خانه
185K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۶:۵۹   ۱۳۹۶/۱/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شانزدهم

    بخش اول



    برای اولین روز عید ، صبحی نبود چون همه تا ظهر خوابیدن فقط عمه به خاطر حمیرا باید بیدار می شد …

    من که بیدار شدم دیگه نزدیک ظهر بود …. رفتم تا صورتم رو بشورم که عمه رو دیدم از اتاق حمیرا اومد بیرون ….

    گفتم : سلام عمه جون مرضیه نیست من الان میام کمک ….

    جواب داد : عجله نکن مرضیه اومده.

    و رفت پایین …..
    نگاهش کردم ... اون زن با قدمهای محکم از پله ها می رفت پایین انگار نه انگار که شب قبل درست نخوابیده ؛ نه از خستگی شکایتی داشت و نه منتی به سر کسی می گذاشت ، اون بی توقع به همه ی کارهای خونه می رسید ... حمیرا رو تر و خشک می کرد و از همه مهم تر دستورات علیرضا خان رو انجام می داد ... خرید خونه رو خودش می کرد و سه وعده غذا حاضر و آماده در اختیار خونوادش قرار می داد …..

    با خودم گفتم اون چه جور زنیه ؟ و از این دنیا چی می خواد ؟ الان چه چیزی باعث خوشحالیش میشه ؟

    با خودم فکر کردم اون از بس که بی توقع رفتار کرده هیچ کس متوجه ی اون نیست ، شده مثل آدم آهنی …. و من دلم نمی خواست روزی جای اون باشم …

    دوست داشتم منو ببینن و برای کارم ارزش قائل باشن …....

    تازه نگهداری از همچین مریضی کار خیلی دشواری بود که از عهده ی هر کس بر نمی اومد …. من پدر و مادرم رو از دست دادم ولی در یک آن … سخت بود … اما این سخت تر نیست که بچه ی آدم جلوی چشمش این طور پر پر بزنه ؟

    شاید منظور عمه از اینکه گفت من به تو بیشتر نیاز دارم تا تو به من ، این بود ……
    با عجله رفتم پیشش گفتم : عمه میشه بقیه ی غذا رو بذاری به عهده ی من ؟

    گفت : کار زیادی نمونده دارم برنج آبکش می کنم …

    گفتم : باشه من بلدم انجام میدم ….

    لبخندی زد و رفت ….

    و با خودم عهد کردم بیشتر حواسم به اون باشه………..
    بر عکس اون چیزی که فکر می کردیم عید خیلی خوبی بود . بعضی از روزا می رفتیم بیرون و گاهی تلویزیون تماشا می کردیم و هر وقت هم علیرضا خان حوصله داشت ، حکم بازی می کردیم و خیلی هم خوش می گذشت .

    چند روز اول تمام مدت ما می خندیدیم …. من تا نیمه شب بیدار می موندم و خودمو به حمیرا
    می رسوندم و این خودش باعث می شد بیشتر درس بخونم ……
    تا اینکه متوجه شدم حمیرا ، اون بیقراری سابق رو نداره … کاملا حضور منو احساس می کرد و باهام حرف می زد البته نه در حالت هوشیاری ولی می دونست چی میگه ؛؛ حرف بیخودی نمی زد …
    روز ششم سال بود که وقتی دکتر اومد گفت : اون حالش بهتره و می تونه قرصشو کم کنیم …

    و قرار شد برای فردا که اون سر حال میشه همه تو خونه باشن و دکتر هم بیاد تا دوباره اتفاقی نیفته .

    فقط خدا می دونست که حال من چقدر بد بود ، از یک طرف دلم می خواست اون زود خوب بشه و از طرفی هم از برخورد و حرف های توهین آمیزش می ترسیدم …..
    اما من با اون همه محبتی که بقیه به من داشتن مجبور بودم تحمل کنم …. با خودم گفتم هر چی باداباد ، توکل به خدا …..
    اون شب من زودتر رفتم تا خوب هوشیار نشده منو نشناسه ...

    طبق معمول کنارش نشستم ، بازم معصومانه در انتظار من بود دست منو گرفت … و گفت : مر …. سی …. که ... منو ... تنها ……

    و ساکت شد ...

    گفتم : ببین الان داره حالت خوب میشه ... سعی کن کسی رو اذیت نکنی تا دوباره تو این اتاق حبس نشی ، منم بهت کمک می کنم ….

    دستمو فشار داد و من فهمیدم که واقعا حالش بهتره ….
    لالایی گفتم ، نوازشش کردم ولی اون بازم خوابش نمی برد تا میومدم دستم رو بکشم هراسون اونو محکم تر می گرفت ……

    دو ساعت گذشت ….. هوا داشت روشن می شد و هنوز دست من تو دست اون بود ….

    و هر چی زمان می گذشت اون هوشیارتر می شد …
    بالاخره تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که در گوشش بگم : من باید برم یادت باشه فردا عصبانی نشی و خوشحال باشی ، قول میدی ؟

    سرشو به علامت آره تکون داد ….

    منم دستمو کشیدم و اونم ول کرد ؛ خیلی عجیب بود که کاملا می فهمید داره چیکار می کنه ….

    آهسته رفتم بیرون و اول وضو گرفتم و نماز خوندم و بعد هم خوابیدم …

    ولی چند لحظه بعد مثل اینکه از یک بلندی افتادم از خواب پریدم و دیگه خوابم نبرد که نبرد ….

    و دقایق سخت و سنگینی رو تجربه کردم …..

    تصمیم گرفتم برم حموم و یک دوش بگیرم … حولمو برداشتم و رفتم تو حموم و درو از تو قفل کردم . داشتم خودمو می شستم که یکی دستگیره ی درو تکون داد تا اونو باز کنه ، فوراً دوش رو بستم ….

    و منتظر موندم ببینم کیه ، حمیرا بود داد زد : کی درو بسته ؟ کی رفته تو حموم من ؟ باز کن درو ، زود باش ….

    وای مثل بید می لرزیدم فقط گفتم حالا چه خاکی تو سرم بریزم الان منو می کشه ….

    و یاد حرف عمه افتادم که گفته بود فقط صبح ها برو حموم . پس برای چی اون الان اومده بود ؟ ….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان