خانه
184K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۴:۲۳   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجم

    بخش چهارم



    گفتم : نمی گیرم به خدا نه ناراحت میشم ….

    گفت : اگر نگیری من ناراحت میشم . این باشه … تا سر برج پول برات بریزن . من سپردم تو بانک فقط بدن به خودت ولی توام دفتر و از خودت جدا نکن ، ممکنه ازت بلند کنه والله از اینا هر چی بگی بر میاد ...

    برو عمو ولی سفارش نکنم هیچی نگو تا من بیام ….

    و پولو کرد تو کیف من .

    گفتم : به شرط اینکه حقوق گرفتم بهتون پس بدم ….
    خندید و گفت : باشه پس بده ؛ کاش غیرت تو رو هادی هم داشت …
    زنگ زدم چند لحظه بعد اعظم در باز کرد و گفت : زود اومدی ؟ خبری بود ؟ موی دماغ شدی ؟
    دلم می خواست چنگ بندازم و چشمای ریز و بد ترکیبشو در بیارم ولی خودمو نگه داشتم . اون می دید که من با گریه اومدم خونه ولی بازم دست بردار نبود و داشت منو اذیت می کرد ….

    خودمو کنترل کردم و از حیاط خلوت رفتم تو همون اتاق لعنتی …

    حالا بیشتر غصه ی من برای از دست دادن برادرم بود … آره من اونم از دست داده بودم کسی که با دل و جون دوستش داشتم ، عاشق فرید بودم و برای خودم یک دنیای زیبا ساخته بودم.

    وقتی فرید به من می گفت عمه دلم براش ضعف می رفت ... و حالا همه ی اون چیزی که در ذهنم بود خراب شده بود.

    دیگه برادری وجود نداشت ، نه به خاطر پول چون شاید اگر به خودم می گفت و رو راست باهام بر خورد می کرد حاضر بودم جونم رو براش بدم ولی با این نوع برخوردش فهمیدم که نیت خوبی از اول نداشته و درست بعد ازمرگِ پدر و مادرمون برای همه چیز با نقشه پیش رفته ….
    و من اون روز در سوگ برادر نشستم و با صدای بلند گریستم چنان که خودم هم باورم شد که دیگه اونو ندارم ….
    دری که انباری و اتاق رو از هم جدا می کرد یک قسمتش شیشه داشت … من تازه کمی آروم شده بودم که احساس کردم کسی از اونجا منو نگاه می کنه ...

    از رو تخت اومدم پایین . درو نگاه کردم یک مرتبه جا خوردم برادر اعظم بود که داشت اتاق منو می پایید ( حسین برادر اعظم بود از اون لاتهای بی سر و پا که بابام هیچ وقت اجازه نمی داد بیاد خونه ی ما و اگرم جایی اونو می دید بهش محل نمیذاشت قدش بلند بود و موی پر پشتی داشت مثل اعظم چشمهاش ریز و بد ترکیب بود )
    داد زدم : اینجا چی می خوای ؟

    با پررویی گفت : اومدم تو رو ببینم ، افتخار میدی در خدمت باشم و درو هول داد که بیاد تو اتاقم .

    پریدم درو گرفتم و گفتم : گمشو عنتر الاغ ……




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان