داستان رویایی که من داشتم
قسمت نهم
بخش اول
عمه کاملا دستپاچه شده بود و مجبور شد طفره بره و گفت : چه می دونم داداشم همیشه کار داشت ، منم که سرم شلوغ بود . علیرضا بیا دیگه شام سرد شد آخه ……..
علیرضا خان خودش داشت میومد پیپش هم دستش بود ، یک پک محکم دیگه بهش زد و رفت کنار ظرف شویی اونو خالی کرد …
من سلام کردم و نگاهی به من انداخت و دوباره چشمشو تنگ کرد : ببینم تو شبا خوشگل تر میشی ؟ یا یک کاری کردی ببینم آرایش کردی ؟
با سادگی گفتم : نه به خدا کاری نکردم …
عمه با صدای قاطعی گفت: صد دفعه گفتم چند روز صبر کنین بعد سر شوخی رو باز کنین . ببینم می تونین فراریش بدین …گفتم که با هزار مکافات آوردمش اگر شما گذاشتین ….
همه خندیدن و منم به حماقت خودم خندیدم .
توی محیطی بسیار خوب و شاد شام خوردیم من سعی کردم اون نگاه اول رو به ایرج فراموش کنم و از خودم خجالت کشیدم حالا اون در مورد من چی فکر می کنه …. نباید این طور میشد ، باید مراقب خودم باشم و دیگه از این غلطا نکنم …..
تمام مدتی که شام می خوردیم ایرج و علیرضا خان داشتن در مورد کار حرف می زدن و منم تو فکر بودم …
اتفاقی که برام افتاد تازگی داشت و این برای من که اولین روزم بود که اومده بودم اینجا خوب نبود با خودم گفتم : رویا تو که اهل همچین کارایی نیستی پس تموم شد این آخرین بار بود گفته باشم بهت …. حالا این اول کاری ماجرا درست نکن …..
بعد از شام علیرضا خان گفت: بیان اتاق من چایی بخوریم . رویا تو بیا با من بریم ….
گفتم : چشم شما تشریف ببرین من الان میام .
پرسید : چیکار داری ؟
گفتم : خوب می خوام به عمه کمک کنم … زیر بازوی منو گرفت و کشید ….. بیا بریم مرضیه هست . شکوه توام بیا …
تورج هنوز داشت می خورد گفت : تا من نیومدم کاری نکنین الان منم میام ….
ایرج بهش خندید و گفت : مگه می خوان چیکار کنن ؟
بوی چایی تازه دم توی اتاق پیچیده بود علیرضا خان اول پیپشو برداشت …
عمه با اعتراض گفت : یک دقیقه اونو بذار کنار ، الان بوش بلند میشه نفسم می گیره
و رو کرد به من که : کار دست ما دادی ….
ایرج پرسید : برای چی رویا خانم ؟
عمه گفت : ایشون از بوی پیپ خوشش میاد حالا باباتم ما رو آورده اینجا که بوی اونو بلند کنه …….
دستپاچه شدم و گفتم : نه به خدا همین طوری گفتم . برام فرق نمی کنه …..
علیرضا خان مثل اینکه خیلی دوست داشت چایی درست کنه و برای همه بریزه ….
ایرج با کت و شلوار بود و به سختی نشسته بود رو پشتی ، گفت : بابا من خسته ام اگه میشه زودتر بریز که کار دارم .
اونم گفت : چشم … چشم الان میدم خدمت شما ….
و برای همه تو یک سینی قشنگ چایی ریخت و گذاشت وسط …..
ایرج یک چایی برداشت و داد به من و یکی هم خودش برداشت ….
سریع اونو خورد و گفت : ببخشید من هنوز لباس عوض نکردم باید برم اجازه میدین ….
و رفت .
کمی بعد منم گفتم : عمه من فردا چه طوری برم مدرسه از اینجا خیلی دوره …..
عمه گفت : نگران نباش عزیزم صبح گفتم اسماعیل تو رو برسونه خودشم میاد دنبالت ….
گفتم : من برم درس بخونم ؟
علیرضا خان گفت : خدا رو شکر ؛ سالهاس این حرفو از کسی نشنیدیم . فقط حمیرا همیشه نگران درسش بود مثل اینکه دخترا این طورین ……..
تورج گفت : خوب برای همینه که حال و روزش اینه ….
و با چشم غره ی عمه خودشو جمع و جور کرد …
من بلند شدم و تشکر کردم و رفتم بالا . ایرج داشت می رفت دستشویی ته راهرو ؛؛ اونم منو دید .
فورا رفتم به اتاقم و درو بستم و نشستم رو تخت انگار داشتم خواب می دیدم ….
بر عکس این احساس رو روزی که چشممو تو بیمارستان کرج باز کردم داشتم …. روز قبل با پدر و مادرم شاد و سر حال می رفتیم شمال و اون روز بدون اونا تو بیمارستان در حالی که همه چیز رو از دست داده بودم تا کمر توی گچ بودم ….
نمی فهمیدم ….. الانم یک طوری این تغییر مثل اون موقع بود شب قبل توی انباری خونه ی هادی و حالا با این هم امکانات اینجا و اینطوری ……
ترسیدم از اینکه دوباره به طور برق آسا همه چیز خراب بشه …….
از ترس از دست دادن اونا به نماز وایسادم و از خدا خواستم بهم رحم کنه و دیگه بذاره همین جا بمونم و اونارو ازم نگیره …
ناهید گلکار