خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۲۳:۱۹   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و ششم

    بخش دوم



    ایرج زد زیر خنده ... اونم یک نگاهی به ایرج کرد و گفت : شوخی کردن ؟
    تورج گفت : نه , چرا شوخی کنم ؟ …

    عمه گفت : تورج جان زودتر بخورین جمع کنیم ... رویا مریضه , بره بخوابه …..
    شهره به روی خودش نیاورد و از ایرج پرسید : شما مشغول چه کاری هستین ؟

    به جای اون تورج گفت : ایشون بیکارن ... مال بابا رو می خوره , راه میره ….

    و نگاه کرد به ایرج و گفت : ناراحت نشو داداش بیکار و بیعار ... راه میری ... خوب چی بگیم ؟ الکی بگیم مهندسی ؟ …. ایشون درسشم تموم نکرده ….
    شهره با صدای بلند خندید و گفت : شوخی می کنی راننده تون گفت که چیکار می کنین ….

    تورج تو چشمش زل زد که : پس چرا پرسیدین ؟

    همون طور که با عشوه می خندید , گفت : هیچی برای اینکه حرفی زده باشیم ……
    من از محیط گرم خوشم میاد ... دوست ندارم آدما با هم سرد رفتار کنن ... ما تو خونمون سر شام و نهار همش می خندیم ……
    تورج پرسید : میشه بگین به چی می خندین ؟ حتما دستپخت مامانتون بده یا ته دیگ رو سوزونده ؛ شمام خندتون می گیره ... اگر نه که شام و نهار خنده نداره ….
    شهره نمی دونست تورج جدی میگه یا شوخی می کنه ….

    ولی خندید و گفت : فکر کنم شما خیلی بامزه و شوخی ……

    و بعد برگشت به ایرج گفت : شما چرا حرف نمی زنی ؟ الهی بمیرم حتما خسته هستین …..
    دیگه صبرم تموم شد اون کاملا به طور واضحی نظرش ایرج رو گرفته بود و به طور احمقانه ای خودشو رسوا کرد …..
    توی فرصتی که اون محو ایرج بود به عمه اشاره کردم ترتیبشو بده ….
    عمه گفت : تورج به اسماعیل بگو خانم رو برسونه …. ما کار داریم ... بیکار که نیستیم پاشو ….
    تورج بلند شد و زنگ اسماعیل رو زد ……
    شهره گفت : نه , امکان نداره ... خودم میرم … با اجازه دست شما درد نکنه ... خیلی مزاحم شدم … ولی بابام اجازه نمی ده با راننده برم خونه ….

    تورج پرسید : پدر گرامی به ایرج اعتماد داره ؟

    گفت : البته ... ولی این طوری راضی نیستم , بد میشه ... آخه نمی خوام باعث دردسر بشم …
    تورج گفت : نه چه مزاحمتی ایرج بیکاره …..

    عمه پرید وسط حرفش و گفت : نه خیر ... اگر پدرتون به راننده ی ما اعتماد نداره , با هر چی می خواین برین ... به سلامت ….

    و با تحکم به ما گفت : شماها بشینین ... من بدرقه شون می کنم ... بفرمایید ……
    شهره با همه ی پررویی متوجه شد که هوا پسه ... خداحافظی کرد ... باز چند تا ماچ منو کرد و رفت ….
    با اینکه اون شب ایرج هیچ کاری نکرد که من ناراحت بشم ولی از اون همه نگاهی که شهره به اون می کرد خوشم نیومده بود ...

    وقتی رفت … تورج گفت : این دیگه کی بود ؟ دیوانه اس … چه جوری رشته ی به این خوبی قبول شده ؟! ….. عمه اونو سپرد دست اسماعیل و برگشت ….

    همین طور با خودش حرف می زد .... دختره ی عوضی بی شعور ... اومدی اینجا که ما تو رو برسونیم ... اون عمدا این کارو کرده بود ….
    یک دفعه من فریاد زدم : اون که روزه نبود ... من اومدم پایین داشت چایی می خورد ... به من گفت روزه ام ! ای بابا من چقدر ساده ام …
    تورج گفت : تازه فهمیدی ؟ باید بریم خودشناسی رو از این دختره یاد بگیریم ….. پر از اعتماد به نفس بود …. به خدا برای دست انداختن خوب بود ... کلی می خندیدم و حال و هوامون عوض می شد .

    گفتم : نه‌ تو رو خدا ... دیگه نه ... مثل کابوس بود …





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان