داستان رعنا
قسمت بیست و پنجم
بخش چهارم
صبح میلاد رو گذاشتم پیش مریم ...
همه با هم رفتیم درِ زندان اوین ... پایین پله های زندان ایستادیم ...
دل من مثل سیر و سرکه می جوشید ... هم استرس برای دیدن سعید داشتم , هم از اینکه اون مامور نیاد و منو سر کار گذاشته باشه ...
ولی اون اومد و با دیدنش از جام پریدم و رفتم جلو ... گفت : پولو آوردین ؟
گفتم : سلام آقا ... بله آوردم ... دست پدرمه ...
گفت : بدین به من ...
آقا جون پاکت رو دراز کرد طرفش و گفت : ببخشید ما حتما می تونیم سعید رو ملاقات کنیم ؟
اون جواب نداد و پولو گرفت و خطاب به من گفت : برین پشت زندان ... درِ ملاقات کننده ها اونجاست .. .
با کسی حرف نزنین ... یک نفر میاد و اسم موحد رو صدا می کنه ... خودش بهتون میگه چیکار کنین ...
و با عجله از پله ها بالا رفت ...
چاره ای نبود ... شک نداشتم که اونم سر من کلاه گذاشته بود و به همین راحتی مقدار زیادی ازم پول گرفته بود ...
تو این فکر بودم و مطمئن که همه ی اونا همین احساس رو داشتن ...
ملیحه گفت : چرا وایستادین ؟ بریم دیگه ...
تا پشت زندان راه زیادی بود و مامان نمی تونست درست راه بره ...
برای همین شروع کرد به نق زدن که : محاله ... اونطوری که من دیدم , پول بی زبون رو برداشت و رفت ...
می خوایم از کجا گیرش بیاریم ؟ ... اینا شیطون رو درس می دن ...
نه , امکان نداره ... ندیدین یارو تا پولو گرفت جواب ما رو هم نداد ؟ ...
حرفای مامان مثل پتک می خورد تو سرم ... ولی ساکت بودم ...
تا ما رسیدیم دم در ملاقات ... یک سرباز اونجا ایستاده بود ... انگار منتظر ما بود , چون پرسید : موحد ؟ ...
همه ی ما سر جامون خشک شدیم ... باورکردنی نبود ...
با هیجان گفتم : بله آقا , ما هستیم ...
گفت : دنبال من بیاین ...
از اون در بزرگ سبز رنگ رفتیم توی زندان ... وارد یک سالن شدیم ...
اسم ما رو یکی یکی یادداشت کردن و یک کاغذ داد دست من و گفت : سری پنج ... برین تو , صداتون می کنن ...
با دستپاچگی کاغذ رو گرفتم هنوز باورم نمی شد و بازم فکر می کردم این یک تله است که برای من گذاشتن ...
همه به هم نگاه می کردیم و ناباورانه توی صف ایستاده بودیم ... هر لحظه منتظر بودم یکی ما رو صدا کنه یا از من بپرسه اینجا چیکار می کنی یا بیرونمون کنن ...
مامان می لرزید و زیر لب دعا می خوند و ملیحه صلوات نذر کرده بود و می فرستاد ...
بالاخره ما رو صدا کردن ......... سری پنج ...
و ما با نشون دادن شناسنامه هامون یکی یکی وارد یک راهرو شدیم و از اونجا رفتیم به اتاق ملاقات ...
شماره ی ما , آخرین کابین بود ...
بازم باورم نمی شد ...
زندانی ها داشتن میومدن و سعید هم توی اونا بود ... دیدمش ....... از پشت اون شیشه ها دیدمش و سعید هم منو دید ... نگاه ما به هم گره خورد ... نگاهی پر از معنای عشق ...
ریشش بلند شده بود و خیلی لاغر و ضعیف به نظر میومد ... تا منو دید از خوشحالی چشماش برق زد ... قدم هاشو تندتر کرد و خودش رسوند به کابین ...
مامان قبلا گوشی رو برداشته بود ... منتظر سعید بود ... اشک هاش مثل سیل روان شده بود ... من همین طور که سعید رو نگاه می کردم , صبر کردم اون با آقا جون و ملیحه هم حرف بزنه ...
تا نوبت به من رسید ...
ناهید گلکار