خانه
184K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۱:۱۲   ۱۳۹۶/۱/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت نهم

    بخش دوم



    یاد مادرم افتادم و اینکه بدون اون همیشه و همه جا غریبم گریه کردم …..
    اونقدر دنیا به یک باره بهم سخت گرفته بود که برای موندن در جایی که متعلق به من نبود خوشحال بودم و بعد لباسهایی که عمه خریده بود جا به جا کردم چیزایی که با خودم آورده بودم همه رو دوست داشتم مثلا ژاکتی که مامانم برام بافته بود روز ها و شبها دستش دیده بودم که میل می زد تا منو خوشحال کنه و یا پیرهنی که یک شب تا صبح برای یک عروسی دوخته بود و صبح با خوشحالی تنم کرده بود …. یا کفشی که بابام برام خرید در حالی که براش گرون بود و به خاطر من صداش در نیومد …..
    یاد اونا آتیشم زد و روی زمین نشستم و اونا رو گرفتم تو بغلم و بوسیدم . دلم نمی خواست اونا رو به کسی بدم همین طور که گریه می کردم همه رو توی اون کارتون های کتاب مرتب چیدم و کردم زیر تخت …

    و با خودم گفتم … خدا رو چی دیدی شاید همین ها یک روز دوباره لازم بشه ……..

    بعد کتابامو آوردم …… میزی نبود که من روش درس بخونم برای همین روی تخت که عادت هم داشتم اونا رو ولو کردم و شروع کردم …
    دیگه صدایی تو خونه نبود …. منم سرگرم درس خوندن شدم …..
    تا اینکه متوجه ی چند صدای پا شدم ولی نفهمیدم مال کیه . یکی اومد بالا و توی راهرو دو نفر با صدای آهسته حرف می زدن ….

    خواستم در باز کنم ولی زود پشیمون شدم …

    تا صداها خوابید کم کم خوابم گرفت و چراغ رو خاموش کردم و خوابیدم ... توی تخت به اون راحتی خیلی زود خوابم برد ……
    نیمه های شب صدای ضجه و گریه زنی بیدارم کرد یاد حرف عمه افتادم ، حتم کردم حمیرا باشه دلم براش می سوخت و می خواستم بدونم چه بالایی سرش اومد ؟ چرا ازاون اتاق بیرون نمی اومد بیرون ؟ چرا باید هر شب گریه و ناله کنه ؟

    با خودم گفتم هر چی باداباد میرم ببینم چی شده ؟

    درو که باز کردم مرضیه پشت درِ اتاق حمیرا بود منو دید و اومد جلو دستشو گذاشت رو دماغش و گفت : هیس شما برو بخواب عادت می کنی چند روز دیگه خوب میشه . تازه حالش بهم خورده من مواظبم …. برگشتم تو اتاق … لب تخت نشستم ولی از ناله های اون قلبم به درد اومده بود ….
    نیم ساعتی همین طور بود و من در میون اون صدا خوابم برد … صبح هراسون بیدار شدم …..

    و اولین فکری که کردم این بود کی حمیرا ساکت شد و من چطوری خوابم برد …..

    زود روپوشم که پیراهنی زرشکی رنگ بود با یقه ی سفید پوشیدم و پالتویی که عمه خریده بود تنم کردم و کفش نو رو پام

    و راه افتادم ….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان