داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و چهارم
بخش چهارم
اون روز حمیرا از خواب که بیدار شد … و خواست که بره پایین ، اومد تو اتاق من …
گفت : سلام درس می خونی ؟
گفتم : آره پس فردا کنکوره ؛ اینم بدم راحت بشم ….
گفت : مگه خنگی که اینقدر زیاد می خونی ؟ هر چی باید بلد بشی شدی … دیگه فایده نداره ….
گفتم : شاید ... ولی دلم طاقت نمیاره .
پرسید : مثل اینکه از زبان ضعیفی ... می خوای بهت یک جوری یاد بدم که همه رو بزنی ... می خوای ؟
گفتم : از خدا می خوام ولی وقتی نمونده ……
گفت : چرا چیزی که من بهت یاد میدم کلیدیه .، خیلی زمان نمی خواد . اگر دلت می خواد بهت یاد میدم اگر می خوای پزشکی قبول بشی زبان رو باید خوب بزنی وگرنه قبول نمیشی …..
گفتم : حاضرم هر وقت تو بگی ….
چشماش برق زد و گفت : صبر کن یک چیزی بخورم میام ...
یک مرتبه برگشت و با لحن تندی گفت : نه نمیام اینجا دلم می گیره بریم پایین سر میز نهارخوری ….. همون جا بهتره ... کتاباتو بیار پایین ... منم زود میام …..
اون رفت و من کتاب و جزوه ها و تست های زبان رو بر داشتم و رفتم پایین ….
دیدم یک ساندویج کوچیک درست کرده بود و داشت می خورد گفت : بیا وقت رو از دست ندیم ….
عمه اومد ... دیدمش که انگار داره بال در میاره از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه …….
حمیرا شروع کرد …………
میل به یاد گرفتن از یک طرف ، این که حمیرا داره به من درس میده از طرف دیگه یادگیری منو چند برابر کرده بود …
اون هی می گفت و من یاد می گرفتم امتحان می کرد و با تعجب می گفت : آفرین خیلی خوبه و اشتیاقش برای یاد دادن بیشتر می شد ….
نهار خورده نخورده دوباره نشستیم سر درس ... تعجب می کردم اونم خسته نمی شد و خیلی خوب مفاهیم زبان انگیسی رو به من یاد می داد … تا غروب ……
وقتی ایرج و علیرضا خان اومدن تو ... ما رو تو نهارخوری ندیدن . ایرج درو که باز کرد گفت : چی شده ؟ برای رویا اتفاقی افتاده ؟
عمه گفت : وا نه ، چه اتفاقی ؟ برای چی بهت الهام شده ؟
ولی من فهمیدم که چون اون منو پشت پنجره ندیده بود و چراغ اتاق هم خاموش بود این فکر رو کرده بود ….
عمه گفت: حمیرا داره بهش زبان یاد میده …
ایرج و علیرضا خان اومدن پیش ما ……
فقط در یک فرصت کوچیک سرمو بلند کردم و نگاهم تو نگاهش گره خورد و تمام وجودم رو به آتیش کشید ، خیلی دوستش داشتم و با تمام وجود می پرستیدمش …
و خوشحالی من این بود که اونم منو دوست داره و از این همه توجهی که به من می کرد غرق شادی می شدم ….
علیرضا خان مثل عمه یواشکی خوشحالی نکرد خیلی رک و راست گفت : عالی شد ... از این بهتر نمیشه ... این منظره رو هیچ وقت فراموش نمی کنم ، از این که حمیرا جان تو اینقدر خوب شدی که می تونی درس بدی خیلی خوشحالم باباجان و خم شد و اونو بوسید …..
ایرج از پشت سر حمیرا ، خم شد و دستهاشو دور گردن اون حلقه کرد و سرشو بوسید ولی چیزی نگفت ... ولی حمیرا گفت : می دونی ایرج ، رویا خیلی باهوش و با استعداده اصلا به اون درس دادن کار سختی نیست …. باور کن هر چیزی رو فقط یک بار بگم یاد گرفته ….. تعجب می کنم تا حالا چرا زبان یاد نگرفتی ؟
گفتم : من باید یک چیزی رو دوست داشته باشم تا یاد بگیرم تا حالا فکر می کردم بدترین درس دنیاس ولی اونقدر تو خوب درس دادی که حالا می فهمم چقدر اشتباه کردم …. می دونم به خاطر همین زبان قبول نمیشم ….
حمیرا گفت : دِ از این حرفا نزن ... گفتم که بهت یک جوری یادت میدم که صد در صد بزنی ، اگر نشد هر چی خواستی بهت میدم …
ایرج گفت : پس شرط می بندیم ... اگر صد در صد زد رویا باید هر چی تو خواستی بهت بده ….
گفتم : در هر دو صورت برنده ام ، من حاضرم …
اون شب من و حمیرا تا دیروقت درس خوندیم و هر دو خسته رفتیم بالا ... در حالی که من احساس می کردم اونچه که یاد گرفتم واقعا چشم منو به دنیای زبان انگیسی باز کرد …. و دیگه در مقابل اون احساس عجز نمی کردم ولی کاش یک کم زودتر این اتفاق افتاده بود ….
با هم رفتیم بالا حمیرا دم اتاق من کمی پا پا کرد ... بعد برگشت و نگاهی به من کرد …..
ازش پرسیدم : بالشم رو بیارم ؟ گفت : پس زود بیا ….
گفتم : نماز بخونم اومدم …..
وقتی رفتم تو اتاقش داشت آلبوم کوچیکی رو ورق می زد انگار منتظر بود تا اونو به من نشون بده ….
من به روی خودم نیاوردم بالشم رو گذاشتم و دراز کشیدم ...
خیلی خسته بودم و دلم می خواست بخوابم …..
ناهید گلکار