داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و پنجم
بخش دوم
تو تمام طول راه , شهره حرف زد و من و ایرج گوش کردیم ….
اولش یک کم از من تعریف کرد و بعد شروع کرد از خودش گفتن ……. راستش تو فامیل منم زبونزد شدم چون نیست که پزشکی قبول شدم ... باور کنید آقا ایرج هر چی پسر تو فامیل بود اومد خواستگاری من … منم گفتم نه ، برای چی زن اینا بشم ؟ اصلا تا حالا کجا بودین ؟ حالا که دارم دکتر میشم پیداتون شد ؟ …
می دونین من که الان تصمیم به ازدواج ندارم ولی اگر بخوام زن یکی بشم بهش نمی گم که دکترم ... این طوری بهتره ...کسی باشه که منو برای خودم بخواد ... تازه من هزار تا هنر دارم , به خدا هر چی فکر می کنم تا حالا کسی نبوده که من قبولش داشته باشم ….
ولی وقتی از کسی خوشم بیاد ببخشیدها بی رو در واسی میگم ... دیگه جونمو فداش می کنم من این جور آدمی هستم ... خیلی فداکارم ... باید کسی باشه که قدر منو بدونه ……….
و ادامه داد تا درِ خونه شون ...
ایرج مرتب سرشو تکون می داد که : بله ، بله ، حق با شماست …. خوب کاری می کنین ….
به خیابون باریک رودکی که رسیدیم ….
گفت : همین جا لطفا نگه دارین …. کنار یک آپارتمان چند طبقه و قدیمی ما رو نگه داشت … و گفت : تو رو خدا بیاین افطار خونه ی ما ... پدر و مادر من خیلی مهمون نوازن ... تشریف بیارین تو …
ایرج پیاده شد ولی من از همون جا گفتم : مرسی ... یک وقت دیگه ؛ الان خونه منتظر ما هستن …
شهره با صدای بلندی که که نمی دونم به چه دلیل بود گفت : پس شمارتو بده حالتو بپرسم ... نگرانت میشم عزیزم …..
من گفتم : تو بده ؛ من بهت زنگ می زنم …..
ایرج خودشو انداخت وسط که : نه , من الان براتون یادداشت می کنم … و فورا نوشت و داد بهش …
من اصلا از شخصیت اون خوشم نمی اومد و دلم نمی خواست اون به من زنگ بزنه ...
شهره رفت سراغ ایرج ، دستشو دراز کرد تا باهاش خداحافظی کنه ولی دست ایرج رو تو دستش گرفت و هی بالا و پایین برد و حرف زد ... مثلا داشت تشکر می کرد و ایرجم می گفت : نه بابا , شما لطف کردین ... چه حرفیه ... خدا نگهدار .... شما تشریف بیارین خونه ی ما , رویا هم خیلی تنهاس …..
در حالی که من خون خونمو می خورد , دست ایرج رو ول کرد ولی چشمشو از اون برنمی داشت ... انگار اصلا یادش رفته بود که منم هستم ….
ایرج سوار شد و گفت : عجب پیله ای ... تو چه جوری باهاش دوست شدی ؟
گفتم : اولا کی گفته من با اون دوستم ؟ فقط یک همکلاسیه ... دوما یادت باشه جلوی چشم من , شماره تلفن دادی به یک دختر …. سوما چرا فکر می کنی من حسود نیستم ؟
گفت : چی ؟ حسودی کردی به این ؟
گفتم : تو چطور به عروسک من حسودی کردی , اشکال نداشت ... حالا یک ساعته دست اونو گرفتی ، تو چشمش زل زدی ، بهش شماره تلفن دادی , اشکال داره من حسودی کنم ؟
تازه ایرج بدون شوخی میگم نمی خواستم همچین آدمی شماره ی منو داشته باشه ... مکافات میشه …. برگشته بود با تعجب منو نگاه می کرد ... در حالی که نمی تونست جلوی خندشو بگیره گفت : تو داری به من حسودی می کنی ؟
گفتم : آره مگه چیه ؟ ...
گفت : حسودی به اون دختر بی شخصیت ؟
گفتم : بله به همون ، چرا دستشو ول نمی کردی ؟ جواب بده ….
با صدای بلند خندید و گفت : خدایا شکرت نمُردیم و حسادت تو رو دیدیم ... حالا بگو چند ثانیه شد دستش تو دستم بود ؟
گفتم : نوزده ثانیه و یک صدم ثانیه .
ناهید گلکار