داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهارم
بخش دوم
صدای اذان مسجد محل بلند شد نمی دونم انگار اون صدا تا عمق وجودم رفت ، مثل اینکه پناهی مطمئن پیدا کرده باشم خودم رو تو آغوش خدا دیدم .
دستهامو روی سینه حلقه کردم و بازو هامو گرفتم و اشکهام سرازیر شد بلند شدم
وضو گرفتم و نماز خوندم …..
بعد خوابیدم و کم کم خوابم برد …. فکر کنم یک ساعت بیشتر نخوابیدم ….
قبل از اونا بیدار شدم و لباس پوشیدم و رفتم مدرسه تا چشمم بهشون نیفته ……
سه تا بلیط داشتم برام مهم نبود حتی اگر تمام راه رو هم پیاده می رفتم حاضر نبودم از هادی پول بگیرم ….
شماره آقای خبیری ، دوست بابام رو برداشتم ( من و هادی بهش می گفتیم عمو ) و از خونه زدم بیرون ….
تا میدون شهناز سوار اتوبوس شدم سمت راست میدون یک باجه ی تلفن بود … زنگ زدم ….. چهار یا پنج تا زنگ خورد تا گوشی رو خواب آلود برداشت و گفت : کیه ؟
گفتم : عمو منم رویا … دختر آقای سرمدی سلام …
معلوم بود یک کم هوشیار شده … چون لحنش عوض شد و گفت : سلام دخترم تو کجایی ؟ چرا پیدات نیست ؟
گفتم : بهتون احتیاج دارم میشه کمکم کنین ….
گفت : باشه عمو جون هر وقت تو بخوای پولاتو گرفتی ؟
گفتم : چه پولی عمو من که پولی نگرفتم .
گفت : یک دفترچه باز کردیم حقوق باباتو می ریزن تو اون دادم به هادی بهت بده … الان حقوق شش ماه رو که ماهی چهارصد و سی و دو تومن بود تو حسابته . هفته ی پیش دادم به هادی همه ی این چند ماه رو یک دفعه می تونی بری بگیری . بانک صادارت شعبه ی بهارستان اگر بری زود پیدا می کنی برو پولاتو بگیر عمو جون …….
حالا با من چیکار داری تو حالت خوبه ؟
در حالی که صدام می لرزید گفتم : آره خیلی خوبم دست تون درد نکنه …
گفت : خواهش می کنم حقت بوده تو رو خدا عمو بیا پیش من از حالت منو با خبر کن پیش هادی راحتی ؟ گفتم : آره خوبم چشم میام به زودی میام پیش شما.
پرسید : پس با من چیکار داشتی بگو عمو جون کارت چی بود ؟
گفتم : باشه برای بعد …..
و خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم از کنار خیابون راه افتادم
حالم خیلی بد بود چرا هادی به من نگفته بود ؟ شاید می خواست اون پول رو به من نده …..
و هزار فکر دیگه ...
حالا علاوه بر اعظم از اونم عصبانی بودم ….
تا مدرسه پیاده رفتم اون روز ریاضی داشتیم و من همیشه سر این درس دنیا رو فراموش می کردم چون خیلی استعداد داشتم همیشه پای تخته بودم ، دبیری داشتیم لاغر و سفیدرو …. اون کسی بود که ریاضی رو همون طوری که باید با مفهوم و ساده درس می داد و من که عاشق ریاضی بودم با تمام وجود به حرفاش گوش می کردم و یک لحظه از تدریس اونو از دست نمی دادم .
اونم اینو درک می کرد و به من می گفت : اگر یک روز تورو جایی با شوهر و بچه ات ببینم و بگی دکتر نشدی می زنم تو گوشت تو باید با این همه هوش پزشکی بخونی …..
منم تا اونجا که ممکن بود سعی می کردم سر کلاسش حواسم جمع باشه ….
ولی بعد از کلاس سرمو گذاشتم روی میز و خوابیدم …..ساعت های بعد دیگه حال روز خوبی نداشتم …. دوستام فکر می کردن برای مامان و بابام گریه می کنم و با من همدردی می کردن ….
دوست داشتم هر چی زود تر بر گردم خونه تا دفتر حقوق رو از هادی بگیرم ….. و ازش بپرسم چرا اونو از من مخفی کرده ؟ ….
توی راه برگشت با خودم می گفتم : باید مراقب خودم باشم دیگه تنها هستم . دست اونا برام رو شده بود ….
و باید همه چیز رو می فهمیدم .
ناهید گلکار