داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و پنجم
بخش اول
بازم دم دانشگاه بهشون التماس کردم که برگردین ولی حمیرا دعوام کرد و با لحن تندی گفت : چقدر حرف می زنی حالا دیگه اومدیم … برو دیرت نشه ما منتظر می مونیم …
تورج گفت : برو خیالت راحت باشه ... دوست داشتیم که اومدیم …..
ایرج پیاده شد و گفت : نگران ما نباش می ریم دور می زنیم و برمی گردیم …. حواستو جمع کن …. به چیزی فکر نکن ……
گفتم : شما سه تا نعمت هایی هستین که خدا بهم داده ازتون ممنونم …….
و رفتم ...
مینا جلوی در منتظر من بود با هم رفتیم تو تا جامونو پیدا کنیم ….
پرسید : اون حمیرا نبود جلو نشسته بود ؟
گفتم : چرا خودش بود !!!!………
گفت : یعنی اون الان اومده بود تو رو برسونه برای کنکور ؟ ….. نه نمیشه ، خیلی عجیبه ... ای بابا تا دیروز به خون تو تشنه بود ، امروز میاد تا تو دلگرم باشی و کنکور بدی ؟ نمی تونم باور کنم …. خوب بگو ببینم چی شد ؟ برام تعریف کن …..
گفتم : باشه ، مفصله ... بعد از کنکور برات تعریف می کنم …..
اول جای مینا رو پیدا کردیم و اون نشست ….
و بعد جای خودم که خیلی از اون دور بود رو پیدا کردم ….
استرس زیادی داشتم ... مخصوصا که اتفاقات عجیبی پشت سر هم برام میفتاد ذهنمو مشغول می کرد و احساس می کردم زیاد تمرکز ندارم . بیشتر به فکر این بودم که الان اونا دارن چیکار می کنن …..
ولی وقتی سئوالات رو جلوم گذاشتن شروع کردم به زدن و تا آخرش رفتم حواسم نبود که تست زبان رو هم به خوبی بلد بودم …. و خیلی زودتر از وقت تعیین شده تموم کردم ……..
یک کم دوره کردم ولی چیزی به نظرم نرسید که عوض کنم تا اعلام پایان وقت ….. و برگه ها رو جمع کردن ………
زود مینا رو پیدا کردم و با هم رفتیم بیرون ... اون خیلی ناراحت بود و می گفت : خراب کردم وقت کم آوردم حالا اگر قبول نشم باید یک سال دیگه درس بخونم و اشک تو چشمش جمع شده بود ...
دلم براش سوخت و گفتم : مثل اینکه منم خراب کردم چون وقت زیاد آوردم ... نمی دونم چرا اینقدر زود تموم شد ، الان قاطی کردم نکنه سئوالات رو جا انداختم ؟ … نکنه اشتباه زده باشم ….
دلم شور زد و پشمیون شدم که اینقدر عجله کردم کاش با دقت بیشتری تست ها رو نگاه می کردم ….. داغ شدم و همون حس مینا رو پیدا کردم …..
از دور دیدم که هر سه نفر کنار پیاده رو زیر درخت وایسادن و منتظر من هستن ….
مینا گفت : ای بابا ، هنوز اونجان معلوم میشه خیلی براشون عزیزی …..
گفتم : توام بیا با ما بریم می رسونیمت ….
گفت : بابام اون طرف منتظرمه ... مرسی می بینمت…. کی میای پیش من ؟ …
گفتم : زود میام ... باید برای عذرخواهی بیام پیش مامانت ………
من با سرعت خودمو رسوندم به اونا ….
حمیرا اوقاتش تلخ بود ولی از من پرسید : زبانت رو چیکار کردی ؟
گفتم : فکر کنم اون تنها درسی بود که خوب زدم .
ناهید گلکار