داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و پنجم
بخش چهارم
دیگه صدایی نمی اومد ... سه تایی منتظر ایرج بودیم که اومد بالا لبخند تلخی زد و گفت : نگران نباشین به مامان قرص دادم خوابید ، شما هم برین بخوابین …
خواهر خوشگلم تو اصلا بهش فکر نکن چیزی نبود ، زود رفت تو اتاقش ... تورج بیخودی سر و صدا می کرد ……..
و رو کرد به من و گفت : ببخشید اذیت شدی ….
گفتم : چه حرفیه ؛ تو همه ی خونه ها هست پیش میاد دیگه …
حمیرا ساکت بود و هنوز می لرزید ….
ایرج بغلش کرد وسرشو گرفت روی سینه اش و نوازش کرد …. به من گفت : شب بخیر و هر سه نفر رفتن … ایرج باهاش رفت تو اتاق و درو بست ، منم رفتم توی تختم …..
قبلا چند بار دیده بودم که عمه و علیرضا خان دعوا می کنن ولی هرگز به این شدت نبود ولی از صدمه روحی که بچه دیده بودن فهمیدم که اوضاع خیلی بدتر از اونی بوده که من فکر می کردم …
صبح به عادت همیشه بیدار شدم …. رفتم پایین ولی کسی نبود مرضیه گفت : ایرج و علیرضا خان رفتن و بقیه خوابن ….
یک چایی خوردم و به مرضیه گفتم : امروز من نهار درست می کنم …
و مشغول شدم ... هر کاری که هر روز عمه می کرد انجام دادم ...
ساعت یازده شد ولی کسی بیدار نشده بود ... راستش برای عمه نگران بودم یک سینی آماده کردم و یک لیوان چایی ریختم و رفتم پشت در اتاق عمه ...
در زدم زود جواب داد ؛ معلوم بود بیداره .... گفتم : عمه جون بیام تو ؟ اجازه هست ؟ ….
گفت : تویی ؟ بیا …. بیا در بازه ….
رفتم تو …
دستشو گذاشته بود زیر سرش و یک ور طرف پنجره خوابیده بود ؛ پرسید : چی می خوای عمه ؟ ….
رفتم جلو و گفتم : براتون صبحانه آوردم ...
یک کم نیم خیز شد و گفت : دستت درد نکنه ولی میل ندارم …
گفتم : شما اول به اون نگاه کنین فکر کنم اشتها پیدا می کنین …
بلند شد و بالش رو کشید بالا و بهش تکیه داد ...
منم سینی رو گذاشتم و رفتم یک بالش دیگه رو فرو کردم روی اون تا راحت تر بشینه …. بعد سینی رو گذاشتم رو پاش ؛ یک کم عسل به عادت خودش ریختم توی چاییشو هم زدم و دادم دستش ….
چند جرعه خورد … مثل اینکه احتیاج داشت و گلوش خشک شده بود نفس عمیقی کشید و گفت : دستت درد نکنه ... خوب بود ولی همین بسه ... بعدا یک چیزی می خورم اینو ور دار …..
گفتم : بذارین خودم چند تا لقمه بهتون بدم فکر کنین من مادرتون هستم و شما چند دقیقه میشین بچه ی من ….
و یک لقمه درست کردم و به زور بهش دادم خند ه ی بی مزه ای کرد و گفت : پس حمیرا رو هم همین طوری رام کردی ؟
گفتم : این حرفا چیه ؟ من همچین قصدی نداشتم به خدا عمه ... یک جریانی بود که اصلا دست من نبود ، نمی دونم این چیزایی که تازگی برام پیش میاد همه ناگهانی و بی اختیاره ؛ حالا چرا نمی دونم ... ولی منو خیلی به فکر میندازه ….
گفت : حتما انتظار نداشتی که من و علیرضا این طوری دعوا کنیم …..
گفتم : نه بابا همه ی زن و شوهر ها دعوا می کنن ، مگه میشه بالاخره چندین سال با هم زندگی کردن همین میشه دیگه …..
تکیه داد به بالش و آه عمیقی از ته دلش کشید و زل زد به پنجره ؛ بعد گفت : خوب گوش کن چی بهت میگم … با مردی ازدواج کن که مثل تو فکر کنه ولی اگر نکرد سعی نکن اونو عوض کنی ... مردا عوض نمیشن … بدتر میشن …. من می خواستم برای خانواده ام و برای آینده ی بچه ها و آرامش اونا تلاش کنم و عادت های بد علیرضا رو از سرش بندازم ….. اول ها فکر می کردم خوب یک مدتی مبارزه می کنم درست میشه ؛ نشد ….. بدتر شد … بعد دیدم تو این راه دارم نابود میشم …. بچه ها دارن صدمه می بینن این بود …
افسوس هر چی تلاش کردم نتیجه ی عکس داد ….
دیگه حالا هم من و هم بچه ها از پا افتادیم ولی اون هنوز داره کار خودشو می کنه و به هیچ عنوان زیر بار نمی ره که داره اشتباه می کنه ؛ میگه من مَردَم و حق دارم ….
نمی تونم درکش کنم قماربازی ، شراب خواری و زن بارگی حق کدوم مرده ؟ چطوری ؟ و کی ؟ این حق رو به اونا داده که زن بگیرن ، بچه درست کنن و بعد باهاشون مثل حیوون رفتار کنن ….
تو نکن ... از اول چشمتو باز کن و مردی رو انتخاب کن که نخوای عوضش کنی …. اگر کردی ، خودتو فنا نکن ….. من تو این راه استخونم شکست ... غروم لگد مال شد و زندگیم تباه …..
همه فکر می کنن من چقدر خوشبختم چون پول دارم ؛ راننده دارم , ماشین دارم ….. ولی من همیشه به زندگی مامان تو غبطه خوردم … کاش یک لقمه نون بخور و نمیر داشتم ولی آرامش تو زندگیم بود ….
حمیرا رو ببین …. این طوری نبود ، تورج اینقدر عصبی نبود ….. ایرج چون از همه عاقل تره از همه بیشتر رنج می بره سنگ زیر آسیاب ما شده ولی خدا از دلش خبر داره ….
ناهید گلکار