داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و چهارم
بخش پنجم
حدسم درست بود او آلبوم رو آورد جلو و گفت : این نگاره ، می خوای ببینی ؟
آلبوم رو گرفتم عکسها از لحظه ی تولد بود تا هشت سالگی …….. دختر زیبایی که شور و شادی تو وجودش موج می زد همه جا در حال شیطنت بود و بیشتر عکس ها تو پاریس گرفته شده بود ….. همراه مادربزرگ فرانسوی و آقای رفعت ……
ولی حمیرا تو همه ی اون عکس ها غمگین بود …..
گفتم : خیلی نگار خوشگله ... درست شکل خودته …
گفت : نه بیشتر شبیه پدرشه ، کمتر به من رفته ….
گفتم : ولی من این طوری فکر نمی کنم … چه قدر همه جا خوشحال به نظر میاد ….
با حسرت گفت : برای این که این طوری بود اصلا خودشو برای چیزی ناراحت نمی کرد .
هر وقت می دید من ناراحتم ازم فاصله می گرفت …. و هیچ وقت ازم نمی پرسید : مامان چته ؟ … مثل باباش بی عاطفه و بی محبت بود …..
گفتم : در مورد یک بچه ی هشت ساله این طوری نگو …..
داشتم آلبوم رو نگاه می کردم که احساس کردم داره عصبی میشه ….
این بود که زود جمعش کردم و گفتم : میشه فردا تو اتاقم نگاه کنم ؟
گفت : نه بسه دیگه ... و اونو با غیض ازم گرفت و گذاشت زیر تخت و پشتشو کرد به من و خوابید …..
می دونستم اخلاقش چه طوریه ... نمی خواستم مثل بقیه باهاش رفتار کنم …..
آهسته موهاشو نوازش کردم و گفتم : من دارم می ببینم به زودی نگار میاد پیش تو ... بهت قول میدم . بچه مادرشو خیلی دوست داره و نمی تونه ازش بگذره … اگر اونو می خوای باید یک کاری بکنی ….. بهت قول میدم دیگه از پیش تو جایی نره ……….
وقتی پرسید : مثلا چیکار ؟
فهمیدم بغض داره ….. گفتم : بدت نمیاد بگم ؟ قول میدی ؟
سرشو تکون داد و گفت : بگو ……
گفتم : بشو مطابق میل اون ... خندون و خوشحال مثل اون …. بخند و مثل اون از زندگی لذت ببر ….
دست منو پس زد و گفت : بسه دیگه بخواب … اصلا برو تو اتاقت می خوام تنها باشم برو …
مونده بودم چیکار کنم …. گفتم : حرف بدی زدم ؟
گفت : آخه تو از چی خبر داری ؟ از من چی می دونی ؟ برای خودت حرف می زنی ... ظاهر که شرط نیست …. من که احمق نیستم …. فکر می کنی خودم نمی دونم باید خوشحال باشم یا ……..
حرفشو خورد و گفت : ولش کن لطفا برو … اصلا بد کردم آلبوم رو نشونت دادم …. تو هیچی نمی دونی …. هیچ کس نمی دونه …. من خورد شدم و دیگه تکه های من جمع شدنی نیست . گاهی مثل حالا چنگ می زنم به زندگی تا دوباره خودمو بکشم بالا ولی نمیشه...
ببین من ، من ، حمیرا ، به تو متوسل شدم ببین چقدر بدبختم …. ببین نیاز به دست نوزاش تو دارم که شب یکی پیشم بمونه و به حرفم گوش کنه …. دلت برام می سوزه ، نه ؟
گفتم : نه به خدا ... چرا بسوزه ؟ دوستت دارم ، دلم می خواد مثل همه شاد باشی و زندگی کنی …. صد نفر کمه دلشون برای من بسوزه … منم به تو پناه آوردم …….
گفت : پاشو برو اتاق خودت ….
گفتم : نمیرم .. بذار همین جا بخوابم و سرمو گذاشتم رو بالش و فهمیدم با احتیاط تر باید باهاش حرف بزنم ...
راست می گفت من نمی دونستم به اون چی گذشته و در مورد اون فقط به حرف دیگران قضاوت کردم و این خیلی بد بود …
با خودم گفتم دیگه همیشه صبر می کنم تا خودش سر درددلش باز بشه …….
ناهید گلکار