خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۰:۱۶   ۱۳۹۶/۱/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و یکم

    بخش دوم



    حالا چی به شکوه خانم گذشته بود فقط خدا می دونه ... بعد با گریه زنگ زده بود به ایرج ؛ اونم خودشو رسونده بود و با هم رفتن مدرسه ات ... گفتن نیومدی و بعد دوستت رو معرفی کردن ...

    از اون پرس و جو کردن اونم بی انصاف گفته بود خبر نداره ، خلاصه هر جایی به فکرشون می رسید گشتن ... عاقبت مامان فکر کرده بود شاید رفتی سر خاک ، اومد خونه سر بزنه بره اونجا دنبالت که مینا زنگ زد و جریان رو گفت .

    همه با هم اومدیم بیمارستان ... بابا خیلی از دستت عصبانیه ، برای اولین بار بهت فحش داد …

    منتظر باش دیگه روش باز شده ... ممکنه یک روز حمیرا تو رو بزنه ؛ یک روز علیرضاخان .... بقیه ی روزا هم تو بیمارستانی …..
    خندم گرفت ولی گفتم : تورج من دیگه خونه ی شما برنمی گردم ، باید یک فکری برای خودم بکنم فعلا خونه ی مینا می مونم ….

    خیلی جدی گفت : باشه ، به شرط اینکه اتاق اضافه داشته باشن منم بیام ….. هر جا بری منم اونجام ... بدون تو نمی تونم اون خونه رو تحمل کنم ….. تازه شب ها مینا برامون می خونه ... تو خونه ی خودمون یک طوطی هم نداریم …..

    ولی بدون شوخی خیلی دوست خوبی داری هم خودش هم خانواده اش مهربون و ساده هستن …. ولی بهت بگم شکوه خانم اصلا تحویلشون نگرفت ….
    گفتم : ولی تورج من بدون شوخی میگم دیگه نمیام …

    گفت : واسه ی خودت میگی ... دست و پا تو می بندیم می برمت خونه . مگه به خواسته ی توس ؟

    پس اگه نباشی هر چند روز یک بار ما کی رو بزنیم و سرمون گرم بشه …. نه والله بدون تو حوصله مون سر میره … اگه تو بری دیگه رنگ بیمارستان رو هم نمی ببینیم ... هر زندگی یک تنوع لازم داره …..

    ما داشتیم می خندیدم که عمه از در اومد تو ...

    منو که دید دارم می خندم خوشحال شد و اومد کنارم دستشو گذاشت روی سرم و با بغض گفت : عزیزم خوشحالم که حالت خوبه … آخیش داشتم میومدم فکر نمی کردم تو رو اینطوری ببینم با لب خندون ….

    این چند روز که روی تخت افتاده بودی حسابی داغون بودم و اشکش ریخت ( تا حالا اونو این طور مهربون ندیده بودم ) آخه تو که منو کشتی ... مگه من چیکارت کرده بودم که این طوری تلافی کردی و گذاشتی رفتی ؟
    گفتم : به خدا تا آخر عمرم مدیون شما می مونم ولی دیدم باعث ناراحتی و آزار شما شدم …. شما مونده بودین با من چیکار کنین ، اگر جای من بودین چه تصمیمی می گرفتین ؟ نمی رفتین ؟

    عمه با تعجب پرسید : چی گفتی ؟ کی می خواست با تو چیکار کنه ؟ ما اصلا با تو مشکل نداریم منظورت چیه ؟
    گفتم : عمه جون اومدم آب بخورم شنیدم علیرضا خان گفت دیگه نمی تونه تحمل کنه و باید بره و می گفتین باید یک فکری به حال من بکنین ….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان