داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی ام
بخش چهارم
علیرضاخان هراسون اومد و فورا تلفن زد به دکتر …
مثل اینکه دکتر گفته بود یک کم کار دارم و برای همین علیرضا خان بهش فحش می داد ؛ به عمه هم بد و بی راه می گفت که این موقع شب رفته بیرون …
به زور به حمیرا آب دادیم ولی همونم بالا آورد . مثل این بود که دل و روده اش داشت میومد بیرون …
گفتم : شاید مسموم شده , یک کم بهش آبلیمو بدیم …
علیرضا خان که معلوم بود اصلا طاقت نداره , گفت : نمی دونم باید چیکار کنم ؟ ایرج کجاس ؟ تو نمی دونی ؟ گفتم : نه …
دستپاچه گفت : بیا با اسماعیل ببیریمش درمونگاه ، شاید یک چیزی بده آروم بشه ...
و با عجله رفت تا لباس بپوشه ...
منم رفتم حاضر شدم و زیر بغل حمیرا رو با مرضیه گرفتیم تا ببریمش پایین که دکتر رسید …
من فورا رو تختی رو برداشتم و بالش اونو عوض کردم و حمیرا رو خوابوندیم ... در حالی که همین جور عوق می زد ….
دکتر فورا بهش دو تا آمپول زد …. چند دقیقه بعد کمی آروم شد ولی چشماش به شدت خراب بود و توی حدقه می لرزید … و اصلا حرف نمی زد …
علیرضا خان رفت پایین و نموند ... من بالای سرش نشستم تا حالش بهتر بشه …
کم کم چشماشو روی هم گذاشت و خوابش برد ، که عمه از راه رسید .
ماشین دکتر رو که دیده بود ، ترسید و فهمید ممکنه برای حمیرا اتفاقی افتاده باشه ... سریع خودش رو رسوند بالا و پرسید : چی شده ؟
دکتر گفت : خدا نکنه ولی علائم بیماریش دوباره خودشو نشون داده …
عمه گفت : آخه چرا ؟ خوب بود که …
گفتم : عمه دیشب توی باغ همش چشمش رو می لرزوند ... من به شما گفتم , یادتونه ؟ من چند بار دیدم …
عمه دستش رو گرفت به زانوش و خم شد و بعد نشست رو صندلی و با دو دست صورتش رو گرفت و سرش رو چند بار از ناراحتی تکون داد و بعد پرسید : حالا چیکار کنیم دکتر ؟ مثل اون دفعه حاد نشه ؟
گفت : نگران نباشین مراقبیم … من الان مریض داشتم , ول کردم اومدم ... باید برم ...
با این آمپول تا صبح می خوابه . من خودم اول وقت میام اینجا و داروهاش رو هم میارم . نگران نباشین ... حواسم بهش هست ، ان شالله نمی ذاریم این بار سخت بشه …
عمه پیش حمیرا موند و من رفتم بدرقه ی دکتر ... که ایرج اومد تو سلام کردم , پرسید : چی شده دکتر ؟ ( اون حتی جواب من رو نداد )
دکتر گفت : هنوز جای نگرانی نیست ولی علائم بیماریش دوباره بروز کرده … به خانم تجلی گفتم باید بیشتر مراقب باشیم تا حاد نشه . با اجازه من باید برم , مریض دارم ... صبح اول وقت میام …
ایرج من رو ندید گرفت و با سرعت رفت بالا …
ناهید گلکار