازم فکر نکرده یک کاری رو انجام دادم و برای خودم مکافات درست کردم .
    علی زودتر از اونی که من منتظرش بودم اومد ... تا درو باز کردم گفت : وای خورشت قیمه ... درسته ؟
    امروز رو باید تو تاریخ بنویسن که رعنا غذا درست کنه و من بخورم ...
    گفتم : بیا تو ... خوش اومدی ... تاریخ پر شده از کارایی که تو برای من کردی ... بگو دیگه اینو تو جغرافی بنویسن ...
    خندید و گفت : مثل اینکه طنز خانواده ی موحد به توام سرایت کرده ... خوب حالا بگو واقعا خورشت قیمه داری ؟ می دونی از کی خورشت قیمه نخوردم ؟
    گفتم : وای یادم ننداز که دل منم برای خورشت قیمه های شوکت خانم تنگ شده ... اون کاری کرده که دست به هر چیزی می زنم یادش میفتم ...
    غذا رو کشیدم و نشستیم سر میز و علی با اشتها و خوشحال شروع کرد به خوردن و گفت : بگو چیکارم داشتی ؟ تو تا حالا این کارها را برای من نکرده بودی ... تصمیم جدیدی گرفتی ؟
    باور کن اینقدر استرس داشتم که مرخصی گرفتم و اومدم ...
    گفتم : باشه بهت میگم ... حالا غذا تو بخور ...

    همین طور که دهنش پر بود , گفت : دارم می خورم ... بگو دیگه صبرم تموم شده ...
    گفتم : ازدواج می کنی ؟

    قاشقشو گذاشت زمین و لقمشو قورت داد و به من خیره شد و گفت : بله , از خدا می خوام ... تو حاضری ؟
    گفتم : شوخی نکن , دارم جدی حرف می زنم ... یک دختر خوب برات پیدا کردم ... خودت که عرضه نداری ...
    گفت : چی گفتی ؟ دختر خوب سراغ داری ؟ ای داد بیداد ... منو بگو تا اینجا چه فکرایی کردم ... پس تو نقشه کشیدی منو زن بدی ... باید حدس می زدم ...
    گفتم : حالا غذا تو بخور , در موردش حرف می زنیم ...
    گفت : نه , نمی زنیم ... من این همه سال رو تحمل نکردم که تو بری برای من زن بگیری ... بس کن دیگه رعنا , منو به حال خودم بذار ... خودت می دونی که عاشق تو هستم ... چطوری با زن دیگه ای می تونم ازدواج کنم ؟ تو بگو .......
    گفتم : یک بار برای همیشه به حرف من گوش کن ... من عشق پاک و بی ریای تو رو می دونم ... خیلی هم ازت ممنونم ... این همه سال به من کمک کردی ولی تو هنوز منو نمی شناسی ... صد بار بهت گفتم نمی تونم تو رو به چشم دیگه ای نگاه کنم ... به خدا فقط برای من برادری و همون احساس باعث میشه نگرانت بشم و دلم بخواد خوشبخت زندگی کنی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۰   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش دوم




    ببین تا الان من کاری به کارت نداشتم ولی الان تک و تنها توی اون خونه ی به اون بزرگی موندی ... دیگه وقتشه بری دنبال زندگی خودت ...
    گفت : زندگی من تویی ... چرا نمی فهمی ؟من از تو انتظاری ندارم ... برای من همین بسه که حتی شده از دور مراقب تو باشم ...  اگر بگی دیگه نیا اینجا یا نخواسته باشی منو ببینی , بازم من دوستت دارم و از دور مراقبت می شم و برای من همین کافیه ...
    اگر شده تا آخر عمر منتظرت می مونم , شاید یک اتفاقی افتاد ... ولی نمی تونم سر یک بنده ی خدا رو گول بزنم , همون طور که تو نمی تونی با من باشی ...
    گفتم : ولی این اتفاق هرگز و به هیچ عنوان نمی افته...  علی خوب فکر کن ... اگر می خواست بشه تا حالا شده بود ... پس تو با صبر کردنت عمرتو تباه می کنی و این به من عذاب وجدان میده ...
    نه می تونم بی خیالت بشم نه می تونم به چشم دیگه ای  بهت نگاه کنم ...
    ولی اگر زن بگیری همه چیز روبراه میشه ... از ته دلم می خوام تو برادر من باشی و توام منو همین طوری دوست داشته باشی ... تو باید سر و سامون بگیری ... اگر این کارو بکنی , منو فراموش می کنی ... تازه متوجه میشی که چقدر کار خوبی کردی ...
    بچه دار میشی ... بچه ات به من میگه عمه ... خیلی خوبه و منم راضی می شم ...
    اگر منو دوست داری با این دختر ملاقات کن ... من دیگه بهش گفتم ... بده بگم تو نخواستی ...

    گفت : ببخشید به کی گفتی ؟
    گفتم : نوشین ... دیدم حالت با اون خوبه , گفتم شاید به تفاهم برسین ...
    با تعجب پرسید : تو چیکار کردی ؟ قبل از اینکه با من حرف بزنی رفتی به اون گفتی ؟ یعنی اینقدر من برات ارزش دارم ؟ نه بهتره بگم برات بی ارزشم ؟
    اگر اینقدر مزاحم زندگی تو هستم دوباره از این شهر میرم ... از جلوی چشمت دور میشم ... ولی از من نخواه که کسی رو بدبخت کنم ...
    گفتم : منو تهدید نکن علی ... برو هر کجا دلت می خواد برو ... به درک ... یک ماه بگذره فراموشت می کنم ...
    حق با توست من نباید بدون هماهنگی با تو این کارو می کردم ... خودمم متوجه شدم ولی شرایط من رو هم در نظر بگیر ... ببین میلاد ! باران ! مجید ! حمید و هانیه  ! من جواب اینا رو چی بدم ؟ من  نمی تونم ... هر کجا می خوای بری برو ... دیگه به من مربوط نیست ... این اولین و آخرین بارم بود ...

    لعنت به من ... اصلا یکی نیست به من بگه برای چی به فکر تو هستم ؟

    از نوشین هم عذرخواهی می کنم ... مشکلی نیست , میگم گفتی قصد ازدواج نداری ...

    تموم شد ... دیگه بسه ......




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش سوم




    بلند شد و گفت : بحث با تو همیشه برای من ناراحتی آورده ... بگو بیاد ... میرم ازدواج می کنم ... خوبه ؟ تو راحت میشی ؟ دیگه از دیدن من نگران نیستی که دوستت داشته باشم ؟ دیگه فکر می کنی عشقم از بین میره ؟ کاش اینطور می شد ... تو وقتی شوهر کردی , عشقت از دلم رفت ؟
    وقتی هزاران بار گفتی منو نمی خوای , از بین رفت ؟ رعنا تو برای من مثل یک موجود مقدسی ... پاک و نجیب ساده و بی شیله پیله ... آخه خودت بگو کی می تونه جای تو رو بگیره ؟ ولی اگر تو واقعا فکر می کنی با ازدواج مشکل ما حل میشه , من هستم ... بگو بیاد ...
    اوقاتم به شدت تلخ شده بود ... با خودم گفتم عجب کاری کردم ...

    رفتم و روی مبل ساکت نشستم ...
    اومد روبروی من نشست و با مهربونی پرسید : این چیزیه که تو می خوای ؟ دوست داری من ازدواج کنم ؟ تو حتی اگر به من بگی بمیر , می میرم ... بگو بیاد ... من حاضرم ... آره ... چرا که نه ؟ ازدواج می کنم ...
    گفتم : نه دیگه , با حرفایی که به من زدی نمی خوام دخالت کنم ... حسن نیت منو تبدیل کردی به عذاب وجدان ... الان خیلی پشیمونم ... مثل بیشتر زندگیم ... دلم می خواست به عقب برگردم و این کارو نکرده بودم ... از خودم متنفرم ...
    نفس بلندی کشید و گفت : حالا که قول دادی بگو بیاد صحبت کنیم ...
    گفتم : علی من فقط پیشنهاد کردم و دیگه هیچ مسئولیتی رو قبول نمی کنم ... خودت می دونی ... جوابشو خودت بده ...
    نفهمیدم چرا یک دفعه خنده ی بلندی کرد و گفت : باشه با خودم ... توام هیچ کاری نکردی اصلا ...
    باران کلید انداخت اومد تو ... از دیدن علی خوشحال شده بود و گفت : وای عمو علی خیلی خوب کردی اومدی ... دلم برات تنگ شده بود ... عمو جونم باور کن امروز به دوستم می گفتم که چند وقته عمو علی رو ندیدم ... چه عجب ؟
    علی گفت : مامانت برای من خواستگار پیدا کرده ؟
    با تعجب پرسید : واقعا ؟ مامانم ؟ امکان نداره ... بعد از این همه سال می خوای ازدواج کنین ؟ با کی ؟
    گفتم : نوشین خانم ...
    با خوشحالی گفت : ای وای عمو , به خدا هر وقت من اونو می دیدم فکر می کردم چقدر برای شما مناسبه ... کار خوبی می کنین ... ولی تو رو خدا وقتی ازدواج کردی ما رو ول نکنی ها ...
    علی خونسرد نشست جلوی تلویزیون و من و باران خونه رو برای اومدن نوشین آماده کردیم ...

    اصلا احساس خوبی نداشتم و رغبتی برای اون کار ... ولی در مقابل کار انجام شده قرار گرفته بودم ...
    نوشین اومد ... آرایش ملایمی کرده بود و لباس قشنگی پوشیده بود و خیلی زیبا به نظر می رسید ...
    علی ازش استقبال گرمی کرد و تعارف کرد که بنشینه ...
    باران فورا چای ریخت ...

    نوشین کمی دست و پاشو گم کرده بود ولی علی همچنان خونسرد داشت با نوشین حرف می زد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۸   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش چهارم




    حس خوبی نداشتم ...
    شاید برای اینکه علی رو مجبور به اون کار کرده بودم یا اینکه به نوشین دروغ گفته بودم ...

    داشتم رنج می بردم ...
    من اهل این کارا نبودم و شدیدا اعتقاد قلبی داشتم که از هر دست بدی از همون دست پس می گیری و چون بارها به سرم اومده بود , دیگه نمی خواستم باعث آزار کسی بشم ...
    همون طور که اونا با هم حرف می زدن , با خودم گفتم من به نوشین راستشو میگم تا خودش تصمیم بگیره ...
    نگاه کردم ... اونا غرق حرف زدن بودن و انگار خیلی وقته همدیگر رو می شناسن ...
    یکم که گذشت , علی از جاش بلند شد .... گفت : رعنا جون ما می ریم بیرون ... یک دور می زنیم و برمی گردیم ... اشکالی نداره ؟ ...
    خنده ی زورکی کردم و گفتم : نه ... البته که نه ... آره اینطوری بهتره ... مزاحم ندارین ...

    همین طور که با اونا خداحافظی می کردم , با خودم فکر می کردم احمق می گفت زن نمی خوام ... دروغ می گفت ... همین جلسه ی اول بردش بیرون بی شعور ...
    من که هیچ وقت نمی تونستم جلوی احساساتم رو بگیرم , صورتم قرمز شده بود و تا اونا از در رفتن بیرون , درو محکم بستم ...
    ولی خودمو رسوندم به پنجره و از اون بالا نگاه کردم ببینم چطوری سوار ماشین میشن ... کار احمقانه ای که از من بعید بود ...

    علی در رو براش باز کرد و اون سوار شد و خودش نشست تو ماشین و با سرعت دور شد ...
    ولی من همون جا موندم ... یک حال بدی داشتم ...
    با خودم گفتم رعنا تو مگه همینو نمی خواستی ؟ پس چرا اینقدر حالت بده ؟ نه , بد نیستم ... خیلیم خوبم ... خدا کنه به نتیجه برسن و منم از این ماجرا خلاص بشم ...
    باران اومد سراغم و پرسید : به چی نگاه می کنی رعنا جون ؟
    گفتم : هیچی ... نیست که پاییز شده , برگ ها دارن زرد میشن ... برای همین دلم خواست از این بالا درخت ها رو نگاه کنم ... دیگه باغ نیست که توش قدم بزنم ...
    گفت : الهی بمیرم برای مامان خوشگلم ... بیا با من بریم دانشگاه ما ... درخت های اونجا هم خیلی قشنگ شده ... اصلا چرا نریم باغ ؟ ان شالله نامزدیِ عمو علی رو اونجا می گیریم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۳   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش پنجم



    اون شب من بدون دلیل , ثانیه شماری می کردم که علی و نوشین برگردن ...
    بی تاب بودم و بیقرار ... ولی اصلا خبری از اونا نشد ...
    بی اختیار می رفتم دم در و برمی گشتم تا ببینم صدای آسانسور میاد یا نه ؟

    ولی ساعت از دوازده گذشت و هیچ خبری نشد و دیگه ناامید شدم ... باران خوابیده بود ... خواستم منم برم بخوابم ... چراغ ها رو خاموش کردم ...
    ولی دوباره پشیمون شدم ... فکر کردم نکنه علی بیاد و فکر کنه من خوابم و بره ...

    بعد رفتم توی تختم و دراز کشیدم ولی تا دو ساعتی خوابم نبُرد و چشم به راه موندم ...
    صبح با صدای زنگ تلفن از جا پریدم ... متوجه نمی شدم که این صدای چیه و تا به خودم اومدم مدتی طول کشید ...
    ولی تلفن همچنان زنگ می خورد ... گوشی رو برداشتم میلاد بود ... گفت : رعنا جون سلام ... بیدارت کردم ؟ ببخشید ولی نمی تونستم بهت نگم ... دیشب سوسن دردش گرفت و آوردمیش بیمارستان ...
    پسرم به دنیا اومد رعنا جون ...
    از خوشحالی داد زدم : الهی من فدای تو بشم عزیز دلم ... الان راه میفتم .. حالشون خوبه ؟  بچه ؟ سوسن ؟
    گفت : آره , هر دو خوبن ... امیرعلی , مامان بزرگشو می خواد ...
    گفتم : بگو الهی فدای تو بشم , الان میام ...
    از صدای من باران بیدار شد و متوجه شد که دیگه عمه شده ... گوشی رو گرفت و با میلاد حرف زد و بعد گفت : رعنا جون منم باهات میام , دلم طاقت نمیاره ...
    گفتم : پس برو وسایلی که برای بچه خریدم رو حاضر کن تا من یک دوش بگیرم و بریم ... یک چیزی هم بردار تو راه بخوریم ...
    با اینکه سرعتم زیاد بود ساعت یک بعد از ظهر رسیدیم به رشت و رفتیم به بیمارستانی که میلاد گفته بود ... حال عجیبی داشتم ... 
    من فکر می کردم هیجانی که برای به دنیا اومدن بهار و سهیل داشتم برای مادربزرگ بودن کافی بود ولی حالا می فهمیدم که برای بچه ی میلاد این حالت فرق می کرد ... دلم می خواست پرواز کنم و اونو ببینم ...

    یک عشق عجیبی تو قلبم شعله می کشید که با هیچ احساس دیگه ای قابل مقایسه نبود ...
    از پله های بیمارستان با سرعت می رفتم بالا تا اون کوچولوی نازنینم رو ببینم و بغلش کنم ...
    این هیجان زیبا تا اون زمان به من دست نداده بود ...

    میلاد منتظر ما بود ... همدیگر رو بغل کردیم و بوسیدیم ... پرسیدم : کجاست ؟ می خوام ببینمش ...
    گفت : الان تو اتاق پیش سوسنه .. .با من بیاین ... رعنا جون اسمشو به خاطر دایی امیر و عمو علی  گذاشتم امیرعلی ... شما موافقی ؟
    صبح به عمو علی و عمو مجید هم زنگ زدم گفتم به حمید و هانیه خبر بدن ...
    گفتم : بارانم زنگ زد ... گفتن می دونیم ... شاید اونام اومدن ...
    اون روز یکی از قشنگ ترین روز های عمر من شد ... وقتی اون کوچولوی نازنین رو در آغوش گرفتم احساس کردم آدم خوشبختی شدم ...
    دیگه نه به کسی فکر می کردم , نه به چیزی اهمیت می دادم ...
    و ماجرای علی و نوشین رو به طور کلی فراموش کردم .........



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان