داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و پنجم
بخش چهارم
حمیرا خوشحال بود که هر وقت بیدار می شد من پهلوش بودم ... مرتب خودشو به من نزدیک می کرد تا من بغلش کنم ……
نمی دونستم علت این رفتار اون چیه ؟ برای من معما شده بود که اون این همه نسبت به من علاقه نشون می داد ... موقعی که حالش خوب نبود می دونستم وقتی بهتر بشه ممکنه دیگه این طوری نباشه ... ولی خیلی دلم می خواست علت این کارای اونو بدونم ……
یک بار تورج اومد ... داشتم درس می خوندم ... پرسید : رویا خوبی ؟
گفتم : آره مرسی ... دارم بهتر میشم …..
گفت : کاش امروز روزه نمی گرفتی ؟
گفتم : آخه ناراحتی من چیز مهمی که نیست ، راستی تو امروزم روزه ای ؟
گفت : آره منم گرفتم ... سخت نبود ولی افطارش خیلی خوبه , کیف داره ….. مزاحمت نمی شم ... استراحت کن تا بهتر بشی ، اینقدر درس نخون ... دیگه آدم بره دانشگاه که درس نمی خونه …
خندید و رفت ….
نمی دونستم چه احساسی داره ... ولی ظاهرشو خیلی خوب حفظ می کرد ...
نزدیک افطار بود که عمه اومد و گفت : رویا دوستت اومده …
پرسیدم : میناس ؟
گفت : نه , همون شهره خانم که زنگ زد ... آدرس گرفت ... به این زودی خودشو رسوند اینجا ! ….
گفتم : وای عمه چیکار کردی ؟ من از این دختره خوشم نمیاد … آخ … حالا چیکار کنم ؟ الان کجاس ؟
گفت : نمی دونستم عمه جون ، فکر کردم تو خوشحال میشی … آخه همه ی زندگی تو شده حمیرا , گفتم شاید دوستت بیاد حال و هوات عوض بشه ... چه می دونستم !!!
گفتم : عمه برای خودت و من مکافات درست کردی …. الان میام پایین ….
عمه ناچ و نوچی کرد و گفت : کاش از تو می پرسیدم ... این چه کاری بود کردم ... می خوای برم بیرونش کنم ؟ تو که می دونی من دست و رو شستم ... یک دقیقه برام کار داره ….
گفتم : نه دیگه ... بد میشه ... این همه راه تو برف اومده … یک کاریش می کنیم ….
و زیر بغل منو گرفت و با هم آهسته رفتیم پایین ...
مرضیه داشت ازش پذیرایی می کرد و ایرج و تورج خواب بودن و خوشبختانه علیرضا خان هم خونه نبود .
ناهید گلکار