خانه
358K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۳:۱۴   ۱۳۹۶/۴/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت هفتاد و دوم

  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۶/۴/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و دوم

    بخش اول



    بیمارستان پر شده بود از فامیل و دوست و آشنای سوسن ...
    باران می گفت : رعنا جون دلم برای میلاد می سوزه ... اینجا هیچ کس رو نداره ...
    من یک سکه به سوسن دادم و یکی به امیرعلی ...
    مقدار زیادی هم لباس و وسایل بچه خریده بودم که با خودم برده بودم ...
    اون شب سوسن تو بیمارستان موند و میلاد ما رو برد به خونه ی خودش ... جایی که من از روز عروسی به بعد نرفته بودم ...
    خانم دارابی اصرار می کرد برم خونه ی اونا ولی قبول نکردم ...

    میلاد ما رو گذاشت و گفت : می رم بیمارستان ... وقتی خواستم برگردم براتون شام می گیرم و میارم ...
    من و باران خیلی خسته بودیم و تا میلاد رفت , خوابیدیم ...
    نمی دونم چقدر طول کشید که با صدای میلاد از خواب پریدم ... اون داشت به یک نفر تعارف می کرد بیاد تو ...

    کمی هوشیار شدم ... صدای علی رو تشخیص دادم ...
    علی بعد از اینکه ما از بیمارستان اومده بودیم , رسیده بود ... سوسن و بچه رو ملاقات کرده بود و بعدم با میلاد غذا گرفته بودن و اومده بودن خونه ...
    میلاد گفت : رعنا جون دیدی چه عموی مهربونی دارم ؟ این همه راه رو اومده تا امیرعلی رو ببینه ...
    علی نشست و گفت : به خاطر خودم اومدم ... برای دیدن بچه ی تو ثانیه شماری می کردم ... ولی زود شام بخوریم که من باید برگردم تهران ...

    در حالی که من اصلا از علی در مورد شب قبل سوال نکردم , موقع شام خودش سر حرف رو باز کرد و گفت : می دونی میلاد , مامانت برای من زن پیدا کرده ؟ ...
     میلاد پرسید : مگه گم شده بود ؟ خوب حالا کی هست ؟ جدی میگی عمو یا شوخی می کنی ؟

    باران گفت : نه راسته به خدا ... نوشین خانم همسایه ی ما رو یادته ؟ دیشب عمو باهاش رفته بود بیرون ...
    میلاد هیجان زده پرسید : راستی ؟ خوب چی شد ؟ به توافق رسیدین ؟
    گفت : آره ... فکر کنم به نتیجه برسیم چون خیلی مثل هم فکر می کنیم و هر دومون هم می دونیم که دیگه از وقت ازدواج ما گذشته ... اینه که باید زود تصمیم بگیریم ...
    باران پرسید : دیشب چیکار کردین عمو ؟ کجا رفتین ؟
    گفت : رفتیم دربند شام خوردیم و بعدم تا صبح تو خیابون ها دور زدیم ... من نوشین جان رو رسوندم و خودم از همون طرف رفتم اداره ... از اونجام اومدم رشت ...

    و به شوخی گفت : از اینجام میرم خونه ی نوشین ...
     بچه ها خندیدن ... ولی من نمی فهمیدم علی چطور به این زودی و راحتی راضی شده ؟ از اینکه به من لج کرده باشه و بعدا پشیمون بشه , خیلی ناراحت بودم ... و احساس می کردم دوست ندارم این حرفا رو از زبون علی بشنوم ...
    علی که حالت های من می دونست , پرسید : تو خوشحال نشدی ؟! من دارم خوشبخت میشم ...

    گفتم : علی تو داری منو مسخره می کنی؟
    بهت که گفتم خودت می دونی ... می خوای خوشبخت شو می خوای نشو ... ولی به خاطر من کاری نکن که بعدا پشیمون بشی ... لطفا ....
    گفت : نه , واقعا اینطور نیست ... چرا به حرف تو ؟ بچه که نیستم ... خودم می فهمم چیکار دارم می کنم ... دیدم تو راست گفتی .. دیگه نمی تونستم تنها بمونم ... نوشین هم دختر خوبیه پس چرا معطل کنم ؟ ... دستت درد نکنه به فکر من بودی .....



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۳   ۱۳۹۶/۴/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و دوم

    بخش دوم




    این حرفا منو قانع نکرد ... لحن حرف زدنش با من فرق کرده بود و من اینو احساس می کردم ...

    دوست نداشتم دیگه چیزی در این مورد بشنوم ...
    شاید اگر کسی از ته دلم می خواست بپرسه ,  دوست داشتم علی قبول نکنه ... دلم می خواست به توافق نرسن ... و این ذهن من آشفته کرده بود ...
    ولی زود به خودم نهیب زدم و سعی کردم بهش فکر نکنم ...
    علی تا شام خورد , خداحافظی کرد و رفت ...

    وقتی من و میلاد و باران تنها شدیم , میلاد گفت : فردا سوسن مرخص میشه ... مامانش اصرار داره ببره خونه ی خودشون ولی من دلم نمی خواد ...

    پرسیدم : چرا میلاد جان ؟ اینطوری که راحت تری ...

    گفت : آخه دلم می خواد شما پیشم بمونی و از بچه مراقبت کنی ...
    گفتم : من حرفی ندارم ولی اولا زیاد از این کارا نکردم ... دوما ممکنه مادر سوسن ناراحت بشه ... دخترا اینجور وقت ها به مادرشون احتیاج دارن و چیزایی که میشه به مادر گفت رو به مادر شوهر نمی شه ...
    میلاد سری تکون داد و گفت : ای به درک ... برن گمشن ...
    باران با تعجب پرسید : میلاد حدس من درست بود ؟ تو با سوسن اختلاف داری ؟

    نگاهی به من که شکل علامت سوال شده بودم کرد و گفت : نه به اون صورت ... ولی خوب مثل اینکه همه ی زن و شوهرها با هم اختلاف دارن ...
    ولی برای من خیلی عجیبه ... چون از این حرفا تو خانواده ی ما نبوده و من ندیدم یک زن به شوهرش فحش های بد بده ... فقط این جدال ها رو تو فیلم ها دیده بودم ...

    باورتون میشه فکر می کردم این حرفا مال تو فیلم هاست ...
    من سکوت کردم تا میلاد همه ی حرف دلشو بزنه ... ولی باران طاقت نداشت و پرسید : سوسن بهت فحش میده ؟ برای چی ؟
     جواب اونو نداد و رو کرد به من و گفت : مامان می دونی آقای دارابی چهار پنج ساله پولدار شده ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۸   ۱۳۹۶/۴/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و دوم

    بخش سوم




    گفتم : علی که از همون اول گفت ... حالا مهم نیست , به ما ربطی نداره ...
    گفت : می دونی چطوری ؟ می خواست منم ببره باهاش کار کنم ... توی یک کارِ زشت و کثیف که من دوست ندارم ... برای همین نرفتم  ... حالا  سوسن مرتب به من سرکوفت می زنه که بی عرضه ای و نمی تونی  پول دربیاری ...

    با هراس پرسیدم : مواد مخدر ؟ قاچاق ؟ چیه ؟ 

    با یک پوزخند گفت : اینا که میگی در مقابلش شغل شریفه ...
    حیرت زده پرسیدم : یعنی از این بدتر ؟
    گفت : ببین مامان , منم درست سر درنمیارم دارن چیکار می کنن ... دارابی و با یک عده ی دیگه مدت هاست دارن سندسازی می کنن ... اونا سندای مردم رو می خرن , بدون زمین ...
    گفتم : نمی فهمم ... سند بدون زمین به چه دردی می خوره ؟
    گفت : خیلی زیاد به دردشون می خوره ... گوش کن ... سندها رو با قیمت های کم می خرن ... زمین کشاورزی , زمین های کویر که سند داره ... بعد اینطوری که من شنیدم با پول دادن به کارشناس , اونا رو با قیمت بالا ارزشیابی می کنن و بعد می ذارن رهن بانک ... اینطوری تمام پول مال خودشون میشه ...
    اصلا جلوی این آدما حرف صد میلیارد می زنی , مسخره ات می کنن ... چند روز پیش یک عده از اصفهان اومده بودن ... اگر اونا رو می دیدی ! نماز می خوندن و تسبیح می نداختن ولی داشتن برای یک عده کله گنده سند جعلی می خریدن ...
    پرسیدم : پدر سوسن این وسط چیکاره است ؟

    گفت : هیچی ... توسط همین واسطه ها سند پیدا می کنه و درصد می گیره ...  اون یک بار ممکنه پانصد میلیون و یا یک میلیارد گیرش بیاد ... حالا شما ببین تو این مملکت دارن چیکار می کنن ...
    من می خواستم برم و اونا رو لو بدم ولی فکر کردم نه مدرک دارم نه کسی که دنبال کارم باشه ... بیخودی خودمو تو دردسر می ندازم و چیزی رو هم نمی تونم ثابت کنم ... می خواستم به عمو مجید بگم دیدم اون نمی تونه ساکت بشینه و برای اون دردسر درست می کنم ...
    اینا دارن وام های کلان می گیرن از بانک های مختلف ... تا سررسید نشه , کاری نمی شه کرد ...
    باران گفت : حالا سررسید بشه چی میشه ؟ بازم کاری نمی شه کرد ... کار تو و امثال تو نیست ... خدا کنه یکی متوجه ی این چپاول بشه و گرنه پول ها رو برمی دارن میرن ...
    میلاد گفت : بیشتر سر همین با سوسن دعوامون میشه ...
    من میگم چرا بابات اینکارو می کنه و اونم میگه کار , کاره ... هر طوری شده باید پول درآورد ... تو بی عرضه ای که یک خونه هم نداری ... این خونه ای که مال بابای منه از همین پولا خریده شده که تو نشستی توش ... سوسن متوجه نمیشه من چی میگم .....




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۲   ۱۳۹۶/۴/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و دوم

    بخش چهارم




    چند سال پیش آقای دارابی تو یک خونه ی کوچیک کلنگی زندگی می کرد ... یک مرتبه این همه برو و بیا راه انداخته ...
    امیدش به این بود که منو بفرسته دنبال پیدا کردن و خریدن سندِ زمین و خودش از این وسط سود ببره ولی من اینقدرها هم ساده نبودم ... تن در ندادم ...
    می خواستم بهتون بگم ولی دیدم فقط باعث نگرانی شما میشم ... اما خیلی تو ذوقم خورده ... از همشون بدم اومده ...
    خونسرد دارن پول حروم می خورن و میگن نه همه دارن این کارو می کنن ... ولی من نمی تونم رعنا جون ...
    این طور چیزا که به مملکت من ضرر می رسونه و باعث بدبختی مردم میشه برای من عذاب آوره ...
    آخه اگر آدم از دیوار خونه ی یک نفر بره بالا و دزدی کنه اسمش دزده اونم از یک نفر ... ولی کسانی که این کارو می کنن پول همه ی مردم رو می خورن و باعث خیلی چیزای بدی تو جامعه ی ما میشه که عواقب اون سال ها بعد خودشو نشون میده ...
    من شنیدم که دست انداختن روی زمین های کویر و جنگل های ایران ... خدا کنه مسئولین متوجه بشن که اینا دارن چیکار می کنن ...
    گفتم : میلاد جان اینا رو که گفتی منم متاسف شدم و نگران ... ولی تو خیلی خوب کاری کردی که دخالت نکردی ... مبادا هزار تومن از این پولا بیاری سر سفره ی زن و بچه ات ...
    لطفا کار آقای دارابی رو پای سوسن نذار ... باهاش جر و بحث نکن ...
    گفت : نه بابا ... توی اونا که این کار رو می کنن , دارابی پشه هم حساب نمی شه ...
    گفتم : الحق که پسر سعیدی ... تو واقعا انسان باشرفی هستی ... من بهت افتخار می کنم ... تو این دور زمونه کسی پیدا نمی شه که از پول زیاد بگذره ...
    همه چشم هاشون رو بستن و فقط دنبال پول راه افتادن اما تو سعی کردی کار درستی رو بکنی ...
    در حالی که اگر این کارو می کردی اشکال قانونی هم نداشت ...
    میلاد خیالم رو از بابت خودت راحت کردی ...
    دیگه درسِت داره تموم میشه , خودم برات یک خونه می خرم و بیا تهران ... این طوری سوسن هم دیگه منتی برای خونه به سر تو نداره ...
    باران کم کم خوابش گرفت ولی منو و میلاد تا نزدیک صبح با هم حرف زدیم و بعد سرشو گذاشت کنار سر من و خوابید ...

    من بازم نگاهش می کردم ...
    میلاد با اون هیکل درشت و قوی ای که داشت وقتی می خوابید صورتش مثل یک بچه ی کوچیک پاک و معصوم می شد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۳۷   ۱۳۹۶/۴/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و دوم

    بخش پنجم




    نزدیک ظهر میلاد اومد و گفت : سوسن رو بردن خونه ی دارابی و خواهش کردن شما هم برین اونجا ...
    واقعا دلم نمی خواست این کارو بکنم ... به میلاد گفتم : باران می خواد بره دانشگاه ... ما باید برگردیم ...
    گفت : دیگه نمی خواین امیرعلی رو ببینین ؟

    گفتم : چرا عزیزم ... اول می ریم اونجا و بعد راه میفتیم ... ان شالله یکم که بچه جون گرفت , سه تایی بیاین تهران ...
    یادت نره سوسن الان احتیاج به محبت و مراقبت تو داره , مبادا اذیتش کنی ... اون دیگه مادر بچه ی توس و ارزشش خیلی زیاده ... زندگیتو خراب نکن پسرم ...

    میلاد فقط گفت : چشم ...
    ما اون روز رفتیم به خونه ی آقای دارابی ... سرشون شلوغ بود و مهمون داشتن و ما زیاد نموندیم و راهی تهران شدیم ... در حالی که هنوز از دیدن امیرعلی سیر نشده بودم ...
    چند روز گذشت ... نه از نوشین خبری بود نه از علی ...
    یک روز باران که از دانشگاه اومد ؛ تا وارد خونه شد , گفت : مامان عمو علی اینجا بود ؟
    گفتم : نه ... برای چی ؟
    گفت : ماشین رو که پارک می کردم دیدم سوار ماشینش شد و رفت ... فکر کردم اینجا بوده ...
    با این حرف باران انگار قلبم داشت می گرفت ... خیلی به من بر خورده بود ... نمی دونستم عصبانیم از اینکه تا اینجا اومده بود و به من سر نزده بود ؟ یا چیز دیگه ای بود ؟ ...

    خودمو رو دلداری می دادم و  فکر می کردم ای بابا رعنا تو مگه تا همین دیروز نمی خواستی علی از زندگیت بره بیرون ؟ خوب بیچاره رفته دیگه ... ولش کن ...
    ولی نه , تا اینجا اومده و حتی به من خبر نداده ...
    غلط کرده حالا که خرش از پل گذشته این کارو با من می کنه ؟
    زنگ زدم به مریم و ازش پرسیدم : از علی خبر داری ؟
    گفت : آره , دیشب خونه ی ما بود ... چطور ؟ چیزی شده ؟
    گفتم : نه , فقط نگرانش شدم ... پیداش نبود ... گفتم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ....

    مریم حرف می زد و درددل می کرد ... از مهدیه شاکی بود که سرکش و بی بند و باره ... می گفت آرایش می کنه و موهاش از جلو و عقب بیرونه ... هر کاری دلش می خواد انجام میده ... ما بهش حرفی نمی زنیم حالا اون به من گیر داده که چادر سرت نکن ، با مانتو و روسری برو سر کار ...

    ولی من درست گوش نمی کردم و حواسم بیشتر به علی بود که چرا تا اینجا اومده و پیش من نیومده ؟ چرا نوشین خودشو به من نشون نمی ده ؟
     فکر می کردم فقط من ناراحت شدم ... در حالی که باران هم به شدت از دست علی ناراحت بود و تو فکر ... و می گفت : عمو کار بدی کرد ... دلمو شکست ...
    تصمیم گرفتم خودم زنگ بزنم به نوشین ...
    گوشی رو برداشت گفتم : سلام نوشین جون ... خوبی ؟ چه خبر ؟
    گفت : سلام رعنا جون ... من خوبم .. شما خوبین ؟ ببخشید داره برامون مهمون میاد , دستم بنده ... بهتون زنگ می زنم ....



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۷   ۱۳۹۶/۴/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و دوم

    بخش ششم




    یک ده روزی گذشت ... سی ام مهر ماه  ... ولی نه از نوشین خبری بود نه از علی ...
    ولی من به اون وضعیت عادت نکرده بودم که علی زنگ زد ... گوشی رو برداشتم ... تا صداشو شنیدم , می خواستم قطع کنم ...
    گفت : رعنا جون خبر خوش ... فردا شب نامزدی منه ... همه رو دعوت کردم بیاین اینجا ...
    کمی مکث کردم ... بدنم یخ کرده بود ... باورکردنی نبود ... خواستم ازش گله کنم ... خواستم سرش داد بزنم ... ولی در شان خودم ندونستم که کلامی به زبون بیارم ... ولی با سردی گفتم : مبارک باشه ان شالله ...
    گفت : مرسی عزیزم ... خوب خیلی کار دارم باید برم ... فردا زود بیا ... کار نداری ؟

    در حالی که مثل یخ وارفته بودم , گفتم : نه , مرسی ...

    و گوشی رو گذاشتم و به محض اینکه باران ازم پرسید عمو چی گفت نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم ...

    خیلی برام ناگوار شده بود ... احساس می کردم به من توهین شده ...
    گفتم : علی به من میگه بیا نامزدی ... حتی مریم هم به من حرفی نزده ... میاد اینجا و میره ... نمی فهمم چرا این کارو با من می کنه ؟ حداقل زودتر به من خبر می داد ...
    حتی این نوشین که من علی رو بهش معرفی کردم , یک کلمه به من حرفی نزد ...
    باران گفت : من خبر داشتم رعنا جون ... تو رو خدا اینقدر ناراحت نباش ... شاید فکر کرده من به شما گفتم ... تقصیر منه که یادم رفت ...
    گفتم : نمیام ... من به اون نامزدی نمی رم تا بفهمه با کی طرفه ... دیگه با این کارش از زندگی من رفت بیرون ... خدا رو شکر که اینطوری شد ... منم همینو از خدا می خواستم که از شرش خلاص بشم ...
    باران منو دلداری می داد ولی من خیلی عصبانی بودم و یک کلام می گفتم : من نمیام ...
    اما فردا صبح که مریم زنگ زد و گفت : دیدی علی با من چیکار کرد ؟ برای خودش نامزدی گرفته , اون وقت دیشب به من خبر داده و منو دعوت کرده ... به تو کِی گفته ؟
    یکم آروم شدم و گفتم : به منم دیشب خبر داد ... واقعا تو نمی دونستی ؟
    گفت : نه ... حالا حقشه هیچکدوم نریم ...
    گفتم : نمی دونم ... منم می خواستم همین کارو بکنم ...
    گفت : ولی مجید و مهدیه اصرار دارن و میگن علی گناه داره ... ولی تو رو خدا رعنا منو تنها نذار ... چون حتما همه ی فامیل های اونا هستن ... علی تنهاست ...
    گفتم:  باشه میام ... ساعت چند میری ؟
    گفت : مثل مهمون ... همون طور که دعوت شدم ... توام ساعت هفت دیگه اونجا باش ...
    بعد میلاد زنگ زد و گفت : رعنا جون ما یک راست می ریم لواسون ... شما و باران هم زودتر راه بیفتین ... امیرعلی دلش براتون تنگ شده ...
    گفتم : مگه توام میای ؟
    گفت : آره خوب ... امشب , شب عزیزترین کس منه ...
    باران تند و تند حاضر می شد و خوشحال بود ... و می گفت : رعنا جون باید یک چیزی برای نوشین خانم بخریم ... دست خالی که بده بریم ...
    گفتم : من نمی دونم ... هر کاری می خوای خودت بکن ...

    برای همین زودتر رفت و یک کادو خرید و برگشت ...

    از من پرسید : رعنا جون می خوای ببینی ؟ کادوشو باز کنم ؟

    گفتم : نه , هر چی هست خوبه ...
    باران اونقدر عجله داشت که ساعت چهار و نیم منو وادار کرد راه بیفتم ...

    باران رانندگی می کرد و من داشتم فکر می کردم علی رو از دست دادم و مهربونیشو , حمایتشو ... و از خودم خجالت کشیدم ... و فکر کردم آدم خودخواهی هستم که از علی توقع داشتم بازم به پای من بسوزه ولی تقصیر خودش بود که اونقدر ما رو به خودش وابسته کرده بود که حالا اینطور من با بغض و غصه دارم میرم به نامزدی اون ...
    باید خودمو آروم می کردم تا علی متوجه نشه که چقدر ناراحتم و برام مهم بوده ... آره , باید طوری رفتار کنم که کسی متوجه نشه ...
    وقتی از در باغ رفتیم تو , دیدم فقط ماشین بچه های خودمون اونجاس و ماشین نوشین ...
    میلاد اومده بود ...

    سعی کردم به تنها چیزی که فکر می کنم , دیدن امیرعلی باشه و چیز دیگه ای فکرمو مشغول نکنه ...
    صدای آهنگ شادی تا تو حیاط میومد ...

    باران دست منو گرفت تو دستش و وارد شدیم ...

    یک دفعه دیدم بچه ها منو دوره کردن و برف شادی روی سرم زدن و با هم دست می زدن و تولدت مبارک رو برای من می خوندن ...

    تازه یادم افتاده بود اون روز , تولد منه ....




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۸   ۱۳۹۶/۴/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت هفتاد و سوم

  • ۱۳:۵۳   ۱۳۹۶/۴/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و سوم

    بخش اول




     چه دنیای عجیبیه ... وقتی غم سایه شو روی زندگی ما می ندازه , پرده ای سیاه جلوی چشم آدم میاد که هر چی نعمت در کنارش داره رو فراموش می کنه و زمانی که شادی میاد , قلبش غرق در خوشبختی میشه و اون غم ها که تو دلش خونه کرده , براش کوچیک می شن و از خاطر آدم میرن ...
    و لذت خوشحالی در بودن همون غم هاست ...
    اگر انسان همیشه شاد باشه دیگه اینقدر از اون لحظات لذت نمی بره ... این , کلید زیستن با آگاهی و صبر رو به ما میده ...
    نمی تونم خوشحالی خودمو در اون لحظه بیان کنم ... هیجان زده به اطراف نگاه می کردم و از کنار عزیزانم رد می شدم ...

    اونا همچنان دست می زدن و به من می خندیدن و قلب منو سرشار از خوشحالی و غرور می کردن ...
    غرور برای داشتن کسانی که به من عشق می دادن ...
    علی ته سالن ایستاده بود و نوشین هم نزدیکش بود ...
    نگاهی بهش کردم و گفتم : پس اینا کار تو بود ؟

    گفت : نه , تنها نبودم ... من و مریم و باران ... البته اگر همکاری نوشین خانم نبود , نمی شد ...
    گفتم : از همه ی شما ممنونم ....
    باز هم ستاره ی اون مجلس مهدیه بود ... حالا دختر خانم بزرگ و زیبایی شده بود که دل هر بینده ای رو می برد ...
    رقص زیبای اون زبانزد شده بود و تلاش مجید برای به اصطلاح سربراه کردن اون کاری بیهوده به نظر می رسید ...

    اون می رقصید و مجید در حالی که نمی تونست از رقص اون لذت نبره , می گفت : انگار بد بارش آوردیم ...
    گفتم : تو کاری نکردی ... خداوند عالم اونو از اول همین طوری خلق کرده و ما باید یاد بگیریم که به اونچه خدا آفریده , احترام بذاریم ...
    امیرعلی رو بغل کردم و رفتم کنار نوشین نشستم ...
    به هم نگاه کردیم ...

    آهسته پرسیدم : چی شد ؟ ماجرا چیه ؟ کار شما به کجا کشیده ؟
    خندید و گفت : اگر کسی پیدا می شد که یک هزارم اونچه که علی آقا شما رو دوست داره , منو دوست داشت خوشبخت ترین زن عالم می شدم ...
    آه از نهادم بلند شد ...
    نمی دونستم علی چی به نوشین گفته ... ساکت موندم ...

    خودش ادامه داد : علی آقا اون روز به من گفت که از بچگی شما رو دوست داشته و شما عشق اونو نمی پذیری و دوستش نداری ... برای همین می خواین زن بگیره تا از شرش خلاص بشین .. .
    ولی اون نمی خواد شما رو ول کنه ... همون طور که شما به شوهرتون وفادار موندین , علی آقا هم به شما وفادار می مونه .... خوش به حالتون ...
    گفتم : منو ببخشید , نمی خواستم اینطوری بشه ...

    گفت : اصلا ... اصلا ... تجربه ی خوبی بود ... برای اولین بار با مردی آشنا شدم که صادق و ساده و عاقل بود و نظرم رو نسبت به مردا که همه خیانتکار و دغل بازن عوض کرد ... شاید اینطوری زودتر ازدواج کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۷   ۱۳۹۶/۴/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و سوم

    بخش دوم




    گفتم : راست می گین ... دور و بر من پر از اینجور مردهاست ... اولیش پدرم ... ندیدم با وجود ثروت زیاد خیانتکار باشه ...
    بعد پدرشوهرم ... به فکر هر چیزی بود جز خیانت ... و سعید شوهرم ... و حالا مجید و حمید و میلاد همه سربراه و خوبن ...
    اصلا اینطوری فکر نکن ... مرد خوب زیاده ...

    آهی کشید و گفت : می دونین من همیشه می گم زن های دور و بر ما از مرد شانس ندارن ... برعکسِ شما , همه مردای ما یک جورایی خیانتکارن ... خوش به حال شما ...
    همون طور که گفتین پدر شما و پدر آقا سعید , مردای خوبی بودن ... ولی اگر پیش خودتون بمونه , من پدر خرابی داشتم و حالا برادرم به خاطر خیانت کردن به زنش الان داره دو تا بچه رو بی مادر بزرگ می کنه ... بگذریم ....
     سهیل و بهار اومدن دو طرف من ... احساس می کردم به امیرعلی حسودی می کنن ...
    سهیل می گفت : مامانی بچه شون رو پس بده , سهیل خودتو بغل کن ...

    این حرف اون باعث شد امیرعلی رو بدم به مریم و اون دو تا رو بغل کنم ...
    به نوشین گفتم : منو ببین ... تو جای من بودی چیکار می کردی ؟ من دیگه مال خودم نیستم ...
    گفت : اشتباه می کنی ... به نظر من اینا هیچ ربطی به هم ندارن ... اگر دلت با اونه , ولش نکن و به کسی پیشکشش نکن ... پشیمون میشی ...
    مهدیه و نازنین و سوسن و آرش و خواهر نازنین و آقای سماواتی اون وسط می رقصیدن و علی چشمش به من بود ...

    و این اولین باری بود که از نگاه اون ناراحت نمی شدم .....
    اون شب شبی به یادموندی و زیبا برای همه ی ما بود ...
    بعدا فهمیدم که علی و مریم می خواستن برای من تولد بگیرن ... علی می ترسه که نوشین همه چیز رو لو بده و بگه که نامزدی تو کار نیست .... برای همین چون شماره ی نوشین رو نداشته , یک روز میاد در خونه ی اونا و ازش می خواد بره پایین تا بهش سفارش کنه و برنامه ی تولد رو با اون هماهنگ می کنه ...
    همون روزی که باران علی رو می ببینه ...

    شب علی باران رو هم در جریان می ذاره ولی به من چیزی نمی گن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۴:۰۲   ۱۳۹۶/۴/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و سوم

    بخش سوم




    اون شب همه برگشتن خونه ی خودشون ولی من و باران و میلاد پیش علی موندیم ...
    وقتی آخر شب , من و علی آخرین مهمون رو بدرقه کردیم , تو حیاط تنها شدیم ...

    همین طور که به طرف ساختمون می رفتیم و من از سرما خودمو جمع کرده بودم , گفتم : علی ممنونم ازت ... تولد خوبی بود و من حسابی غافلگیر شدم ...
    گفت : خیلی دلت می خواست واقعا نامزدی من باشه ؟
    گفتم : راستش نه ... قول می دم دیگه برات زن پیدا نکنم ... تجربه ی بدی بود , اشتباه کردم ...
    گفت : ناراحت شدی ؟
    گفتم : آره ... خودت می دونی من نمی تونم دروغ بگم ولی این یک حس خودخواهی بود ... دلم نمی خواست تو رو از دست بدم ... خیلی بدجنسم ... آره ؟
    نفس بلندی کشید و دست هاشو از هم باز کرد و درحالی که می خندید با صدای بلند گفت : خیلی ... خیلی عالی شد ... ولی من راضیم ... همین قدر هم خوبه ...
    مریم می گفت صبر داشته باش , اینقدر به رعنا فشار نیار ... اون اگر روزی برسه که بخواد با تو باشه , خودش میاد و به تو میگه ... رعنا اینطور آدمیه ... منم منتظر همون روز می مونم ... راستش وقتی رفته بودم رشت , به میلاد گفتم ... اونم در جریان قرار دادم که چه حسی نسبت به تو دارم ...
    از جام پریدم و با عصبانیت  گفتم : ای داد بیداد ... تو چیکار کردی علی ؟ خوب میلاد چی گفت ؟
    علی از عکس العمل من ترسید ... جواب داد : هیچی ... میلاد خندید و بعد گفت من می دونستم ... خیلی وقته که فهمیدم ... اونم می گفت به دست آوردن دل مامانم خیلی مشکله , خدا کمکت کنه ...
    گفتم : علی خواهش می کنم کم کم از زندگی من برو بیرون ... من کار احمقانه زیاد کردم , نمی خوام دوباره دچار اشتباهی بشم که جبران نداشته باشه ... ازت ممنونم ... تو این سال های سخت و گرفتاری های من , همیشه یار و یاورم بودی ولی منو تحت فشار نذار ...
    گفت : نه , قول می دم ... نگران نباش , بهت قول میدم همین طوری کنارت می مونم تا زمانی که تو نخوای دیگه کاری نمی کنم ...  خوبه ؟ عصبانی نشو ...
    می دونستم ناراحت میشی ... به میلاد گفتم ولی نمی تونستم بهت نگم ... تو یک لحظه نمی دونم چی شد از دهنم دررفت ... ولی به خدا خودش می دونست ...
    گفتم : با این کارایی که تو می کنی فقط خواجه حافظ شیرازی نمی دونه ...


    فردا , برای من روز دیگه ای بود ... احساس می کردم آروم شدم ...
    دلشوره ها از وجودم رفته بود ... چقدر خوبه آدما به فکر هم باشن و گاهی با یک همچین کارایی دل همدیگر رو شاد کنن و به زندگی معنای خوشبختی بدن ...
    بعد از ظهر ما از لواسون راه افتادیم و برگشتیم خونه ی خودم و میلاد و سوسن به خاطر اصرار من و باران , شب رو موندن تا صبح زود برگردن رشت و من دل درست با امیرعلی بازی کردم و تا صبح پیشش موندم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۰۹   ۱۳۹۶/۴/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و سوم

    بخش چهارم




    مرداد سال هفتاد و نه بود ... اون سال محصولی خوبی از باغ به دست اومد و علی تونسته بود باغ رو دوباره احیا کنه ...
     یک روز بعد از ظهر , برای حساب و کتاب بی خبر اومد پیش من ... به خاطر باران ماکارونی درست کرده بودم ... و علی زیاد دوست نداشت ... با این حال نشست سر میز و کمی برای خودش کشید ... یکم که خورد , گفت : عجب خوشمزه شده ... دوباره برام بکش ...
    که تلفن زنگ خورد ... گوشی رو برداشتم , مجید بود ... اون ازم اجازه می خواست یکی از دوستانش که دکتر همون بیمارستانه برای خواستگاری باران بیاد ...
    وقتی به باران گفتم , خندید و گفت : نه , اینطوری نمی خوام ... دوست ندارم به شکل خواستگاری ازدواج کنم ... می خوام خودم یکی رو انتخاب کنم و اول ازش خوشم بیاد ...
    یادتونه اون خواستگار قبلی مثلا منو پسندید دیگه ول نمی کرد ... انگار من این وسط هیچکارم ... چون اونا از من خوششون اومده بود من باید قبول می کردم ...

    نه دیگه خواستگار قبول نمی کنم ... حوصله ی این کارا رو ندارم ...
    علی گفت : عمو جون اشتباه می کنی ... در واقع این تویی که باید بپسندی ... اگر نخواستی خوب مثل اون دفعه میگی نه ... مجید در موردش با من حرف زده , مثل اینکه آدم خوبیه ... ضرر نداره که یک بار ببینیش ...
    گفت : آخه عمو خیلی مراسم سخت و طاقت فرساییه ... قول می دین که اگر این یکی هم نشد دیگه مراسم خواستگاری راه نندازین ؟
    علی گفت : من قولشو بهت میدم ولی این یکی فرق داره ... من می دونم مجید برای تو بیخودی کسی رو در نظر نمی گیره ...
    به مجید خبر دادم و دو ساعت بعد یک خانم به من زنگ زد ... و گفت : منزل آقای موحد ؟
    گفتم : بفرمایید ...
    گفت : برای امر خیر مزاحمتون شدم برای دختر خانم شما ... میشه یک وقت به من بدین ؟
    گفتم : باشه ... فردا شب ساعت هفت شب تشریف بیارید ...
    گفت : آدرس رو لطف می فرمایید ؟
    بعد از این تلفن , دوباره زنگ زدم به مجید ... مریم گوشی رو برداشت و گفتم : به مجید بگو برای فردا ساعت هفت قرار گذاشتم ...
    گفت : باشه می خواهی ما هم بیایم ؟
    گفتم : آره خوب , خوشحال میشم ... الان علی هم اینجاست ... حتما اونم میاد دیگه ... پس , فردا شب برای شام بیاین ... مهدیه رو هم بیار , دلم براش تنگ شده ...
    مهدیه خودش صبح اومد خونه ی ما و می گفت : من زودتر اومدم به شما کمک کنم و با باران یکم سر به سر خواستگاره بذاریم ...
    اون دو تا وقتی به هم می رسیدن , یکسره می خندیدن و شوخی می کردن ...

    مهدیه بچه ی خیلی خوب و شادی بود و بسیار مهربون ...  با هم خونه رو تمیز کردن و همه چیز رو مرتب و آماده برای پذیرایی ...
    و  همین طور که می خندیدن , باران رو هم حاضر کردیم و منتظر شدیم ...
    شش و نیم بود که مجید و مریم اومدن و پشت سرش هم علی رسید و راس ساعت هفت زنگ در به صدا در اومد و بعدم صدای آسانسور ...

    علی درو باز کرد ...
    سلام و احوال پرسی کرد و من و مجید رفتیم جلو ...
    مجید نگاهی به من کرد و سرشو تکون داد ...
    متوجه نشدم چی می خواست بگه ولی اینو فهمیدم که اون , خواستگارو نشناخته ...

    تعارف کردیم و اومدن نشستن ...
    من رفتم تو آشپزخونه و مجید دنبالم اومد و گفت : اینا کی هستن ؟
    گفتم : نمی دونم ... زنگ زدن , من فکر کردم از طرف تو بوده ...

    گفت : ای داد بیداد ... پس مهران هم داره میاد ... من بهش گفتم ساعت هفت اینجا باشه ... دو تا خواستگار , همزمان ... حالا چیکار کنیم ؟

    و من فهمیدم که بازم عجولی من کار دستم داده .....




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۱۷   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت هفتاد و چهارم

  • ۱۰:۲۴   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و چهارم

    بخش اول




    همه ما دست و پامونو گم کرده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم ...
    اما علی اومد و به داد ما رسید و گفت : چیز مهمی نشده ... الان زود اینا رو راه می ندازیم ... اگر دیدیم اونا زودتر رسیدن , حقیقت رو بهشون می گیم ... همین ...
    چیزی نیست ... نترس , اتفاقی نمیفته ... بیاین بریم ... الان باران و مریم هم میان , اون وقت بد میشه ... بیاین بریم ...
    گفتم : شماها برین تا من چایی بیارم ...
    در همین موقع مریم هم اومد ...

    گفتم : تو چرا دیگه  اومدی ؟ باران تنها شد ...
    گفت : نمی دونستم چیکار کنم , داشتیم به هم نگاه می کردیم ... حالا تو بیا برو , من چایی رو می ریزم و میارم ...
    سه تایی رفتیم و نشستیم و من بلافاصله گفتم : ببخشید فامیل شریفتون چی بود ؟ من یادم رفته بود بپرسم ...
    اون خانم که زن پا به سن گذاشته و خوشرویی بود گفت : بله دیشب عرض کردم ... فامیل ما صادقی و پسرم کوروشه ...

    گفتم : ببخشید شغلتون چیه ؟ ...
    کوروش خودش گفت : تو کار ساختمون سازی هستم ...
    شرکت مال پدرمه , فعلا اونجا کار می کنم ...

    نگاهی به کوروش انداختم ... قدبلند و قوی هیکل و بسیار خوش صورت و خوش تیپ و خوش لباس بود ... زیبایی اون برای یک مرد , زیادی به نظر می رسید ...
    اومدم حقیقت رو بگم که اونا رو اشتباه گرفتم که خانم صادقی گفت : راستش وقتی شما نبودین با باران خانم حرف زدیم ... ماشالله خیلی شبیه شما هستن ... هر کس شما رو ببینه فکر می کنه دو تا خواهرین ...
    اصلا بهتون نمیاد دختر به این بزرگی داشته باشین ...
    گفتم : مرسی ... راستش .....
    وسط حرف اومد و ادامه داد : اجازه بدین من یک چیزی رو به شما بگم ... کورش جان , باران خانم رو قبلا دیدن و بالاخره شماره ی ایشون رو پیدا کردن ... اگر موافق باشین بریم سر اصل مطلب ...
    والله من تا حالا هیچ دختری رو برای کوروشم نپسندیده بودم ولی تو همین جلسه ی اول دلم برای دختر شما رفت و به پسرم حق دادم که شیفته ی باران جان شده باشه ... چند وقته اَمون منو بریده که بیا بریم خواستگاری ...
    ببخشید رو راست همه چیز رو گفتم که دیگه شما برین سر اصل مطلب ...
    علی گفت : نه , این طوری که شما می فرمایید نمی شه ... ما باید تحقیق کنیم و با شما آشنا بشیم ... امروز هم یک سوء تفاهم پیش اومده که ما اول باید اونو رفع کنیم ...
    خانم صادقی گفت : ببخشید شما فرمودین چه نسبتی با باران جان دارین ؟
    گفت : من عموش هستم ...
    مجید گفت : بله , منم عموی ایشون هستم ولی اجازه بدین براتون توضیح بدم ... دیشب که ما ...
    خانم صادقی گفت : نه , خودتون رو ناراحت نکنین ... اگر می خواین تحقیق کنین اشکالی نداره ولی اول اجازه بدین دو تا جوون با هم حرف بزنن و اگر حرفای اولیه مورد قبول دو طرف قرار گرفت , من می دونم که بقیه ی موارد حل میشه ... ما که عروس خودمون رو انتخاب کردیم ...
    حالا مونده جواب شما ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۴/۴/۱۳۹۶   ۱۱:۵۱
  • ۱۰:۲۹   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و چهارم

    بخش دوم




    دیگه نمی شد حرف نزنم ... هر آن ممکن بود خواستگارای بعدی برسن ...
    این بود که بلند , طوری که دیگه اون خانم نتونه وسط حرفم بیاد , گفتم : اگر اجازه بدین سوء تفاهمی که این وسط پیش اومده را من براتون میگم ...
    خانم صادقی با عرض معذرت دیشب من شما رو با یک آشنا اشتباه گرفتم و به شما وقت دادم ... و حالا اونا هم تو راه هستن و هر آن ممکنه برسن ... ببخشید تو رو خدا ...
    گفت : ای داد بیداد ... چه بد شد ... یعنی به دو نفر وقت خواستگاری دادین ...
    گفتم : البته که نه ... من فکر می کردم شما از طرف اونا زنگ زدین ...
    گفت : خانم موحد من کاری به این کارا ندارم ... ما دختر شما رو می خوایم , لطفا به ما نه نگین ...

    و بلند خندید و گفت : خوب ما زودتر اومدیم ... پس قسمت ما میشه ...
    کوروش خودش به حرف اومد و با جسارت گفت : خانم موحد من خیلی وقته می خوام مزاحم شما بشم و باران خانم رو خواستگاری کنم ولی مامان وقت نمی کردن ... میشه نظر ایشون رو بپرسین ...
    متوجه هستم که شما منتظر کس دیگه ای بودین ولی اول نظر باران خانم رو بپرسین , اون وقت ما رفع زحمت می کنیم ...
    گفتم : باران جان تو چی میگی ؟ نظرت چیه ؟

    باران گفت : الان که نمی تونم نظری داشته باشم ... چشم , فکر می کنم بعدا به شما خبر می دم ...
    من از همین می ترسیدم که باران تحت تاثیر قیافه ی خوب کوروش قرار بگیره و قبول کنه ...

    خانم صادقی گفت : من منتظرم عزیز دلم ... فردا زنگ می زنم خدمت مامان ... اگر میشه لطف کنین یک بار اجازه بدین با هم برن بیرون ...
    گفتم : چشم ... خودم بهتون خبر می دم ...
    صدای زنگ درِ پایین بلند شد ...

    مجید از جاش پرید و آیفون رو برداشت و گفت : جانم دکتر جان ... شمایید ؟ بفرمایید تو ...
    خانم صادقی از جاش بلند شد و گفت : کورش جان مزاحم نشیم ...
    ولی مثل اینکه به موقع اومدیم ... خانم موحد به قسمت اعتقاد دارین ؟ دختر شما قسمت پسر منه وگرنه چرا شما ما رو اشتباه بگیرین ؟ تو رو خدا یکم در مورد ما تحقیق کنین ... ان شالله باران جان قسمت ما میشه ...
     و در حالی که دلشون نمی خواست , از در رفتن بیرون و آسانسور اومد بالا و دکتر نوری و مادربزرگ و خواهرش از اون پیاده شدن و  به هم نگاه کردن ...
    خانم صادقی و کورش سوار آسانسور شدن و رفتن پایین و ما که هممون جلوی در بودیم و سرک می کشیدیم , با اونا سلام و احوالپرسی کردیم و بردیمشون توی خونه ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۴/۴/۱۳۹۶   ۱۱:۵۱
  • ۱۰:۳۴   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و چهارم

    بخش سوم




    خانم نوری که مادربزرگ مهران بود , زن بسیار چاقی بود که به زحمت راه می رفت ولی مهران و خواهرش مهین هر دو لاغر بودن ...
    اما دکتر مهران قیافه ی معمولی داشت و موهای سرش تقریبا ریخته بود , به طوری که جلوی سرش کاملا خالی شده بود ... ولی متین و مهربون به نظر می رسید ...
    مادربزرگ فورا خودش سر حرف رو باز کرد و گفت : به به دختر خانم شما ایشون هستن ؟ چی بود اسمتون ؟
    باران اسمشو گفت ...
    باز پرسید : چند سال دارین؟
    باران گفت : بیست و سه سال ...
    گفت : اِ ... پس شما همسن مهین جان ما هستین ... خوبه ... ولی مهین ماشالله از همون اول خیلی خواستگار داشت ... یک دختر دیگه هم داریم شهین جان ... اون که هیچی نگو و نپرس , مگه گذاشتن بمونه ... پونزده سالش بود رفت خونه ی شوهر با چه دَبدبه و کبکبه ای ... مهینِ منم هیجده سالش بود که شوهر کرد ... باور کنین نشد نگهش داریم ... الان یک پسر سه ساله داره ... ماشالله چه پسری ... آدم حظ می کنه نگاهش کنه ... شیرین ...... تا دلتون بخواد ...
    خانم نوری همین طور می گفت و اصلا حرفش تموم نمی شد تا کس دیگه ای حرفی بزنه ...
    مهران سرش پایین بود و با یک دستمال مرتب عرق هاشو پاک می کرد ولی مهین در گوش مادربزرگش یک چیزایی می گفت که کاملا معلوم بود داره التماس می کنه از موضوع خارج نشه ...
    بالاخره مریم چایی آورد و تعارف کرد ...

    خانم نوری با خنده ی تمسخر آمیزی گفت : اینم مدل جدید امروزی هاست که عروس چایی نیاره ؟
    من گفتم : خانم عزیز , باران دوست نداره این کارو بکنه ...
    گفت : به به ... خوب دیگه چه چیزایی رو دوست نداره ؟ ببین دختر جون یک رسومی هست که شما باید به اون پابند باشین ... دوست ندارم یعنی چی ؟ ... هر کاری بزرگترها گفتن شما میگی چشم , اینطوری زن زندگی میشی ...
    مهران دوباره خم شد چند تا دستمال پشت سر هم کشید بیرون و خودشو خشک کرد ...
    من گفتم : معذرت می خوام خانم بزرگ ولی باران برده که نیست ... آزاده برای خودش تصمیم بگیره ... من با نظر شما مخالفم .... دختر من هر کاری که خودش صلاح بدونه انجام میده , به شرط اینکه خلاف نباشه ...
    خدا رو شکر همیشه من به تصمیم اون احترام گذاشتم ...
    گفت : دِ نه دِ ... این درست نیست ... شما هنوز جوونی نمی دونی این کارا بعدها تو زندگیشون چه عواقبی داره ... راستش من عروس مطیع و حرف گوش کن می خوام ...
    گفتم : پس قربونتون بد جایی اومدین ... باران زیر حرف زور نمی ره ... ما رو ببخشید , عذرخواهی می کنم ...
    مجید از مهران پرسید : خوب چطوری دکتر جون ؟ شما هم یک حرفی بزن ...
    با شرمندگی گفت : سلامتی ... چی بگم ؟
    باز خانم نوری در حالی که می خندید , گفت : آخه مهران جان نمی خواست زن بگیره ... نمی دونم دکتر موحد چی تو گوشش خونده که راضی شده بیاد خواستگاری ...
    باران از جاش بلند و گفت : ببخشید ...

    و رفت به اتاقش ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۰   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و چهارم

    بخش چهارم




    دیگه ما هیچکدوم حرفی نزدیم ... خانم بزرگ داد سخن داد و تا تونست از خودشو خانواده اش تعریف کرد و شاید اسم بیست تا دختر رو برد که از کله گنده های شهر هستن و همه آرزو دارن با مهران ازدواج کنن ...
    و دلیل قبول نکردن خودشو که چطور اون دخترها رو نپسندیده رو با آب و تاب تعریف کرد و من احساس می کردم که مهران و مهین دارن آب میشن میرن تو زمین فرو ...
    و شاید یک ساعت همه به حرف های بی سر و ته اون خانم گوش کردیم ...
    بالاخره مهران از جاش بلند شد و گفت : با اجازه زحمت رو کم کنیم ... مامان بزرگ دستتون رو بدین به من ...
    خوب ببخشید شرمنده شدم ...

    و با علی و مجید دست داد و خودش جلوتر رفت طرف در ...
    خانم بزرگ هم در حالی که هنوز داشت حرف می زد راه افتاد و رفتن ...
    همین که درو بستیم , همه با هم یک نفس راحت کشیدیم ...
    مجید گفت : به خدا این مهران , اون مهران تو بیمارستان نبود ... باور کنین ... اصلا من اینجا باهاش احساس غریبی کردم ...
    اینقدر پسر خوبیه که باورم نمی شه اینطوری سرشو بندازه پایین حرف نزنه ... نمی فهمم ...
    باران و مهدیه از اتاق اومدن بیرون ...
    مهدیه در حالی که می خندید گفت : بابا منو بده به اون پسره , حساب مادربزرگشو میرسم ... ولی باران از پسش برنمیاد ...
    مریم گفت : نه بابا ... خواهش می کنم مجید دیگه حرف این دکتر نوری رو تو خونه ی ما نزن ... زنیکه دیوانه بود , اصلا چرت و پرت می گفت ... نمی دونم برای چی اومده بود ؟ که از خودش تعریف کنه و بره ؟ ... عقل درست و حسابی نداشت ... اگر من صد تا دختر کور و کچل داشتم , یکیشو به اینا نمی دادم ...
    مگه آدم مغز خر خورده ؟
    مجید گفت : ولی به خدا مهران تو بیمارستان اینطوری نیست ... همه دوستش دارن و بهش احترام می ذارن ...
    مریم گفت : ای بابا ... الان که مثل ماست نشسته بود ... چطور آدم نمی تونه در مقابل مادربزرگش , حرف بزنه ؟ پس بی عرضه و بی وجوده ... حالا پدر و مادرش چی شدن ؟
    مجید گفت : نمی دونم دقیقا ولی مثل اینکه تو بچگی اونا رو از دست داده ...
    علی از باران پرسید : نظر تو چیه عمو ؟

    باران که همون طور بی خیال بود , یک سیب برداشت و شروع کرد به گاز زدن و روی مبل نشست و گفت : در مورد کی ؟ اولی یا دومی ؟
    علی گفت : هر دو تا ... نظرت چی بود ؟
    گفت : راستش از هر دوی اونا خوشم نیومده ... اون کی بود کورش , اصلا یک طوری چندش آور بود ... شکل شوهرا نبود ... نه , خوشم نیومد ... وقتی به آدم نگاه می کرد , احساس می کردم لباس تنم نیست ...
    و این یکی هم که تکلیفش معلومه ... شما بودین زنش می شدین ؟
    علی گفت : من که مَردم ... حتما زنش نمی شدم ... ولی به نظرم تو درست فکر کردی ... آفرین به تو ...
    باران گفت : دقت کردین اصلا منو آدم حساب نمی کردن ؟ اون یکی پررو پررو می گفت قسمت ماست ...
    این یکی می گفت عروس حرف گوش کن می خوام ... مثال می زد که من یک وقت دست از پا خطا نکنم ... وای چقدر تحقیرآمیز بود ... دیگه داشت اعصابم خورد می شد ...
    اون شب تا دیروقت همه خونه ی ما در مورد اون خواستگارا حرف زدن و هر دو رو سکه ی یک پول کردیم و به نتیجه رسیدیم که به هر دو قاطع جواب منفی بدیم ...
    آخر شب علی و مریم و مجید رفتن ولی مهدیه موند پیش باران ... و فردا صبح هر دو تا نزدیک ظهر خوابیدن ...
    من داشتم جمع و جور می کردم که مجید زنگ زد و گفت : زن داداش ناهار درست نکن , من از بیرون می گیرم و میام ...
    گفتم : پس برای هانیه و آرش هم بگیر , زنگ می زنم بیان ... دلم برای سهیلم تنگ شده ...
    گفت : نه , امروز یک کاری دارم با شما ... باشه اونا رو یک وقت دیگه می گیم ... می خوام با شما و باران حرف بزنم ...
    دلم فرو ریخت ... نکنه مجید می خواد اصرار کنه باران , مهران رو قبول کنه ؟

    اگر این طور باشه , باید جلوش بایستم .....




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۱   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و چهارم

    بخش پنجم




    اون روز بعد از ناهار , مجید گفت : زن داداش نمی دونم چی بهتون بگم ... حق با شماست ...
    منم دیشب خیلی تو ذوقم خورد ولی صبح مهران زنگ زد به من و کلی عذرخواهی کرد و گفت اجازه بدین امشب یک بار خودم تنها بیام , براتون تعریف می کنم جریان چی بوده و چرا ما از مادربزرگمون اینقدر حساب می بریم ...
    باران گفت : عمو تو رو خدا نمی خوای که ما دوباره اون آدمِ ماست و مربا رو اینجا راه بدیم ؟ من که نیستم ..
    رعنا جون خودش می دونه ...
    گفتم : آقا مجید خودت دیشب دیدی ... حالا گیرم که یک بهانه ای داشته باشه , مادربزرگشو که نمی تونه عوض کنه ...
    نه تو رو خدا ... یک کلام بهشون بگو نه , والسلام ...

    مجید گفت : آخه بیچاره مثل اینکه یک دل نه صد دل عاشق شده , به همین زودی ... خیلی اصرار می کرد ...
    باران گفت : نه عمو خواهش می کنم ... همون طور که یک شبه عاشق شده , یک شبه هم فراموش می کنه ... این کارو با من نکن ... من اصلا از خودش خوشم نیومده , اصلا نمی خوام دیگه ... لطفا ... عمو جونم التماس می کنم ولش کنین و بهش بگین ما نخواستیم ...
    مجید گفت : آخه عمو , من بد تو رو می خوام ؟ کاری می کنم که تو رو بدبخت کنم ؟ ... یک چیزی بهت میگم , تو یک چیزی می شنوی ... این مهران که من می شناسم کلا با مهران دیشب فرق داشت ...
    اصلا یک آدم دیگه ای بود ... خدا رو شاهد می گیرم چند تا بیمارستان روش حساب می کنن ... جراح عمومیه و چقدر کارش خوبه ...
    برای دیدن اون از چهار ماه قبل وقت می گیرن ...
    من گفتم : این چیزا که میگی دلیل نمی شه آقا مجید ... حرف سر مادربزرگشه ... من نمی ذارم باران زیر دست همچین آدمی بیفته ...
    مجید آه عمیقی کشید و گفت : باشه ... پس من بهش بگم نه ؟
     باران گفت : آره , نمی خوام دیگه اونو ببینم ...
    مجید گفت : باشه ولی حیف شد , پسر خوبی بود ...
    اون شب بعد از رفتن مجید و مریم , مادر کوروش زنگ زد و به اونم گفتم که باران مایل نیست ...
    خیلی اصرار کرد ... قبول نکردم که یک بار دیگه اونا بیان خونه ی ما و گوشی رو قطع کردم ...

    با این یکی هم کلا خودم موافق نبودم ...
    فردا من و باران تازه از خواب بعد از ظهر بیدار شده بودیم که صدای زنگ در اومد ...
    باران آیفون رو برداشت ... پرسید : کیه ؟ ... نمی دونم ... صبر کنین ...
    رعنا جون , دکتر نوری اومده ... چیکار کنم ؟
    گفتم : نمی شه که راهش ندیم ... بد میشه تا اینجا اومده ...
    بزن آیفون رو , بیاد ببینم چی میگه ...
    گفت : آخه آماده نیستم ...
    گفتم : تو برو تو اتاقت حاضر شو ... من باهاش حرف می زنم ببینم چی میگه ...
    مهران که اومد بالا و زنگ زد , درو باز کردم ... اصلا یک آدم دیگه بود ... محکم سلام کرد و یک دسته گل دستش بود , داد به من و گفت : این برای شماست ... برای عذرخواهی اومدم ... اجازه می فرمایید بیام تو ؟
    گفتم : بفرمایید آقای دکتر ... خواهش می کنم ...

    اومد نشست و گفت : اگر باران خانم نخواد منو ببینه , حق داره ... چون مادربزرگ من اون شب آبروی ما رو برد ...
    هیچ دلیلی هم نداره ... همین طوری حرف می زنه ... تو رو خدا شما به دل نگیرین ... فکر می کنین تا حالا من چرا طرف هیچ دختری نرفتم ؟ والله به خاطر همون پیرزن بوده ... زندگی ما هم برای خودش داستانیه ...
    ما بهش احترام می ذاریم ... با خودمون می بریم که بزرگتر داشته باشیم ... خوب دیگه , رسم و رسومات بیهوده ... چه میشه کرد این طوریه دیگه ... به هر حال  شما درست فرمودین و من درک می کنم ...
    من خودم شخصا به شما حق میدم ... ولی یک چیزی هم این وسط اتفاق افتاده ... شما رعنا خانم دیگه نمی تونین منو از این خونه دور کنین ...
    کبوتر جَلد شدم ... البته اگر منو بشناسین و موافق نباشین , حق با شماست ... مزاحم نمی شم ولی لطفا تا اون زمان این کار نکنین خانم محترم ...
    البته من امروز فقط برای معذرت خواهی اومدم و اگر باران خانم بیاد از ایشون هم عذرخواهی بکنم , دیگه زحمت نمی دم ... ولی یک چایی رو می خورم ...
    گفتم : باران جان میشه بیای عزیزم ؟ ...

    باران در حالی که محکم به نظر می رسید , اومد جلو و سلام کرد ...
    گفتم : چایی الان حاضر میشه , تازه دم کردم ...
    باران هم نشست روبروی اون ...

    مهران با خنده گفت : باران خانم امیدوارم از دست ما ناراحت نشده باشین چون من خدمت عموی شما ارادت دارم و برای ایشون احترام زیادی قائل هستم ... این معذرت خواهی رو به شما بدهکار بودم ...
    امیدوارم اون شب رو اصلا فراموش کنین و فکر کنین من الان خدمت شما رسیدم برای تقاضای ازدواج ...
    امکانش برای شما هست ؟





    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۴/۴/۱۳۹۶   ۱۱:۵۳
  • ۱۰:۵۸   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت هفتاد و پنجم

  • ۱۱:۱۰   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش اول




    نمی دونم چرا دلم شور می زد ؟ ... می ترسیدم ... باران دختر سر به راهی بود و بسیار بی تجربه ... اون هیچ وقت دنبال ازدواج نبود , برای همین تا اون زمان با کسی رابطه ای پیدا نکرده بود ...
    از حالت صمیمی و گرمی که مهران به خودش گرفته بود , ترسیدم ... این بود که مداخله کردم و گفتم : ما نمی تونیم تقاضای شما رو قبول کنیم آقای دکتر نوری ... چون این تنها شما نیستین که با دختر من زندگی خواهید کرد ...
    حتی یک ملاقات با خانواده ی شما روح و روان اونو آزرده می کنه , پس خواهش می کنم از این تقاضا منصرف بشین و اجازه بدین ما قبول نکنیم ...
    گفت : بله بله ... متوجه شدم منظورتون چیه ... ولی من قول می دم اون مسئله رو حل کنم ... شما فقط اجازه بدین من با باران خانم آشنا بشم ... فعلا این تنها تقاضای منه ...
    باران گفت : ما که آشنا شدیم ولی من واقعا اون شب بهم برخورد ... تو خانواده ای بزرگ شدم که برای عقاید من احترام قائل بودن ... نمی تونم از حق خودم بگذرم به خاطر هیچ کس ...
    مهران گفت : منم از شما همین انتظار رو دارم ... باور کنین از همون لحظه که وارد شدم تشخیص دادم که چطور خانواده ای هستین ...
    قبلا گفته بودم بهتون ... دکتر موحد هم که یکی از بهترین دوستان من هستن و شناخت ایشون هم منو ترغیب می کنه تا اصرار داشته باشم برای این وصلت ...
    باران گفت : پس اون دخترایی که مادربزرگ شما گفتن رفتین خواستگاری و ایشون نپسندیدن , چی میشه ؟ شاید من رو هم قبول نکردن ... بعد شما چیکار می کنین ؟ ...

    گفت : در واقع دست ایشون نبوده و نیست ... من خودم نخواستم ... گفتم که مامان بزرگم یک حرفی می زنه ... قرار نیست که درست باشه ... متوجه ی منظورم می شین ؟ ...
    من رفتم چای بریزم ولی دیدم که صحبت اونا ادامه داره و دکتر نوری اونطوری که دیده بودیم , خجالتی و محجوب نیست ...
    پس باید دلیلی داشته باشه که جلوی مادربزرگش بی صدا و مظلوم نشسته بود و این برای من معمای بزرگی شده بود ...
    از اونجایی که هر وقت گیر می کردم به علی پناه می بردم , چایی رو گذاشتم جلوی اونا و رفتم به اتاقم و از اونجا زنگ زدم ... خدا خدا می کردم تو باغ نباشه و گوشی رو برداره ... نمی دونستم چیکار کنم ...
    همینطورم شد ... با زنگ دوم جواب داد ...
    گفتم : علی ...

    فورا گفت : جانم چی شده رعنا جون ؟ صدات باز خراب شده ... بیام ؟
    گفتم : نه , کمک می خوام ... چیکار کنم ؟ دکتر نوری اومده داره با باران حرف می زنه ... می ترسم باران رو راضی کنه ...
    گفت : برای چی راضی بشه ؟ اون که نخواسته بود ...
    گفتم : نمی دونم ... امشب اومده اینجا ولی کلا با شب قبل خیلی فرق داره ... مثل اینکه از مادربزرگش می ترسه ... به هر حال طبیعی نیستن ...
    گفت : چرا نمی ری رو راست بهش بگی ؟
    گفتم : خوب دوست مجیده , می ترسم بد بشه ... حالا منم بهش احترام گذاشتم ولی اصلا مناسب باران نیست ...
    دختر من یک پِخ تو دلش یکی بکنه , زَهره می ترکونه ... اون وقت با اون مادربزرگ چطور کنار بیاد ؟
    گفت : نگران نباش عزیزم , خودتو نباز ... من فردا میام اونجا با باران حرف می زنم .... نبینم نگران بشی ها , هنوز که طوری نشده .....




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان