داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و دوم
بخش سوم
ولی صبح که برای نماز رفتم , اول عکس اون رو برداشتم و نگاه کردم و بی اختیار بوسیدم و بهش گفتم : از این به بعد فقط من می مونم و تو . با هم زندگی می کنیم …
دیگه اصلا سعی نکردم اون رو ببینم یا سراغش برم و یا باهاش حرف بزنم . مثل اینکه هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده …
ولی من قلبم رو می خواستم چیکار کنم ؟ مگه از اول دست من بود که حالا بتونم اون رو کنترل کنم ؟
وقتی نزدیکش بودم نفسم بند میومد و وقتی از دور پیداش می شد ضربان قلبم اونقدر تند می شد که احساس می کردم تمام بدنم داره مثل قلبم می زنه و از همه بدتر ساعت اومدنش به خونه بود که دیگه حسی به تنم نبود و فقط سکوت می کردم تا صدای ماشینش و بعد صدای در رو و صدای پای اون روی پله ها رو و صدای در اتاقش رو بشنوم ... و این ها هیچ اختیاری نبود …
وقتی پای ایرج در میون بود من مثل عروسک کوکی می شدم که اختیاری از خودش نداره ….
یبست روز دیگه هم به همین منوال گذشت ... هوا خیلی سرد شده بود ؛ من تصمیم گرفتم از راه دانشگاه برم و برای خودم یک پالتو بخرم . ولی به عمه چیزی نگفتم چون اون موافقت نمی کرد که من پولم رو خرج کنم . مرتب به من سفارش می کرد که پولات رو از بانک نگیر و جمع کن برای آینده ات … دنیا بند و بنیان نداره …
و هر چیزی که من نیاز داشتم رو برام تهیه می کرد …
از گوشه و کنار می شنیدم که تورج به عمه زنگ می زنه و گاهی با ایرج تماس می گیره … ولی خبر دیگه ای نداشتم … و تو این مدت خونه هم نیومد …
البته شاید بازم من کج خیالی می کردم ولی احساسم این بود که علیرضا خان هم با من خیلی مهربون مثل قبل نبود .
اتفاقا اون روز ساعت دو تعطیل شدم و یک تاکسی گرفتم و رفتم خیابون پهلوی تا بگردم و یک پالتوی خوب بخرم …
همه جا بسته بود ... پس پیاده راه افتادم و از کنار پیاده رو بی هدف قدم زدم تا مغازه ها باز شد . ولی از بس دلم گرفته بود بازم دلم می خواست به همون کار ادامه بدم ، بی اینکه به چیزی نگاه کنم از کنار مغازه ها رد می شدم …
یک مرتبه دیدم که پیاده مقدار زیادی راه رفتم و دیگه جایی بودم که اصلا بوتیکی نبود . دوباره برگشتم … ولی چیز مناسبی پیدا نکردم … به ساعت نگاه کردم و دیدم که نزدیک نه شبه و حتما عمه نگران من شده .
با عجله یک تاکسی گرفتم و بر گشتم خونه .... زنگ در ورودی رو زدم ...
آقا کریم در رو باز کرد ... از دیدن من تعجب کرد که : چرا تو این سرما پیاده اومدین ؟ خانم می گفتین اسماعیل تو اتاق من بود می فرستادم دنبالتون …
گفتم : نه مهم نیست با تاکسی اومدم …
هنوز چند قدم نرفته بودم که اسماعل ماشین رو روشن کرد و اومد تا همون چند قدم راه رو منو ببره …
گفتم : آخه چه لزومی داره ؟ راهی نیست خودم می رفتم …
گفت : نه خیر ... آقا سفارش کرده , بیست بار اومده دم در و برگشته می ترسیدن شما سرما بخورین … پرسیدم : علیرضا خان ؟
گفت : نه خیر ... آقا ایرج . الانم تو حیاط هستن …
همون رو گفت که من چشمم افتاد به ایرج که روی پله ی وردی وایساده بود . ماشین که وایساد عمه هم اومد …
پیاده شدم ایرج دوید جلو و پرسید : اتفاقی برات افتاده ؟
گفتم : نه , چه اتفاقی؟ رفتم خرید …
عمه داد زد : خوبی ؟ کجا بودی تا حالا ؟ چرا بی خبر رفتی ؟ مُردیم و زنده شدیم .... بدو … بدو حمیرا تو رو می خواد … بدو حالش خیلی بده …
با عجله از پله ها رفتم بالا و خودم رو رسوندم به اتاق حمیرا … داشت ناله می کرد اونقدر جیغ زده بود که دیگه نایی نداشت …
رو تخت نشستم و بغلش کردم ... دستهاشو انداخت دور گردن من و سرشو مثل یک بچه ی بی پناه گذاشت روی سینه ام و نفس نفس می زد و آهسته ناله می کرد …
گفتم : الهی بمیرم ، ببخشید عزیزم نمی دونستم بیدار میشی وگرنه نمی رفتم ... غلط کردم …
و اون بیشتر خودش رو به من می چسبوند و آروم تر می شد .
گریه ام گرفته بود , هم من و هم عمه و هم ایرج و حتی مرضیه اشک می ریختیم …..
حالا می فهمم که همه ی آدما مثل حمیرا نیاز دارن که همون طور سرشون رو روی یک سینه ای بذارن که برای اونا مطمئن و امن به نظر بیاد ... چه اونایی که مغرورند و قوی هستن و چه اونایی که ضعیف و ناتوانند .... این یک نیاز انکارناپذیره انسانه ، بعضی ها به دنبال همین نیاز گم می شن … چون جایگاه خودشون رو پیدا نمی کنن یا به اشتباه پناه می برند ...
ناهید گلکار