خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۷:۳۶   ۱۳۹۶/۱/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و ششم

    بخش سوم



    سوار شدم و برای اولین بار جلو نشستم ... پهلوی اون ! …
    گفتم : سلام ...

    گفت : سلام خوبی ؟ خیلی دیر نکردم که …

    گفتم : نه ، نه ، زودتر هم اومدی … تو خوبی ؟ دیشب نخوابیدی حالام که باید استراحت می کردی منو می بری …
    گفت : نه بابا من به زیاد خوابیدن عادت ندارم …. تو چی خوب خوابیدی ؟

    گفتم : منم مثل تو ، عادت به زیاد خوابیدن ندارم ….

    پرسید : خوب نگفتی کجا می خوای بری ؟

    گفتم : راستش باید برم خونه ی مینا تا از سوری جون و آقای حیدری تشکر کنم و یک چیز دیگه ام می خوام ولی روم نمیشه بگم شاید مسخره ام کنی ….
    گفت : نه بگو چرا مسخره ات کنم این چه حرفیه …. بگو … کنجکاو شدم ببینم می خوای کجا بری ؟
    گفتم : دلم برای فرید تنگ شده پسر هادی ... تا هوا تاریک نشده یک سر بزنم شاید بتونم ببینمش ... اعظم بیشتر عصرها میره خونه ی مادرش و سر شب که هادی برمی گرده میاد خونه ... می دونم دوره ولی اگر زحمتت نیست خیلی دلم براش تنگ شده می خوام ببینمش حتی از دور ... حتما تو این چند ماه خیلی بزرگ شده ……

    نگاهی به من کرد و لبخندی زد و پرسید : راستشو بگو نکنه دلت برای هادی تنگ شده ؟ …..
    گفتم : نه بابا غلط بکنم بسه دیگه …. به خدا دلم برای فرید تنگ شده ولی اگر سخته نرو ، ناراحت نمیشم .
    گفت : نه عزیزم میره فقط بگو کدوم طرفه …..

    از لحن مهربون و گرمش قلبم فرو ریخت …. عاشقش بودم و هر حرکت اون برای من دنیایی از تعریف بود … آدرس دادم ولی به تنها چیزی که فکر می کردم کلمه ی عزیزم بود که از اون شنیده بودم آخه این اولین بار بود و برای من هم معنای خاصی داشت …….

    کنار هم نشسته بودیم و حرف می زدیم ولی هر دوی ما احساس همدیگر رو درک می کردیم …. می دونستم اونم مثل منه ؛ ایرج کسی نبود که بتونه احساسشو پنهون کنه …

    من هر لحظه منتظر بودم که به من بگه چقدر دوستم داره …..
    هوا هنوز تاریک نشده بود که ما به خونه ی هادی رسیدیم کمی دورتر نگه داشتیم ……… امیدوار بودم که اعظم بیاد تا من فرید رو ببینم ….. با خودم می گفتم اگر اومد که چه بهتر ، اگر نیومد خوب من با ایرج هستم و خوشحالم ……….

    ولی این خوشحالی پایدار نبود … نگاه کردن به اتنهای خیابونی که لحظات سخت و بدی رو گذروندم منو یاد روزی انداخت که حسین برادر اعظم یقه ی منو تو حیاط گرفت ، وای خدا جون اگر بلایی سرم آورده بود !!! و به قول اون مجبورم می کردن زنش بشم ؟؟

    و یاد روزهایی که با چه بدبختی توی کوچه می موندم تا هادی بیاد افتادم و حالم به طور کلی منقلب شد ...

    اصلا یادم رفت که ایرج پیشم نشسته لبهام بهم می خورد و دگرگون شده بودم ؛ بغض کردم و از اومدنم پشیمون شدم …

    ایرج پرسید : حالت خوبه ؟ رنگ از روت پریده ….
    گفتم : ببخشید پشیمون شدم لطفا …. لطفا زود از اینجا بریم ….. بریم تو رو خدا ... منو از اینجا ببر . خیلی بد بود ، نمی تونی تصور کنی چی به من گذشته ….

    فورا روشن کرد و دور زد ولی دیدم که اعظم و فرید دارن میان ... بیشتر از اینکه از دیدن فرید خوشحال بشم از دیدن اعظم منتفر شدم …..

    وقتی از جلوی اونا رد شدیم گفتم : اینا بودن ... و بلافاصله بغضم ترکید و زدم زیر گریه …

    ایرج حیرت زده برگشت ولی دیگه اونا پشتشون بود و ما از کنارشون رد شده بودیم ولی یک نظر فرید رو دیدم ؛ بزرگ شده بود ….

    ولی از کار احمقانه ای که کرده بودم از خودم بدم اومده بود …… من حالم واقعا بد بود و دلم نمی خواست حرف بزنم ...

    ولی ایرج یک ریز می گفت : چی شده ؟؟ چرا این طوری شدی ؟

    گفتم : یک کم صبر کن آروم بشم از اول برات تعریف می کنم تا بدونی چرا این طوری شدم ……..
    احساس صمیمتی که با ایرج داشتم و میل به گفتن چیزایی که تو دلم مونده بود و به کسی نگفته بودم باعث شد از اول همه چیز رو تعریف کنم ….

    همه چیز رو حتی جریان حسین رو گفتم تا بدونه چرا از دیدن اون خونه این قدر منقلب شدم ….. و متوجه نبودم دارم با روح و روان ایرج چیکار می کنم ... یک مرتبه دیدم از عصبانیت به خودش می پیچه ؛؛ رگ گردنش بلند شده بود با دو دستشش فرمون و فشار می داد …





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان