خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۷:۳۱   ۱۳۹۶/۱/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و ششم

    بخش دوم



    بعد از ناهار صبر کردم تا عمه تنها بشه ... می دونستم اگر تورج بفهمه می خواد با ما بیاد ….

    بعد گفتم : می دونین عمه جون ، ایرج بهم گفت ببرمت خونه ی مینا تا ازشون تشکر کنم ، اشکالی نداره ؟
    گفت : نه چه اشکالی ... خوب کاری کردی ... حتما یک گل یا شیرینی بخرین … دست خالی نرین …..

    گفتم : پس برم تلفن کنم ببینم امشب خونه هستن یا نه …..

    خودمو رسوندم تو اتاقم ... از ذوق نمی دونستم چیکار کنم ...

    لباسهامو زیر و رو کردم ؛ دلم لباس نو می خواست مدتها بود با همون لباسهایی که عمه خریده بود سر می کردم ….

    تصمیم گرفتم یک روز با مینا برم و از بانک پول بگیرم و برای خودم لباس بخرم ………

    یک ساعت طول کشید تا آماده شدم ولی هنوز ساعت چهار بود و من باید منتظر می شدم ؛ اگر سر و کله ی تورج پیدا می شد حتما با ما میومد ...

    احساس می کردم ایرج می خواد امشب از من خواستگاری کنه …

    نمی دونم چرا ولی از لحنش اینو فهمیده بودم و می دونستم اگر اون این کارو بکنه هیچ کس مخالفت نمی کنه …

    خودمو کاملا برای این آماده کرده بودم جلوی آئینه کلی تمرین کردم ….. نه ایرج خان من می خوام درس بخونم …. نه ، نه ، احمق اونوقت اگر صبر کرد چیکار می کنی ؟ نه بذار این طوری میگم …. منم به شما خیلی علاقه دارم ولی فکر نمی کردم الان از من خواستگاری کنین … نه اینم بده …. میگم ، وای توام منو دوست داری نفهمیده بودم … ای رویا گمشو با این حرف زدنت …. نه باید این طوری بگی …. آهان میگم ….
    می دونستم که توام عاشق منی از نگاهت فهمیده بودم … حالا تا نتیجه ی کنکور صبر کن …. ای وای نه این حرفا چیه می زنی ... رویا تو اصلا بلد نیستی چی بگی ، اگر رفت و پشت سرشم نگاه نکرد حقته ….

    از این فکر دلم شدت گرفت … نشستم روی تخت و آه عمیقی کشیدم … پس اگر ازم خواستگاری کرد چی بگم ؟

    ولش کن هر چی پیش اومد ….. اصلا چرا به عمه نگفته ؟ ….. خوب شاید می خواد اول نظر منو بدونه ….
    اونقدر با خودم کلنجار رفتم ، تا صدای بوق ماشینشو شنیدم و قلبم فرو ریخت و خودمو رسوندم پشت پنجره …

    دستشو از شیشه ی ماشین آورد بیرون و تکون داد … نفسم داشت بند میومد …

    زود رفتم پایین که دیدم تورج و حمیرا تو حال نشستن و تلویزیون تماشا می کنن …
    تورج با تعجب پرسید : کجا می خوای بری ؟

    گفتم : میرم خونه ی مینا تا از پدر و مادرش تشکر کنم ….
    گفت : صبر کن منم میام الان حاضر میشم …

    عمه گفت : نمی خواد همه برین ... ایرج خودش می بره و میاره تو می خوای بری چیکار ؟ …
    گفت : واقعا ؟ با ایرج میری ؟ خیلی خوب منم میام تو ماشین می شینم …

    عمه گفت : نه تو باش پیش ما , باباتم اومده …… چیزی پیش نیاد الان اوقاتش تلخه … تو برو جلو از دلش در بیار ، نذار کینه کنه …..
    تورج گفت : مثلا کینه کنه چی میشه ؟ حالا من برم از دلش در بیارم ؟ خوبه والله ……

    همون موقع علیرضا خان اومد ... اخماش تو هم بود ؛؛

    همه سلام کردیم زیرزبونی جواب داد و بدون اینکه به کسی نگاه کنه رفت تو اتاقش ….

    تورج گفت : ببخشید رویا ، من باشم بهتره ... تو برو زود بیا ……

    با دستپاچگی گفتم : اشکالی نداره خودتو ناراحت نکن ، جایی نمی ریم که ؛؛ الان برمی گردیم …..

    و با سرعت رفتم بیرون ایرج تو ماشین منتظر بود …





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان