داستان رویایی که من داشتم
قسمت هفتم
بخش اول
اعظم تا چشمش افتاد به اونا با سرعت رفت تو آشپزخونه .
فکر کنم احتمال می داد من به اونا از بابت حسین شکایت کرده باشم ….
هادی دوید جلو و گفت : سلام عمه جون چه عجب از این ورا خوش اومدین بفرما بفرما …
عمه همین طور که توی حال وایساده بود و عمو هم پشت سرش ، گفت : هیچم خوش نیومدم تف به روت بیاد هادی . پدرتو در میارم تو فکر کردی میذارم آب خوش از گلوت بره پایین ، صبح اول وقت میری یا پول میدی یا سه دانگ به اسم رویا می کنی وگرنه میدم چوب تو حلقت بکنن … آقای خبیری نماینده ی منه حرف بزنی با من طرفی …..
من آهسته رفتم جلو …. همیشه از عمه شکوه خجالت می کشیدم و فکر می کردم خیلی از ما بهتره ….
تا چشمش به من افتاد گفت : اِی دادِ بیداد ببین به چه روزی افتاده . برو برو دختر جون وسایلت رو جمع کن می برمت خونه ی خودم …. کو این اعظم ؟
هادی که دهنش خشک شده بود اومد جلو و گفت : عمه به خدا یک اشتباهی شده الان همه چیز روبراهه اجازه بدین خود رویا بهتون میگه ….
ولی عمه بی اعتنا به حرف اون … صدا زد : اعظم … بیا دختر ……
اعظم که معلوم بود ترسیده ولی با یک خنده ی مصنوعی گفت : سلام حال شما ؟ خوش اومدین . ببخشید دستم بند بود چایی گذاشتم ….
عمه نگاه تحقیرآمیزی که توش متخصص بود بهش انداخت و گفت : من فقط یک چیز بهت میگم وقتی اولین بار دیدم تو رو استفراغم گرفت حالا فهمیدم چرا ! چون تو خود استفراغی ….. ننگ شدی تو فامیل ما . برو خدا رو شکر کن که عارم میشه که یه جایی بگم پدر تو و اون داداش فلان شده تو در آوردم . گمشو دیگه هیچ وقت جلوی من ظاهر نشو . اگر بچه نداشتی هادی رو وادار می کردم طلاقت بده ... گمشو …
این گمشو آخری اونقدر محکم بود که اعظم به گریه افتاد و رفت تو اتاقش …
هادی اومد حرف بزنه ولی عمه نگذاشت و به من گفت : اگر زود حاضر میشی من وایسام اگر کار داری صبح یکی رو می فرستم دنبالت .
ولی صبر نکرد من جواب بدم و خودش گفت : صبح حاضر باش و راهشو کشید و رفت ….
تایید هیچ کس رو نخواست و اصلا از من نپرسید می خوای بیای یا نه ؟
عمو خداحافظی کرد و به من گفت : عمو جون صلاحت همینه این تنها راه چاره بود که به فکرم رسید ….
بعد دنبال عمه رفت بیرون ….
اعظم تو اتاقش بود و وقتی فهمید اونا رفتن ، صداشو بلند کرد و هادی هم روی مبل نشست و سر و صورتش رو با دو دست گرفت و فکر می کنم دلش می خواست گریه کنه …
من همون جا وارفته بودم و بهش نگاه می کردم با خودم گفتم :چرا هادی ؟ چرا گذاشتی این طوری بشه ؟ من الان کجا برم ؟ میون یک مشت غریبه ی از خودراضی که اصلا منو قبول ندارن برم چیکار کنم ؟ شاید این تنها چیزی بود که نمی خواستم …. اونجا حتما بیشتر تحقیر می شدم ….
آهسته سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم . سکوتی دردآور تو خونه پیچیده بود و حتی فرید هم جرات حرف زدن نداشت .
خیلی درد تو سینه داشتم و احساس بدی که نمی تونم برای خودم هیچ تصمیمی بگیرم . تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که برم به حمام ……..
زیر دوش هم به این فکر می کردم که حالا از زیر دست اعظم میرم زیر دست عمه . اگر اینجا می تونستم حرف بزنم در مقابل اون هیچی نمی تونستم بگم ….. ولی باز فکر کردم خوب از اینکه فردا حسین یک جایی تو رو گیر بیاره و بدبختت کنه بهتره .
با خودم گفتم لعنت به من که زنم کاش پسر بودم دیگه هیچ کدوم از این حرفا نبود …..
نباید تسلیم می شدم و هر کس منو اونور و انور بکشه باید بیشتر حواسم رو جمع می کردم … برای زندگیم می جنگیدم و تو اون شرایط راهی به جز درس خوندن نداشتم تا از این منجلاب خودمو بیرون بکشم ….
اصلا دستم کشیده نمی شد وسایلم و جمع کنم می ترسیدم …… از رو برو شدن با علیرضا خان و بچه هاش
. دلم می خواست اعظم بیاد و به من بگه نرو دیگه اذیتت نمی کنم یا هادی محکم می گفت می خوام خواهرم پیش خودم باشه … نمیذارم جایی بری ….
ولی هیچی نگفت .
ناهید گلکار