داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیستم
بخش سوم
سوری جون تو خونه تنها بود دستپاچه شده بود …
گفت : نترس ، نترس , الان می برمت دکتر نترس مادر … بگو ببینم چی شدی ؟ الان چطوری هستی ؟ الهی بمیرم …. الان صبر کن ……..
بیچاره نمی دونست چیکار کنه ... رفت و به شوهرش آقای حیدری زنگ زد و گفت : زود خودتو برسون حال رویا خیلی بده ببریمش بیمارستان ….
وقتی آقای حیدری رسید من و سوری جون تو خیابون بودیم اون زیر بغل منو گرفته بود ... از سرو صدای ما مردم جمع شدن و سوری جون منو محکم گرفته بود زمین نخورم …….
لحظه به لحظه حالم بدتر می شد ….. احساس کردم یک چیزی از گردنم داره میره پایین ... دستم زدم ولی چشمم سیاه بود و نتونستم ببینم …
سوری جون گفت : زخمش خونریزی کرده ….
آقای حیدری پیاده شد و کمک کرد من سوار بشم ... تکیه دادم به صندلی ولی از درد به خودم می پیچیدم …. سر کوچه ی پرواز ، سمت چپ یک درمانگاه بود آقای حیدری از سوری جون پرسید : برم اونجا ؟ …
گفت : نمی دونم والله .... حالا اون نزدیک تره برو ببینیم چی میشه …
تو دلم فریاد می زدم : خدایا نه ... این کارو دیگه باهم نکن ... رحم کن بهم کور نشم ... خدایا نمی بینم حالا چیکار کنم ؟ ….
که یک دفعه ماشین نگه داشت …
و صدای مینا رو شنیدم ... الهی بمیرم چی شده ؟
آقای حیدری گفت : بیا بالا معطل نکن خوب شد دیدیمت …. من شما رو بذارم درمونگاه ، برگردم بچه ها پشت در می مونن ….. تو با مامانت باش تا من بیام …
مینا رو صندلی جلو نشست ولی خودشو کش می داد به عقب و هی از من سئوال می کرد : بگو با خودت چیکار کردی ؟ من نباید می رفتم مدرسه ، دیدم حالت بده باید پیشت می موندم ….
( اونا و حتی خودم فکر کردیم از ناراحتی این طوری شدم در حالی که وقتی مسافت زیادی رو با بار سنگین رفته بودم بخیه ها از تو پاره شده بود و وقتی خوابیدم به طرفی که بخیه نداشت خونها توی سرم جمع شده بود و به مغز فشار آورده بود و سیستم بدنم رو مختل کرده بود ) …..
دکتر تو درمونگاه منو معاینه کرد و گفت : فورا با آمبولانس ببرین بیمارستان ... اینجا کاری نمیشه کرد .
سوری جون و مینا اومدن تو آمبولانس ، آقای حیدری گفت : شما برین من الان خودمو می رسونم ...
تو آمبولانس دو تا آمپول به من زدن و با سرعت منو رسوندن بیمارستان ….
دیگه جونی تو تنم نبود ولی گه گاهی چشمم می دید و دوباره سیاه می شد ... لحظات سخت و دردناکی رو سپری می کردم تا پذیرش گرفتیم و از سرم عکس انداختن یک ساعتی طول کشید ...
بعد دکتر اومد و گفت : باید سریع عمل بشه تا لخته های خون رو از سرش در بیاریم و علت خونریزی رو بفهمیم …. شما مادرشی ؟
گفت : نه برادرش تو راهه الان میرسه ... شما شروع کنین میاد …
تا می خواستن منو ببرن اتاق عمل ؛ مینا به من گفت : ببخشید به عمه ات زنگ زدم اونام دارن میان …
صبح عمه ات با یکی از پسراش اومده بودن مدرسه اونایی که من دیدم الان شهر رو به هم ریختن ... گناه داشتن خیلی به من التماس کردن اگر خبری دارم بگم ... دیگه وجدانم راضی نشد به نظرم تو اشتباه کردی …..
گفتم : چی رو اشتباه کردم ؟ اونا با بودن من تو اون خونه بیشتر ناراحت بودن ... خودم شنیدم که گفتن باید بره نمی خواستم سربار باشم ….
چند تا پرستار اومدن تخت منو کشیدن ... دستم از تو دست مینا اومد بیرون و رفتم تو اتاق عمل …..
فورا یک امپول به من زدن و یک چیزی گذاشتن روی بینی من و دیگه چیزی نفهمیدم ……
وقتی به هوش اومدم اولین چیزی که به یادم اومد چشمم بود آهسته بازش کردم ….
خدارو شکر می دیدم و انگار این بهترین هدیه برای من بود …
با خودم گفتم بقیه اش مهم نیست هر چی می خواد بشه بشه …….
ناهید گلکار