خانه
184K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۳:۲۳   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت ششم

    بخش چهارم



    عمو و زنش بعد از کلی سفارش به هادی و محبت به من رفتن ………….
    اومدم برم تو اتاقم هادی نگذاشت و یک پتو آورد و انداخت رو من و گفت : همین جا بخواب و خودش رفت و برام شام آورد و نشست پهلوی من تا بخورم …..
    رفتار هادی فرق کرده بود ولی نمی دیدم که با اعظم هم بد باشه . ظاهرا قهر بودن ولی حرفی بهش نزد و با هم رفتن خوابیدن ….

    فردا جمعه بود و تعطیل ، من صبح که نماز خوندم رفتم تو اتاقم و تا نزدیک ظهر خوابیدم و با نوازش هادی بیدار شدم . گفت : بلند شو فدات بشم برات چلوکباب گرفتم که خیلی دوست داری پاشو بیا که سرد میشه ، پاشو …..
    نمی دونستم چطور اون کینه ای که تو قلبم کاشته بودن رو فراموش کنم و برم با اونا سر یک سفره بشینم ……

    هادی تردید منو دید و هی اصرار کرد تا بلند شدم .

    اعظم سفره ی رنگینی انداخته بود و گفت : بفرما ملکه همه چیز حاضره .

    نشستم ولی دستم تو سفره نمی رفت ……
    هر طور بود اون روز رو گذروندم و فردا حالم بهتر شده بود و رفتم مدرسه وقتی برگشتم ...

    اعظم درو باز کرد ………. تا وارد حیاط شدم حسین لب حوض با همون خنده مسخره اش نشسته بود . فورا برگشتم بیرون و درو بستم و رفتم سر کوچه تا اون بره ولی نرفت ...

    من ندیدم که بره وقتی هادی رسید با اون رفتیم تو . پرسید : چرا اینجا وایسادی گفتم حسین اینجاس ترسیدم اومدم بیرون تا تو بیای …..
    هادی عصبانی کلید انداخت و رفت تو و اعظم رو صدا کرد : اونم اومد لب پنجره …

    سرش داد زد : باز حسین اومده بود اینجا چیکار کنه ؟ …

    اون همین طور که یک قاشق تو دستش بود اونو رو هوا بلند کرد و گفت : اووووو خدا به خیر کنه حسین کجا بود ! اینم برنامه ی امروزمون همینو کم داشتیم ….
    هادی یک کم باهاش جر و بحث کرد

    و من مطمئن شدم اعظم هنوز توی نقشه اس که منو از سرش باز کنه ……
    یک هفته گذشت حسین سر کوچه …. دم مدرسه …. و بی موقع وقتی هادی خونه نبود میومد و خودشو با نگاهی که انگار می خواد منو بخوره نشون می داد .

    از عمو هم خبری نبود تازه اون چیکار می خواست بکنه . حالا بیشتر هراسم از حسین بود و می دونستم با نگاهی که به من می کنه منتظر فرصته ….

    هر وقت در می زدم فکر می کردم الان دستم رو می کشه تو برای همین صبر می کردم تا هادی برسه ……


    تا اون روز …................


    سرم روی پام بود ، اعظم هنوز داشت دری وری می گفت که صدای زنگ بلند شد ….

    کی می تونست باشه ؟

    کنجکاو شدم و اومدم بیرون که دیدم عمه شکوه با عمو دارن میان باورم نمی شد …
    عمه برای چی با عمو اومده ؟ ….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان