داستان رویایی که من داشتم
قسمت هفتم
بخش چهارم
یک پسر جوون با قد بلند و خیلی خوش قیافه و سرحال و شوخ خودشو انداخت تو اتاق و اومد سراغ من و دستشو دراز کرد با من دست بده .
منم گفتم : سلام …
گفت : سلام خوش اومدی من تورجم پسر عمه ی تو …. توام که رویایی . وای مامان خیلی خوشگه راست می گفتی … خیلی خوش اومدی ….
واقعا این فامیل ما شاهکارن آخه کی باورش میشه ما تا حالا همدیگر رو ندیده باشیم ( و نشست کنار من ) بابا میشه یه چایی هم برای من بریزی ……
من چشمام گرد شده بود ، اون به علیرضا خان معروف می گفت برام چای بریز …….
علیرضا خان با خوش رویی گفت : بله بله اینم یک چایی داغ و تازه دم برای آقا تورج و ریخت گذاشت جلوش …..
صحنه هایی که می دیدم به خواب بیشتر شبیه بود و فکر کردم نکنه دارم خواب می ببینم …..
همین موقع عمه و یک زن سبزه رو با یک سینی دنبالش اومد تو ….
عمه گفت : تورج اون میز رو بذار جلوی رویا …..
تورج مثل برق میزو گذاشت و گفت : آخ جون منم گشنمه …
و خودش سینی رو گرفت و گذاشت روی اون .
خانمی که با عمه اومده بود به من نگاه می کرد و گفت : سلام من مرضیه ام خوش اومدی . شکوه خانم راست می گفت خیلی مقبولی …
گفتم : سلام شما هم خوبین ….
علیرضا خان خنده ی بلندی کرد و گفت : پس زبون داری … خوب حرف بزن ببینیم … یه چیزی بگو …
گفتم : خوب چی بگم ؟
باز علیرضا خان فندک زد تا برای بار چندم پیپشو روشن کنه …
عمه با صدای بلند گفت : خاموش کن اونو ، قلب بچه گرفت هی فندک می زنی اعصاب منو خرد می کنی بسه دیگه ….
ولی انگار با دیوار حرف زده بود .
من گفتم : من از بوی پیپ خوشم میاد ….
با این حرف من نمی دونم چرا علیرضا خان خیلی خوشحال شد و خنده ی دندون نمای بلندی کرد و گفت : دیدی شکوه ؟ خوشم اومد ... واقعا بوی پیپ دوست داری ؟
گفتم : بله ….
گفت : می خوای بدم بکشی ؟
تا گوشهام سرخ شد و شدم عین لبو ….
عمه گفت : علیرضا آروم بشین ، اذیتش نکن . اون الان نمی دونه تو داری شوخی می کنی یا جدی میگی …..
تورج شروع کرده بود به لقمه گرفتن برای خودش و هی به من می گفت بخور دیگه ….
من که مبهوت مونده بودم و همه چیز خارج از تصور من بود . حتی عمه شکوه هم که بارها دیده بودم این عمه نبود …..
بی اختیار نفس راحتی کشیدم و چند تا لقمه خوردم ولی تورج با اشتها هنوز مشغول خوردن بود و از من پرسید : سال آخری ؟ برنامه ات چیه بعد دیپلم ؟
گفتم : کنکور شرکت کنم ….
پرسید : چی می خوای بخونی ؟
گفتم : اگر بشه پزشکی ….
هر سه تایی از جا پریدن علیرضا خان پرسید : واقعا ؟ می تونی ؟ اگر قبول بشی من یک جایزه ی خیلی خوب بهت میدم ….
عمه گفت : اگه نداره … قبول میشه , شاگرد اوله . معدلش از نوزده پایین تر نیومده …
گفتم : نه بابا معلوم نیست من تو زبان ضعیفم شاید نتونم … حالا سعی خودمو می کنم …
تورج همین طور که دهنش پر بود گفت : تو به من ریاضی یاد بده من به تو زبان ... کاری می کنم از زبان کم نیاری .
عمه گفت : حالا بیا بریم اتاقت رو نشون بدم .
بلند شدم و چمدونم رو برداشتم ….
تورج دستشو گرفت بالا و گفت: فکر کنین دختری با چمدون قرمز ، رویا برو جلو یک کم جلوتر و برگرد منو نیگا کن … نه خودت برنگرد فقط سرتو برگردون ….. صبر کن همین طوری وایسا ….. خوبه حالا برو …..
من با تعجب به عمه نگاه کردم گفت: برو چیزی نیست می خواد تو رو بکشه طفلک نقاشه …….
ما دیگه از اتاق خارج شده بودیم که تورج داد زد : رویا زود بیا پایین حرف بزنیم …
مرضیه اومد و چمدون منو گرفت …
گفتم : نه خودم میارم زحمت نکشین ….
گفت : نه خانم این چه حرفیه وظیفه ی منه …..
عمه گفت : جر و بحث نکن ، بده بهش بیاره.
و خودش راه افتاد و من و مرضیه پشت سرش ( مرضیه زن پا به سن گذاشته ای بود که خیلی مهربون به نظر میومد شکم و سینه های بزرگی داشت ولی خیلی زرنگ بود )
تو راه به من گفت : هر چی خواستین به من بگین . کارای این خونه رو من می کنم راننده ای هم که شما رو آورد پسر منه . دو تا بچه داره یکی دختر یکی پسر مثل ماه می مونن یک روز میارم نشونتون میدم ….. همین طوری که حرف می زد رسیدیم بالا …..
احساس می کردم با اون سر و ریختم وصله ی ناجوری هستم ولی همه با من طوری رفتار می کردن که انگار سالهاس منو می شناسن …..
بالا یک هال بزرگ و مبلمان شده و شیک بود که شش تا اتاق داشت .
عمه اونجا وایساد و گفت : اون اتاق تورجه ، اون یکی مال ایرج ، اون اتاق عقبی مال حمیراس تو اونجا نرو …
بهت گفته باشم اصلا پاتو اونجا نذار .
ناهید گلکار