داستان رویایی که من داشتم
قسمت هجدهم
بخش پنجم
گفت : حق داری این طبیعیه … تازه این همه حادثه برات اتفاق افتاده ، اینجام یعنی خونه ی ما هم جای خوبی نبود برای اون زخم هایی که خوردی … حالا بگو هادی باهات چیکار کرده که نه تو سراغش رو می گیری نه اون ؟
گفتم : بهت میگم ولی به عمه نگو که می دونی … اون با دوز و کلک به کمک زنش خونه ی پدری رو فروخت و برای خودش خونه خرید و به اسم خودش کرد . از اون بدتر حرفای زنش رو باور کرد تا اون بتونه منو از خونه ی خودش بیرون کنه . البته هادی نمی خواست … نه فکر نکنم … ولی حرف اعظم رو گوش می کرد … تو این مدت یاد منم نکرده … عیب نداره در عوض تو و تورج واقعا درحقم برادری کردین …….
خیلی حرف زدیم … دیر وقت شده بود و خوابیدیم …
حرفای اون خیلی منو به فکر وادار کرده بود … و باز هم دیرتر از اون خوابم برد …
هنوز آفتاب نزده بود که صدای تورج اومد و هر دوی ما رو بیدار کرد …
ایرج سرش رو از روی بالش بلند کرد و خواب آلود گفت : این موقع صبح اینجا چیکار می کنی ؟
تورج با یک قیافه ی حق به جانب گفت : آخه بابا گفت زود بیا کارخونه ، گفتم وقت داشته باشی بری خونه و دوش بگیری و لباس عوض کنی …
ایرج هم حاضر شد که بره . از من خداحافظی کرد و به تورج گفت : خواهشاً شوخی بی مزه نکنی ها …
تورج جواب داد : یعنی نگم که کتک خورده ؟ باشه نمی گم ولی این بار اقدام به قتل بود … داداش حواست هست ؟؟
ایرج یک چشم غره بهش رفت ولی نتونست جلوی خندش رو بگیره …
دستش رو بلند کرد به شوخی که یعنی می زنم … تورج خودش رو کشید کنار و به من گفت : چشم باشه … باشه نمی گم کتک خوردی … به خدا نمی گم … اصلا هم اقدام به قتل نبوده …
ایرج به من گفت : تو رو خدا به حرفاش گوش نکن دلش پاکه زبونش کثیفه !!
و رفت …
تورج با اومدنش سر صبح همه رو خندون کرد …
بعد به من گفت : می دونی چی شد ؟ بهش دروغ گفتم … خودم نگران تو بودم تا صبح نخوابیدم . گفتم حالا که بیدارم بیام تا خیالم راحت بشه … ولی به خدا خیلی بد شد . اصلا دلم نمی خواست این طوری بشه … گفتم : طوری نشده که نگران نباش .
گفت : چی رو طوری نشده ؟ سیزده مون خراب شد رفت پی کارش !! دیگه چی می خواستی بشه ؟
و خودش با صدای بلند خندید و گفت : پس فکر کردی تو رو گفتم ؟
ناهید گلکار