خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۰:۰۰   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و هفتم

    بخش اول



    اسماعیل و کریم رسیدن , درست موقعی که اونا تو پله ها بودن ….. هر دو اومدن بالا و من قلاب رو از موهای حمیرا باز کردم و کیف رو پرت کردم پایین تا بتونم به عمه کمک کنم ….
    هر دو تایی که حالا حسابی دک و پزُشون به هم خورده بود ؛ با موهای آشفته و ماتیک کشیده شده تو صورت و زخمی از خونه فرار کردن و رفتن و باسرعت دور شدن ……
    حمیرا هنوز جیغ می زد و فحش می داد , عمه گفت : برو به دکتر زنگ بزن ….

    من گفتم : نمی خواد عمه , من آرومش می کنم ... بازم آمپول می زنه , بی حس میشه ... صبر کنین بهش قرص میدم ………
    بردیمش روی تخت .... قبل از اینکه من بخوام کاری بکنم , خودش دراز کشید و با صدای بلند گریه کرد ….

    نمی دونم چرا این بار حق رو به حمیرا می دادم و فقط برای خودش ناراحت بودم …
    از حرفای بدی که به اونا زد , معلوم می شد بدجوری ازشون کینه داره ……..

    حرفی نزدم فقط نشستم و یک دستشو گرفتم و با دست دیگه نوازشش کردم و پا به پای اون اشک ریختم ……. حالا منم دلم می خواست بیاد بغلم تا بتونم هر چی بیشتر علاقمو بهش نشون بدم …..

    تو این حالت مثل یک نوزاد بی گناه و معصوم به نظر میومد ……

    عمه هم مثل ابر بهار اشک می ریخت و مادر بیچاره حتی جرات نمی کرد به دخترش نزدیک بشه …

    یک کم که حمیرا آروم گرفت , گفتم : قرصتو بدم بخوری بهتر بشی ؟
    با سر تایید کرد ، من زود قرص رو بهش دادم و عمه هم براش آب ریخت و داد دست من ….

    بلند شد نشست و به عمه نگاهی کرد و گفت : مامان چرا راشون دادی بیان تو … چرا ؟ بعد چرا گذاشتی بیان بالا ؟ داشتم تحمل می کردم …..
    عمه همین طور که گریه می کرد گفت : چیکار کنم ؟ به زور اومدن به خدا ... تو که می دونی چقدر خودرای و متکبرن ... مگه می شد جلوشونو بگیرم ؟ نمی دونستم تو حالت بد میشه ….

    با خشم بهش نگاه کرد و گفت: یعنی حالم از این بدترم میشه ؟! تف به روتون بیاد ... به همه شما بی شرفا ... تو باید اونا رو می زدی … نه که ور داری بیاری بالا …. از خودت بدت نمیاد ؟ که بازم با اونا حرف می زنی و مواظبی که از چیزی بدشون نیاد ….. کثافت های آشغال …

    بعد قرص رو از من گرفت و خودش خورد و سرشو گذاشت روی بالش ... در حالی که هنوز اشکهاش می ریخت ….

    عمه بهش گفت : الهی من بمیرم ... به خدا دلم می خواست ... از ترس بابات این کارو نکردم , تو که می دونی چقدر ازشون بدم میاد ….. خودت متوجه نشدی ؟ من تو رو نگرفتم که تا می تونی دقِ دلتو خالی کنی … دلم خنک شد ، اگر تو فامیل غوغا را نمی افتاد منم به تو کمک می کردم ……

    حالا خوب کاری کردی فقط ترسیدم برای خودت اتفاقی بیفته و گرنه می ذاشتم تا می خورن بزنیشون …..
    حمیرا هیچ عکس العملی نشون نداد ... من آهسته سرشو نوازش کردم , دستشو گذاشت روی دست من و گفت : پدر سگ تو رو هم زد …
    گفتم : نه , چیز مهمی نبود ، دردم نیومد ... اون فکر کرده بود من دارم می زنمش , ترسید یک مشت زد تو شکمم …. همین ……
    من از این حرف حمیرا فهمیدم که حالش بد نیست و حواسش به همه چیز بوده که داره چه اتفاقی میفته …..
    اونقدر من و عمه اونجا موندیم تا خوابش برد ….

    بعد من رفتم تا لباس عوض کنم و نماز بخونم … تازه نزدیک اومدن ایرج هم بود …
    زود نمازمو خوندم و رفتم پشت پنجره ... ماشین دیگه اومده بود تو .... علیرضا خان باهاش نبود اون چون می دونست که همه ی ما روزه هستیم بعد از کارخونه می رفت پیش دوستاش ……

    از همون دور دستشو آورد بیرون , تکون داد و خوشحالی کرد و برای اولین بار برای من بوس فرستاد ...

    من جا خوردم ، این کار از ایرج بعید بود ... غافل از اینکه عمه توی حیاط منتظر ایرج بود و اونو دید ...

    ولی ایرجم که تمام حواسش به من بود متوجه ی اون نشده و تا آخرین جایی که ممکن بود دست تکون داد ….





     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۰/۲/۱۳۹۶   ۰۰:۰۰
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان