داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و ششم
بخش اول
گفتم : ببین عمه چه بچه های خوب و پاکی داری ، همشون یک جوری معصوم و مهربونن … خودت دقت کن … دلت می خواست یکی شون مثل هادی باشه ؟ … اگر حمیرا بگه آخ ؛ دو تاشون مثل پروانه دورش می چرخن یا برای شما ؛ حتی برای من همین طورن …
ایرج رو حرف پدرش حرف نمی زنه ؛ خوب اینا نعمته ... شما چرا به قول خودت دیگه بی خیال علیرضا خان نمیشی ؟ ….
گفت : آره راست میگی ، ولی تو که نمی دونی ؛ جریان چیز دیگه اس …….
صدای در اومد و حمیرا اومد تو …
راستش من اول ترسیدم که منو اونجا ببینه یک چیزی بهم بگه ولی یک راست رفت توی تخت عمه و دستشو انداخت دور شکم اون و خودشو بهش چسبوند ...
عمه بغلش کرد و بوسیدش و گفت : بازم اذیتت کردیم ، آره ؟
حمیرا هیچی نگفت فقط بیشتر خودشو لوس کرد و سرشو توی سینه ی عمه فشار داد و چشمهاشو خمار کرد ….
پشت سرش تورج اومد با لباس راحتی ... منو که دید گفت : اوه ببخشید ، توام اینجایی ؟ … خوب توام دیگه باید عادت کنی , فکر نمی کردم اینجا باشی ……..
اونوم رفت تو تخت و کنار حمیرا خوابید و دستشو از اونجا رسوند به عمه … و گفت : رویا خانم این روی ما رو هم ببین … وقتی خرس گنده ها بچه می شوند ...
ما اینجوری هستیم شب می زنیم و لت و پار می کنیم صبح میریم تو بغل هم و قربون صدقه ی هم می ریم …….. وقت کتک زدن پدر و مادر هم نمی شناسه ... من و حمیرا مامور زدنیم ، بابا لنگ دراز مامور ماست مالی کردن …..
الان چون تو عضوی از این خونواده شدی کردیمت مامور دلجویی ... هی بری دست سر این بکشی ، باز بری دست سر اون بکشی ؛ تا خدا چی بخواد …..
حمیرا فشارش داد و گفت : برو پایین ... برو …. بدم میاد ازت ... برو از راه نرسیده چشمشو از خواب باز نکرده دری وری میگه ….
تورج گفت : میشه صبحونه ی منم بیاری اینجا خیلی می چسبه …
گفتم : آره الان برات چایی میارم ... اینجا هم همه چیز هست ...
و بلند شدم ولی عمه اعتراض کرد که : نه .. نرو چه کاریه ؛ خجالت بکش تورج …
ولی من رفتم و برای حمیرا طبق معمول یک لیوان شیر و برای تورج یک لیوان چایی آوردم و مقدار دیگه ای نون گذاشتم توی سینی ……..
اونا هنوز داشتن با عمه شوخی می کردن و سینی رو توی تخت از من گرفتن و با میل صبحانه خوردن …
عمه گفت : آخه توی تخت جای این کاراس ؟ توام کار یادشون دادی ؟ …..
من داشتم از اتاق میومدم بیرون که تلفن زنگ زد عمه دستشو دراز کرد و گوشی رو برداشت ….
گفت : سلام مادر خوبم … مرسی عزیزم ، توام دیشب اذیت شدی … (من فهمیدم ایرجه ... خوب پام سست شد حتی مکالمه ی اون با یکی دیگه برام مهم بود ) ولی چاره نداشتم و رفتم بیرون ….
که عمه صدا کرد : رویا تلفن رو بردار ایرج با تو کار داره ….
من که تمام هوش و حواسم دنبال ایرج بود نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم به تلفن ….
با هیجان گفتم : سلام …..
گفت : سلام ، می خواستم ازت بخوام اگر دوست داری بعد از امتحانت جایی بری من می برمت …. یعنی فکر کردم …. شاید دلت بخواد جایی بری … اگر این طوره من هستم بعد از ظهر بیکارم … خوب می تونم ببرمت اگر دلت می خواد ……..
من دستپاچه شده بودم ؛ گفتم : آخه زحمتت میشه ….
با خوشحالی گفت : نه حاضر شو من ساعت پنج میام با هم بریم ………….
مثل احمق ها پرسیدم : به عمه چی بگم ؟
گفت : چی می خوای بگی ؟ خوب بگو با ایرج میرم جایی ... مگه چه اشکالی داره ؟
گفتم : باشه حاضر میشم ….
ولی وقتی گوشی رو گذاشتم از حماقت خودم عصبانی شدم نباید اون سوال رو می کردم , انگار می خواستم با اون یواشکی برم بیرون ... خیلی بد شد حالا اون در مورد من چی فکر می کنه ؟ …
صدای خنده از اتاق عمه میومد ... تو این خونه همه چیز با لحظه ها عوض می شد …….
ناهار حاضر و آماده برای عمه لذت خاصی داشت ... هی می خورد و تعریف می کرد و از اینکه یک روز راحت بوده خوشحال بود و خیلی تعجب کردم وقتی عمه برای علیرضا خان به هوای اینکه خورش بادمجون دوست داره کنار گذاشت …..
دلیلشو متوجه نبودم ! اگر با هم قهر بودن و شب قبل دعوای به اون سنگینی کرده بودن ؛ الان چطور دلش میاد براش غذا نگه داره و به فکرش باشه ؟ ……….
ناهید گلکار