داستان رویایی که من داشتم
قسمت دوم
بخش سوم
من فقط یک عمه داشتم که در سن چهارده سالگی زن علیرضا خان تجلی شده بود که از ثروتمندان تهرون بود …
شاید من سه یا چهار بار بیشتر عمه رو ندیده بودم ولی حرفش تو خونه ی ما زیاد زده می شد . می دونستم خیلی پولداره و دو تا پسر و یک دختر داره که فقط دخترش ازدواج کرده … عمه خیلی دوست نداشت با فامیل رفت و آمد کنه برای همین ما هیچ وقت خانواده ی اونو ندیده بودیم .
عمه فقط موقعی میومد که کسی مرده باشه و تو مراسمش شرکت می کرد . همون موقع هم طوری رفتار می کرد که معلوم بود ما از دماغش بالا نمی ریم ….
شاید یکی دو بار جواب سلام منو داده بود و همین . پس وقتی چشمم به اون افتاد مطمئن شدم اتفاقی افتاده و دلم فرو ریخت …
از در که اومد تو زد زیر گریه و گفت : الهی عمه فدات بشه . این چه بلایی بود سر تو اومد و یتیم شدی … داداشم رفت و تو رو بی پدر کرد .
دیگه نفهمیدم چیکار می کنم .
با اینکه خودمو آماده کرده بودم که هر خبری رو بشنوم بازم کنترلم از دستم در رفت …
فکر کنم صدای شیون من و عمه تمام بیمارستان رو خبر کرد ... چون همه ریختن تو اتاق من تا ما رو ساکت کنن …
هادی می گفت: عمه ، مگه قرار نبود به رویا نگی ؟
عمه همین طور که گریه می کرد با دستمال بینی شو گرفت و گفت : بیخود … بیخود … غلط کردین . تا حالا هم بهش نگفتین بچه تو دلش می مونه ….
بعد اومد و من رو نوازش کرد و گفت : من که نمردم عمه جون خودم هواتو دارم . هر وقت کاری داشتی به خودم بگو تنهات نمی ذارم ، ناراحت نباش .
ناهید گلکار