خانه
185K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۵:۳۸   ۱۳۹۶/۱/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و سوم

    بخش سوم



    چی دیدم …. چه اتاق قشنگی داشت ...
    تو یک لحظه محو زیبایی اون اتاق شدم ، تخت خیلی بزرگ و مجللی انتهای اتاق بود و یک دست مبل شیری رنگ کنار پنجره ی بزرگی چیده شده بود .

    پشت پنجره یک پاسیو پر از گلدون های بزرگ ... یک نخل خیلی زیبا وسط اون بود ، چند تا محبوبه شب همه ی اطراف پاسیو رو پر کرده بود و عطرش پیچیده بود تو اتاق و به جز تابلوهای زیبا و فرش نفیسی که اون وسط پهن بود و لوستر و آباژورها به طرز بسیار شیکی چیده شده بود …

    چیزی که جلب نظر می کرد گلدون های زیادی که توی تمام اتاق چیده شده بود ... بعضی هاش گل داشت و بعضی از اونا رو من تا اون موقع ندیده بودم ….. هیجان دیدن اتاق همه چیز رو از یادم برد …

    گفتم : وای عمه جون چقدر قشنگه ، خیلی بی نظیره ... تا حالا جایی به این زیبایی ندیده بودم ...

    پرسید : وا مگه تو تا حالا نیومده بودی اینجا ؟

    گفتم : نه نشده بود از دستم رفت … خوب همیشه فکر می کردم اتاق خواب شما و علیرضا خان برای من ممنوعه ….

    یک دفعه یادم افتاد که چرا اومدم پیش عمه گفتم : البته من همچینم هر جایی که گفتین نرو رعایت نکردم ... برای همین اومدم پیش شما ….

    سرشو تکون تکون داد گفت : فدات بشم هر جا می خوای بری ؛ برو هیچ کجا برای تو ممنوع نیست به اندازه ی کافی خودت باملاحظه کار هستی ، اگرم ممنوع کنم که دیگه واویلا …. برو عمه جون هر کجا دلت می خواد برو …
    بریم نهار بخوریم من امروز خیلی گرسنه شدم و از اتاق رفت بیرون و منم دنبالش راه افتادم ….

    مرضیه داشت میومد ما رو صدا کنه گفت : خانم غذای بچه ها رو بکشم ؟؟؟ ….

    عمه گفت : تو برو حمیرا رو صدا کن من می کشم …

    گفت : حمیرا خانم اومده …….

    دلم فرو ریخت با شنیدن اسم اون حالم دگرگون شد …..

    به قول تورج حسابی از من زهرچشم گرفته بود …..
    ولی دیگه اونجا چاره نداشتم و دنبال عمه رفتم تو آشپزخونه و خودمو آماده ی همه چیز کردم …..
    اون پشت میز منتظر نشسته بود که عمه غذا رو بکشه ….

    من برای اینکه سرمو گرم کنم گفتم : عمه بذار من بکشم ……

    گفت : نه باید خودم بکشم تا برای اسماعیل و آقا کریم هم بفرستم ( آقا کریم باغبون خونه بود ؛ مرد جاافتاده ای با مو های سفید و پشت خمیده ... اون به همه ی کارای حیاط رسیدگی می کرد از گل و گیاه گرفته تا جارو کردن حیاط و تمیز کردن حوض …. عنوان سرایدار رو هم داشت ... اون تو ساختمون کوچکی که جلوی در بود زندگی می کرد …. قبلا با زن و بچه هاش اونجا بودن ولی دختراش بزرگ شدن و شوهر کرده بودن و زنش هم مرده بود حالا شش تا نوه داشت که دلش به اونا خوش بود …. از وقتی زنش مرد عمه برای اون نهار می داد و گاهی هم شام )
    عمه ادامه داد ، باید برای ایرج هم نگه دارم چون باقالی پلو خیلی دوست داره …

    من کنارش وایسادم اون یک دیس کشید و داد به من و گفت : شماها شروع کنین ...

    من اونو گرفتم گذاشتم روی میز و نشستم … خدا می دونه که چقدر معذب بودم ……

    حمیرا خیلی طبیعی یک کم برای خودش کشید و کفگیر رو گرفت طرف من و گفت : توام بکش …

    با تردید کفگیر رو گرفتم عمه مثل برق گرفته ها برگشت ببینه چی شده ...

    سرشو با تعجب تکون داد …. و من ناباورانه برای خودم کشیدم….

    مرضیه گفت : خانم منم با اسماعیل اینا می خوردم و سینی رو برداشت و رفت …

    عمه اومد نشست ... اونم مثل من تو تردید بود ….

    اینجا نه من نه عمه نمی تونستیم جلوی تعجب خودمون رو بگیریم ….. و هر دو منتظر این بودیم که ببینیم ، حمیرا حالا چیکار می کنه ...

    ولی اون کاری نکرد و غذاشو خورد و گفت : دستت درد نکنه مامان ، خوشمزه بود ...خیلی گرسنه بودم

    و رفت بالا …





     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۷/۱/۱۳۹۶   ۱۵:۴۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان