داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و دوم
بخش چهارم
تا موقعی که حمیرا آروم روی پای من خوابش برد ، ایرج و عمه بالای سر ما وایساده بودن …
این طور که عمه می گفت خیلی هر دو اذیت شدن ... هم برای من نگران بودن , هم برای جیغ و فریاد های حمیرا …
من , حمیرا رو خوابوندم و رفتم تا لباسم رو عوض کنم ... وقتی رفتم تو آشپزخونه , ایرج و عمه اونجا بودن . مرضیه داشت شام رو می کشید ... اونا داشتن با هم حرف می زدن …
عمه می گفت : می ببینی تو رو خدا ... وقتی حالش خوبه میشه دختر بابا ... وقتی بد میشه به من فحش میده انگار تقصیر منه . چی بهش بگم … آخه حرفم که نمی شه بهش زد ... زود قهر می کنه و می ره بدتر منو حرص میده …
ایرج گفت : خودتو ناراحت نکن مادر من ، مردا نمی تونن مثل زن ها احساسشونو بگن … یک جور دیگه ابراز می کنن . خودت می دونی که اون برای حمیرا چقدر غصه می خوره ولی نمی تونه نشون بده ... تازه طاقتش هم از شما کمتره …
عمه رو کرد به من و گفت : حالا تو بگو کجا رفته بودی ؟ دلمون هزار راه رفت … من که گفتم حتما یک بلایی سرت اومده …
گفتم : دانشگاه دیر تعطیل شد ... بعدم دیدم سردمه , رفتم پالتو بخرم ؛ باجه تلفن هم دم دستم نبود . ببخشید ... فکر نکرده این کارو کردم …
عمه با اعتراض گفت : تو پالتو می خواستی ؟ میومدی با اسماعیل یا ایرج می رفتی . تو رو خدا دیگه بی خبر جایی نرو . به من بگو چه ساعتی میای , همون موقع بی ا. من کاری ندارم کجا میری فقط بدونم که حالت خوبه همین …
گفتم : چشم عمه ... دفعه ی آخرمه دیگه این کارو نمی کنم ، قول میدم .
با اومدن علیرضا خان حرف قطع شد و شام خوردم و بدون اینکه به صورت ایرج نگاه کنم رفتم بالا …
فردا هم رفتم دانشگاه . اون روز خیلی درس داشتم و سرم خیلی شلوغ بود ... بیشتر دانشجوهایی که با من هم کلاس بودن , من رو شناخته بودن و چون من در درس از اونا قوی تر بودم مرتب اشکال هاشون رو از من می پرسیدن ... پس بازم دیرتر از دانشگاه اومدم بیرون …
جلوی در ورودی ایرج رو دیدم که از سرما خودش رو خم کرده بود ….
ناهید گلکار