داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و هفتم
بخش دوم
چراغ رو خاموش کردیم ولی تورج هنوز حرف می زد که یک دفعه در باز شد و علیرضا خان اومد تو …. و چراغ رو روشن کرد ….
یک نگاهی به ما کرد و با تعجب گفت : کی به شماها گفته پیش زن من بخوابین ؟ این جا چیکار می کنین؟ چرا فرماندهی رو اشغال کردین ؟ زود ... جای منو خالی کنین که من باید پیش زنم بخوابم ... یالا …
تورج بلند شد که زود از اتاق بره ولی علیرضا خان دستش رو گرفت و گفت : خوب گردن کلفتی می کنی یادت باشه …
تورج گفت : در مقابل شما گردن ما از مو هم باریک تره بابا …
و رفت بیرون ... ما هم دنبال اون شب به خیر گفتیم و رفتیم بالا …….
دو روز بعد نزدیک ظهر من تو آشپزخونه داشتم به مرضیه خانم کمک می کردم که تورج از بیرون اومد سلام کرد و یک لیوان آب خورد و گفت : رویا میای با من بعد از ظهر بریم بیرون ؟ می خوام باهات حرف بزنم ….
پرسیدم : چیزی شده ؟
گفت : حالا تو بیا بهت میگم … میای ؟
گفتم : باشه چه ساعتی ؟
گفت : هر وقت تو بگی …
گفتم : نه بگو من کاری ندارم ؛ هر وقت بگی حاضر میشم …
گفت : باشه هر وقت از خواب بیدار شدی بزن به درِ اتاقم حاضر میشم می ریم .
گفتم : نه ، ساعت پنج خوبه.
گفت : باشه منم حاضر میشم ….
عمه که اومد بهش گفتم : می دونی تورج چش شده ؟ یک کم بهم ریخته شده و به من گفت
می خواد با من حرف بزنه … می خواد باهاش برم بیرون صحبت کنیم …..
عمه لبخند معنی داری زد و گفت : نمی دونم والله از تورج هر چی بگی بر میاد ... لابد حرف مهمی می خواد بزنه که می خواد تو رو ببره بیرون ….
پرسیدم : واقعا ؟ یعنی چی می خواد بگه ؟
گفت : حالا برو معلوم میشه …….
ساعت پنج قبل از اینکه ایرج بیاد من حاضر شدم تا با تورج برم بیرون ؛ دنبالش گشتم نبود تا دیدم از جلوی ساختمون بوق می زنه ….
با سرعت از خونه خارج شدیم و پیچید تو خیابون پهلوی و رفت به طرف بالا بدون اینکه حرفی بزنه می رفت ….
ازش پرسیدم : خوب چرا ساکتی ؟ چی می خواستی بگی ؟
گفت : من این طوری نمی تونم بگم باید مقدمه چینی کنم ، پس صبر کن می برمت یک جایی که تا حالا نرفتی ... بعد بهت یک چیزی میدم بخوری که تا حالا نخوردی و بهت یک چیزی میگم که تا حالا نشنیدی !!!! ولی قول نمی دم خوشحال بشی …. نمی دونم شایدم دوست داشته باشی که من امیدوارم این طور باشه … خوب حالا صبر کن تا برسیم …..
چند دقیقه بعد کنار یک کافه تریا نگه داشت چراغ های کم نوری داشت و بیشتر جوون ها دو تا دو تا روبروی هم نشسته بودن و بهم نگاه می کردن .
رفتیم تو ... فضای رومانتیک و شاعرانه ای داشت ... دو نفر صندلی های ما رو کشیدن تا ما بشینیم ... یک نفر منو داد … و یک نفر دیگه سرویس گذاشت ….
گفتم : حالا تو چی می خوای بگی که منو آوردی اینجا ؟
گفت : نه همین حرف رو چند روز پیش تو اتاقت می خواستم بزنم ... از اون روز هر وقت خواستم بگم یکی موی دماغ شد ؛ فکر کردم بیام بیرون بعد گفتم بیارمت اینجا تا اینجا رو ببینی ...
من با دوستام اغلب میام …..
ناهید گلکار