داستان رویایی که من داشتم
قسمت ششم
بخش سوم
اول فشارم رو گرفتن ، دکتر گفت : بی اندازه پایینه
و از من پرسید : چند وقته چیزی نخوردی ؟
گفتم : یک کم دیشب خورش قیمه خودم ….
هادی پرسید : خورش قیمه از کجا ؟
عمو گفت : دیدم گرسنه اس و چیزی نمی خوره من براش آوردم …..
با ناراحتی گفت : ولی اعظم می گفت اون مرتب غذاشو می خوره ….
عمو زد تخت سینه ی هادی و گفت : حرف اون زنتو جلوی من نزن ؛؛ تو به حرف اون گوش کردی و این دختر و به این حال و روز انداختی ؟ نمی ببینی چقدر لاغر و ضعیف شده و از گشنگی و ناراحتی ضعف کرده ؟ خجالت بکش ، آدم با حیوون هم این کارو نمی کنه .
رفتی خونه رو کامل به اسم خودت کردی خوب معلومه زنت می خواد اینو از سرش باز کنه …
هادی دست و پاش می لرزید ، پرستار گفت : فیش بگیرین تا بهش سرم وصل کنیم اونم از خداخواسته از دست عمو فرار کرد ...
بهم سرم وصل کردنو و سرم رو بخیه کردن …
تا اون موقع زن عمو دستم رو گرفته بود و پیشم بود و عمو هم بالای سرم وایساده بود ولی هادی بیرون اتاق از ترسش تو نمی اومد از همون جا می دیدم که هی بالا و پایین میره ……
زن عمو ازم پرسید : چی شد که از حال رفتی چیز جدیدی شده ؟
بهش اعتماد کردم و گفتم : تو رو خدا به کسی نگین ؟ اعظم برادرشو میاره خونه و یک کارایی می کنه که من می ترسم . امروز به من گفت می خوام باهات عروسی کنم و یقه ی منو چسبید .
زن عمو دو دستی زد تو صورتش و گفت : وای خاک بر سرم یا حضرت عباس . بعد چیکار کرد بهت دست زد ؟ گفتم : نه فرار کردم تو کوچه …
و اعظم رو دیدم ولی منکر شد و گفت حسین اصلا اینجا نیومده ……
گفت : بذار به عموت بگم رویا جون . این مسئله شوخی بردار نیست تمام آینده ات رو خراب می کنه ….
گفتم : می ترسم عمو عصبانی بشه و کار دست خودش بده . دیگه مراقبم اگر بازم چیزی شد بهتون خبر میدم دیگه صبر نمی کنم ……
سرم که تموم شد من حالم بهتر بود اومدیم خونه . هادی خیلی تو هم بود و به من نگاه نمی کرد وقتی رسیدیم ….
اعظم جلو نیومد هادی یک بالش گذاشت رو مبل و به من گفت : اینجا بخواب …..
عمو صدا زد : هادی توام بیا بشین باهات حرف دارم …..یکی یکی جواب بده که دیگه اعصاب ندارم به خدا می زنمت تا زبونت از پس گردنت بیاد بیرون . فکر نکن من از رو میرم اگر زن و شوهرکولی بازی در بیارین ……
اعظم اومد جلو که : چایی می خورین درست کنم ؟
عمو گفت : تو یکی فقط از جلوی چشم من برو کنار که برات بد میشه …..
اعظم شروع کرد با صدای بلند داد زدن : که خوبه والله … تو خونه ی خودم اومدن امر و نهی ………
حرفش تموم نشده بود که هادی بلند شد و محکم زد تو صورتش و گفت : گمشو برو کثافت می زنم اینجا لَت و پارت می کنم .
اونم چند تا دری وری گفت و رفت …
عمو از هادی پرسید : خوب بگو ببینم جوونمرد چرا همه ی خونه رو به اسم خودت کردی ؟ اینو ول کن بگو کی برمی گردونی ؟
گفت : هر وقت شما بگین در خدمتم ولی به خدا قصد بدی نداشتم . اعظم گفت اگر خونه به نامش باشه میره و ددری میشه . می گفت هر وقت خواست شوهر کنه براش جهاز می خریم نمی دونم چرا به حرفش گوش می کردم .
و بعد رو کرد به من و گفت : راست گفتی حسین اذیتت کرد ؟
به جای من زن عمو گفت : بله امروز اومده بوده می خواسته ,, زبونم لال بشه الهی ؛؛ دختره از بس ناراحت شده غش کرده … خوبه خدا رحم کرده از دستش در رفته و گرنه چه خاکی می خواستیم تو سرمون بریزیم ….
هادی بلند شد و خودشو با سرعت رسوند به اعظم و شروع کرد به زدن و فحش دادن که واقعا نمی دونستم بازم فیلمه یا واقعیت داره ….
ولی با بلبشویی که درست شد موضوع خونه فراموش شد …..
عمو گفت : هادی جان با این وضع صلاح نیست رویا اینجا بمونه من سه تا بچه دارم فکر می کنم چهار تا دارم . بذار یک مدت بیاد خونه ی ما هادی که تازه آروم گرفته بود .
گفت : به خدا عمو نوکرشم ازش معذرت می خوام جبران می کنم قول میدم دیگه حرفای اعظم رو باور نمی کنم ….. خودم مواظبش میشم .
برای خونه هم خوب عمو خرج بیمارستان رو کی داد ؟ خرج کفن و دفن مراسم عزاداری ؟ خوب اینا پول بود من دادم در حالی که نداشتم قرض کردم و صدام در نیومد خوب من که دو سهم می برم رویا یک سهم دیگه . چیزیش نمی مونه …….
عمو عصبانی شد که : یعنی میگی هیچی به هیچی ، بی حقش کردی رفت ؟ مگه تو پسر خونه نبودی ؟ خوب وظیفه ات بود ولی حالا خرجی که کردی حساب کتاب کن .
سهم رویا رو بده من این چیزا حالیم نیست .
ناهید گلکار