داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و نهم
بخش سوم
خندید و گفت : آهان فهمیدم ... خودم اونجا رو بلدم …
سر راه باید چند جا پیاده می شدیم و خرید می کردیم ... من خیلی معذب بودم ولی ایرج بهتر بود .
دست و پام رو گم می کردم و نمی تونستم درست تصمیم بگیرم و درست حرف بزنم …
ایرج متوجه بود و فکر می کنم احساس گناه می کرد تا یک جا که میوه می خریدیم از من پرسید : انارم بگیرم دون کنیم ؟
با سر گفتم باشه …
انارها رو تو کیسه ریخت و داد به میوه فروش و تا اون داشت حساب می کرد اومد کنار من و گفت : ببخش منو که ناراحتت کردم ولی یک روزی باید می گفتم … نباید می گفتم ؟
گفتم: چرا … منم منتظر بودم …
با عجله برگشتم تو ماشین و به مینا گفتم : کمکم کن دارم می میرم از خجالت ... دیگه تموم شد ... بهم گفت . باور نمی کنم ! اولش ناراحت شدم ولی الان خوشحالم دیگه مطمئن شدم و خیالم راحت شد ….
ویلا سرد نبود چون حسنعلی بخاری رو روشن کرده بود همه جا هم تمیز و مرتب بود . ایرج اول هیزم گذاشت تو شومینه و اونم روشن کرد و سه تایی با هم شروع به کار کردیم ...
مینا میوه ها رو شست و چید و من و ایرج تدارک شام رو دیدم و از آخر اتاق رو تزیین کردیم …
ساعت حدود شش بود که تورج هم اومد ... تقریبا کارامون تموم شده بود و مونده بود که من مرغ ها رو سرخ کنم …
تورج به مینا گفت : من شنیدم شما صداتون خیلی خوبه ؛ ما عادت داریم هر کس رو میاریم اینجا می زنیمش و پرتابش می کنیم تو استخر . خوب حالا بی تهدید می خونی یا مجبورمون می کنی دست به اعمال خشونت آمیز بزنیم ؟ …
ایرج گفت: تورج جان مینا خانم عادت به شوخی های ما ندارن ، ممکنه بهشون بر بخوره ... لطفا …
تورج جواب داد : نگران نباش داداش .... رویا هم عادت نداشت دیدی چجوری بهش فهموندیم …
تازه مینا خانم ، الان حمیرا هم میاد ! دعا کن از شما خوشش بیاد , اگر نیومد دیگه خونت پای خودته ... ما دو تا هم کاری ازمون بر نمیاد …
ما خندیدیم ... ولی ایرج گفت : تو رو خدا تورج بسه …
گفت : به خدا قسم می خورم من و ایرج و بابام وایساده بودیم که حمیرا زد و رویا رو انداخت تو استخر و سرش شکست …
مینا با تعجب گفت : راستی یا شوخی می کنید ؟ چون رویا گفته خودش افتاده بوده ... نمی دونستم ، نه ، حتما شوخی می کنین …
تورج دستش رو زد بهم و گفت : ای وای بند رو آب دادم ... آره شوخی کردم مینا خانم . حالا می خونی یا نه ؟ اونایی که من گفتم ولش کن … رویا بیا که مینا خانم روش بشه بخونه …
مینا گفت : من خجالت نمی کشم , راحتم … چون خوندن رو دوست دارم می خونم ولی الان که زوده …
تورج گفت : خواهش می کنم الان بخونین چون معلوم نیست بقیه برسن چی پیش میاد ... ما خانواده ی قابل پیش بینی نیستیم …
مینا رفت و کنار شومینه نشست و منو صدا کرد که : پس توام بیا …
منم زیر مرغ رو کم کردم و اومدم کنارش نشستم و مینا بدون خجالت شروع کرد ترانه ی مهستی رو با صدای زیباش خوند ….
تورج و ایرج به هیجان اومده بودن ... هی ازش خواهش می کردن بازم بخونه …
که عمه زنگ زد و گفت تو راه هستن و دارن میان …
ناهید گلکار