داستان رویایی که من داشتم
قسمت هفتم
بخش سوم
من از بس تعجب کرده بودم مثل چوب رفتم تو بغلش یعنی اصلا این حرکت اونو هضم نکردم .
اون چند تا ماچ محکم از دو طرف صورت من کرد و گفت : بیا علیرضا خان منتطرته ……
همین طور که چمدونم دستم بود رفتم دنبالش …
روبروی در ورودی یک در بود که وارد که می شدی یک هال دیگه قرار داشت ، سمت چپ آشپزخونه بود و چند تا اتاق اونجا بود که عمه منو برد به اتاق سمت راست ….
علیرضا خان روی پشتی نشسته بود این اولین باری بود که اونو می دیدم . چشمش به من که افتاد از جاش بلند شد ( مردی بود بسیار شیک پوش با قدی متوسط و موهای سفید و سیبیل های خیلی زیاد که دو طرفش رو برده بود بالا و تاب داده بود ، در حالی که یک دستش به جلیقه اش بود و دست دیگه اش به پیپش بلند شد و گفت : پس رویا تویی … بذار ببینم … ( نگاهی به سر تا پای من انداخت و چشماشو جمع کرد و یک پک محکم به پیپش زد ) قد بلند , زیبا , موی روشن و بلند , چشم آبی , ولی خیلی لاغر … خوبه خوبه از دیدنت خوشحالم ...
شکوه همه ی اینا رو گفته بود همیشه می گفت یه دختر برادر داره که خیلی خوشگله راست می گفت ، علت اینکه تو زیاد به نظر نمی رسی لباس , و لاغریته … اونم درست میشه چشمات به کی رفته آبیه ؟ …
سرمو انداختم پایین ...
تا اومدم حرفی بزنم عمه گفت : به مادربزرگ مادریش رفته ، اونا ژن بور زیاد داشتن ……
علیرضا خان یک فندک برداشت و گرفت روی پیپ و دوباره اونو روشن کرد و گفت : خوش اومدی … بیا بیا اینجا با من چایی بخور … صبحانه خوردی ؟
عمه گفت : خوب حالا بذار بره تو اتاقش جا به جا بشه بعد میاد …..
از لحن عمه حیرت کرده بودم خیلی مودبانه نبود ….
ولی علیرضا خان هم کم نیوورد و گفت : نه خیر اول من یک چایی براش می ریزم و صبحانه بخوره بعد ببرش تو اتاقش خوشم اومده ازش ...
منتظر عکس العمل عمه بودم ولی اون گفت : باشه بشین رویا جون الان میگم برات یه چیزی بیاره بخوری . علیرضا براش چایی بریز من الان میام …..
اون منو دعوت کرد پهلوش بشینم و خودش برام چای ریخت .
دیگه واقعا داشتم شاخ در میاوردم .
کل تصورم از اون خونه بهم ریخته بود که صدایی از بیرون اومد که هیجان زده می گفت : کجاس ؟ اومد ؟ پیش باباس ؟
ناهید گلکار