داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و چهارم
بخش ششم
من خیلی زود خوابم برد و چیزی نفهمیدم و صبح قبل از اینکه اون بیدار بشه رفتم به اتاقم ...
و تمام روز رو اونجا درس خوندم ……….
نزدیک غروب در اتاق رو کسی زد … از همون جا گفتم : کیه ؟ ... بفرمایید …..
تورج گفت : منم ... باهات کار دارم …
درو باز کردم …
گفت : می خوام باهات حرف بزنم میشه بیای اتاق من ؟ ….
گفتم : خوب تو بیا تو ؛ اشکالی نداره بیا … بیا تو …
اومد روی تخت نشست و پرسید : با تلفنت حرف زدی ؟ راحت شدی ؟
گفتم : هنوز که نه …
گفت : چرا ؟
گفتم : ترسیدم تو کنترل کنی …..
گفت : نه بابا من شوخی کردم . هیچ وقت این کارا تو مرام من نیست ….
دیدم خیلی جدی شده و اصلا قصد شوخی نداره ... گفتم : چیزی شده ؟ برات مسئله ای پیش اومده خیلی تو فکری ؟ بهم بگو ، گوش می کنم ...
و خودم روی تنها صندلی اتاقم نشستم روبروش …. گردنشو خاروند و گفت : چه طوری بگم آخه ؟ … اصلا راستش نمی دونم بهت بگم یا نه ؟
می خواستم در یک مورد نظرت رو بدونم ... قول بده مراعات منو نکنی و روراست باهام حرف بزنی و نظرت رو بگی ….
گفتم : چشم قول میدم راستشو بهت بگم حالا بگو …..
گفت : راستش از دو سه ماه پیش شروع شد من یک دفعه تصمیم گرفتم که این کارو بکنم ... البته می خواستم از همون اول به تو بگم ولی ترسیدم مخالفت کنی ولی حالا دیگه باید بدونی … من تصمیم دارم که ……..
یک مرتبه ایرج از جلوی در اتاق رد شد و دید که من و تورج داریم حرف می زنیم …. گفت : به به جمعتون جَمعه ، چه خبر ؟ …..
( وای ایرج اومده بود و من نفهمیده بودم حتما الان ناراحت میشه که تورج اومده تو اتاق من ) گفتم : سلام بیا تو … تورج می خواست یک چیزی از من بپرسه ... توام بیا …
تورج سرشو انداخت پایین و حرفی نزد …..
بعد ایرج دستشو به چهار چوب در گرفت و گفت : تورج جان ؟ حالت خوبه ؟
گفت : آره ... چطور مگه ؟
گفت : داداش جان تو وقتی دری وری نمیگه آدم نگران میشه …. بذارین من لباس عوض کنم میام ببینم داداشم چرا جدی شده ؟
و رفت …..
گفتم : خوب بگو گوش می کنم ….
بلند شد و گفت : چیز مهمی نبود بعدا میگم ... یادم رفت سفارش کنم به کسی نگو … ببین نمی خوام الان هیچ کس بدونه باشه بعدا بهت میگم
و رفت پایین …..
شونه هامو بالا انداختم ولی دلم می خواست بدونم چی شده که تورج اینقدر رفته تو فکر ……
اون شب من به اتاق حمیرا هم نرفتم و اونم ازم نخواست ...
شامم رو زود خوردم و خوابیدم ولی از استرس هر چند دقیقه یک بار می پریدم ……
بعد از نماز دل به دریا زدم و رفتم حموم ... کسی بیدار نبود که بهش بگم . با ترس و لرز دوش گرفتم ، اومدم بیرون می دونستم که کارای حمیرا حساب کتاب نداره هر وقت هر چی دلش می خواد میگه ……
بعد حاضر شدم چند تا مداد خوب و پاک کن برداشتم و با کارت وردی گذاشتم توی یک کیف کوچیک .
رفتم پایین تا یک چیزی بخورم و برم ….. دیدم ایرج تو آشپزخونه منتظر منه …
نگاهمون در یک لحظه دوباره در هم میخکوب شد … دیگه حالا از اینکه بهش نگاه کنم باکی نداشتم و تو دلم گفتم عاشقتم …..
اون اومد جلو و گفت : سلام صبح بخیر ... حاضری ؟ استرس نداری ؟
گفتم : نه ... تو چرا بیدار شدی ؟ خودم میرم ... به اسماعیل گفتم ،، منتظرمه . امروز جمعه اس برو بخواب …..
گفت : هیچی نگو صبحانه بخور بریم ….
یک چایی برای خودم ریختم که دیدم تورج اومد تو و گفت : سحرخیزان عزیز امروز می خوایم دکتر به این مملکت تحویل بدیم …… صبح بخیر …
گفتم : تو رو خدا برین بخوابین ... برای چی بلند شدین ؟ خوب من خودم میرم ….. واقعا دلم نمی خواد شما ها بیاین ……
تورج گفت : واقعا ؟ …
که حمیرا اومد تو ... با غیض گفت : شماها چرا بلند شدین ؟ … من خودم باهاش میرم لازم نکرده ، هر دو تا برگردین تو اتاقتون …
گفتم : از همه ممنونم … وای به خدا خجالتم دادین ولی بذارین تنها برم . باور کنین این طوری معذب میشم و کنکورمو خراب می کنم خواهش می کنم …. اصلا همه تنها میان دیگه بچه که نیستیم ….
حمیرا گفت : نه فقط خودم باهات میام ... با اسماعیل میریم ….
تورج گفت : پس گروهان پیش به سوی در دانشگاه ... همه با هم میریم ، خوش می گذره باور کن … حالا چرا ما نیایم …….
ناراحت بودم از ته دلم می خواستم اونا منصرف بشن و تنها برم ولی هیچ کدوم رضایت ندادن و چهار تایی با هم رفتیم در حالی که عمه ما رو بدرقه کرد و پشت سرم آیه الکرسی خوند ….
ناهید گلکار