داستان رویایی که من داشتم
قسمت هجدهم
بخش دوم
حمیرا هر کاری رو یاد می گرفت چون دوست داشت که به رخ همه بکشه . از تحسین و تمجید بقیه لذت می برد و این رفتار حدی نداشت …
با بال و پری که مامان و بابا بهش می دادن اون رفت تا اوج فخر فروختن …
حمیرا حتی به من و تورج هم فخر می فروخت …
مهمونی بود که توی خونه ی ما برگزار می شد و اونا با نشون دادن توانایی های حمیرا مهمونی رو برگزار می کردن و بیچاره مهمون ها هم مجبور بودن هنرنمایی دردونه ی آقای تجلی رو تحمل کنن …
شکوه خانم هم هر کاری از دستش بر میومد می کرد تا حمیرا بیشتر به چشم بیاد و خوب در ازای این خواسته ی اون هر چی حمیرا می گفت گوش می کرد .
سیل خواستگار درجه یک و پولدار و با اسم و رسم به خونه ی ما سرازیر بود …
وقتی هم که حمیرا دانشگاه قبول شد ، عنوان تحصیل کرده رو هم یدک کشید …
ولی شکوه خانم کارای اونو کرد و فرستادش انگلیس تا اونجا درس بخونه و بشه تحصیل کرده ی خارج ...
حالا چه پولی براش خرج کردن بماند …
اونجا براش خونه ی عالی و ماشین شیک هم گرفتن تا حمیرا از فیس و افاده کم نیاره … اون پنج سالی که حمیرا نبود من و تورج یک خودی نشون دادیم و به حساب اومدیم !
بالاخره اون با مدرک لیسانس ادبیات انگلیسی ، که خودش هم نمی دونست به چه دردی می خوره برگشت …
من و تورج با ذوق و شوق رفتیم به استقبالش ، ولی اون از همون برخورد اول مثل بچه نوکر باهامون رفتار کرد … اصلا حالا به همه طوری نگاه می کرد که انگار یک مشت عقب مونده ی ذهنی هستیم ! از خونه ایراد می گرفت ، با گارگرها مشکل داشت ، از غذاهای ما بدش میومد ….
دیگه از خیلی ها خوشش نمیومد …
همون جا بود که پای عمه های من از این خونه بریده شد … خواستگارها هم که همه ایراد داشتن و در شان اون نبودن …
من و تورج بیشتر وقتمون رو با هم می گذروندیم و ترجیح می دادیم اون ما رو نبینه ، وگرنه با دلی شکسته برمی گشتیم اتاقمون … اگه به کسی هم شکایت می کردیم فایده نداشت ، چون ما دو تا به حساب نمیومدیم …
من اون زمان دانشگاه می رفتم و زیاد بهش اهمیت نمی دادم ، ولی تورج حرص می خورد و چند بار باهاش درگیر شد …
درگیری تورج با مامان و بابا هم روز به روز بیشتر می شد ، به خاطر همین من مجبور بودم همیشه حواسم به اون باشه تا اینکه تورج به نقاشی پناه برد و سرش گرم شد …
یک شب مهمونی بزرگی تو خونه ی ما برگزار شد که طبق معمول حمیرا نقش اول بود ...
مامان برای اولین بار به من گفت : توام برو لباس بپوش مرتب بیا … آبروریزی نکنی ها … خیلی مودب و با وقار ، تا من به همه معرفیت کنم …
من رفتم بالا و به تورج گفتم : بیا بریم بیرون تا حوصله مون سر نره …
و در یک فرصت مناسب از خونه زدیم بیرون …
رفتیم بی هدف توی خیابون ها پرسه زدیم . توی یک پارک نشستیم و ساندویج خوردیم … دیگه کاری نداشتیم ، ولی برای اینکه اونا رو نگران کنیم برنگشتیم و تا نصف شب تو خیابون بودیم …
احساس می کردم تورج عصبانیه برای همین برگشتیم خونه … در حالی که هر دو فکر می کردیم همه الان دارن دنبال ما می گردن دیدیم که همه خوابن …
ما هم رفتیم و خوابیدیم و صبح متوجه شدیم هیچ کس از غیبت ما خبردار نشده و تمام اون زمان رو ما بیخودی تو خیابون موندیم و این برای من و تورج خیلی گرون تموم شد …
البته من روحیه ی بهتری از تورج داشتم و خیلی برام مهم نبود شاید به خاطر احساس وظیفه ای که نسبت به تورج می کردم همه ی حواسم به اون بود …
ناهید گلکار