داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و دوم
بخش دوم
چشمش که به من افتاد یک لحظه می خواست برگرده … ولی باز پشیمون شد من در حالی که قلبم به شدت می زد سعی کردم جلوی عمه خیلی عادی رفتار کنم و گفتم : سلام ...
اونم سلام کرد و به عمه گفت : امشب شما بیا بالا پیش من بخواب , تنها نباشی …
عمه گفت : نه تو اتاقم راحت ترم . تو معلومه , چند وقته کجایی ؟ میشه بگی چته که دیر میای خونه ؟ تو هیچ وقت از این کارا نمی کردی ؟
ایرجم که سعی می کرد مثل من عادی به نظر بیاد , گفت : یک کم کارای عقب مونده داشتم باید انجام می دادم ... من می رم تو اتاقم دراز بکشم ... شام حاضر شد , صدام کنین که خیلی گرسنمه .
من پشتم به اون بود و داشتم سالاد درست می کردم … ولی حالم اصلا خوب نبود ... دلم می خواست گریه کنم …
اون همه توجه و محبت یک باره به این همه سردی مبدل شد و دلم رو بدجوری شکسته بود …
با خودم مرتب تکرار می کردم رویا قوی باش مهم نیست … ولی مهم بود خیلی هم زیاد و نمی تونستم با این بی مهری اون کنار بیام …
کاملا حواسم بود که عمه تو کوک ماس و می خواد از رابطه ی من و ایرج سر در بیاره …
تا مهمون ها اومدن من و عمه و مرضیه با سرعت کار کردیم ، میز رو چیدیم و شام رو آماده کردیم … مهمون ها یک راست به اتاق علیرضا خان رفتن تا بازی کنن و منم به عمه گفتم : برم تا به حمیرا سر بزنم …
اتاق ایرج که به حمیرا نزدیک بود من عمدا سعی می کردم با صدای بلند با اون حرف بزنم تا شاید بیاد و چیزی به من بگه که آرومم بکنه ولی هیچ صدایی از اتاقش نمی اومد …
حمیرا خواب بود منم رفتم تو اتاق خودم …
یک ساعت بعد مرضیه من و و ایرج رو برای شام صدا کرد . من مثل برق خودم رو انداختم از اتاق بیرون تا شاید توی پله ها بتونم باهاش تنها باشم و چیزی رو که می خوام از زبونش بشنوم …
هنوز نیومده بود ... من به هوای سر زدن به حمیرا رفتم تو اتاقش تا وقتی می خواد بره پایین وانمود کنم اتفاقی بوده …
تا صدای در اتاقشو شنیدم اومدم بیرون … دستپاچه شد و پرسید : حمیرا حالش بده ؟
نگاهی بهش کردم و گفتم : نه اون خوبه ، تو چی ؟ خوبی ؟
گفت : مرسی خوبم ...
و سرش رو انداخت پایین و رفت پایین … همون جا یک کم وایسادم ... نگاهم رو بدرقه اش کردم , دلم می خواست برگرده و منو نگاه کنه ولی اون رفت …
با خودم گفتم رویا این آخرین فرصتی بود که بهش دادی ... تموم شد دیگه ... منتظرش نمیشم ، بهش فکر نمی کنم .... لعنت به من اگر دیگه کاری بکنم که اینقدر از خودم متنفر بشم … دیگه ولش کن …
و رفتم تا شام بخوریم …
اون خیلی عادی داشت برای خودش غذا می کشید . منم همین کارو کردم … و بعد از شام هم فورا کتابام رو برداشتم و رفتم به اتاق حمیرا …
با کمک عمه بیدارش کردیم تا بهش شام بدیم …
بازم از اینکه کسی جز من به اتاقش رفته شاکی بود . از دست عمه چیزی نمی خورد با همون زبونش که به زحمت می تونست تکون بده بهش گفت : برای چی …. میای تو اتاق …. من ؟ … تو برو به اون شوهر … عزیزت برس … همه ی … ما رو فدای … اون کردی … برو … نمی خوام هیچ کدومتون رو ببینم …
عمه به روی خودش نمی آورد … بازم سعی می کرد بهش محبت کنه این بود که یک لیوان آب رو گذاشت دهنش تا آب بخوره ...
اونم یک قورت خورد و اون رو با دهن پاشید تو صورت عمه و طوری نگاهش می کرد که انکار با اون دشمنه … من آب رو گرفتم و بهش دادم خورد و به حالت التماس گفت : نذار اینا … بیان تو … اتاق من … ازشون بدم …. میاد ….
عمه رفت بیرون و من خودم بقیه غذاش رو دادم و قرصش رو خورد و دست من رو گرفت و خوابید …
خوابش که سنگین شد , دستم رو کشیدم و نشستم سر درسم …
اون شب هر چی حمیرا التماس کرد برام لالایی بگو , نگفتم . فقط آهسته دم گوشش زمزمه کردم که تنها خودش بشنوه . دیگه نمی خواستم مثل احمق ها منت ایرج رو بکشم ...
حالا می فهمیدم که اون یک روی دیگه هم داره …
ناهید گلکار