داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و هفتم
بخش اول
اسماعیل و کریم رسیدن , درست موقعی که اونا تو پله ها بودن ….. هر دو اومدن بالا و من قلاب رو از موهای حمیرا باز کردم و کیف رو پرت کردم پایین تا بتونم به عمه کمک کنم ….
هر دو تایی که حالا حسابی دک و پزُشون به هم خورده بود ؛ با موهای آشفته و ماتیک کشیده شده تو صورت و زخمی از خونه فرار کردن و رفتن و باسرعت دور شدن ……
حمیرا هنوز جیغ می زد و فحش می داد , عمه گفت : برو به دکتر زنگ بزن ….
من گفتم : نمی خواد عمه , من آرومش می کنم ... بازم آمپول می زنه , بی حس میشه ... صبر کنین بهش قرص میدم ………
بردیمش روی تخت .... قبل از اینکه من بخوام کاری بکنم , خودش دراز کشید و با صدای بلند گریه کرد ….
نمی دونم چرا این بار حق رو به حمیرا می دادم و فقط برای خودش ناراحت بودم …
از حرفای بدی که به اونا زد , معلوم می شد بدجوری ازشون کینه داره ……..
حرفی نزدم فقط نشستم و یک دستشو گرفتم و با دست دیگه نوازشش کردم و پا به پای اون اشک ریختم ……. حالا منم دلم می خواست بیاد بغلم تا بتونم هر چی بیشتر علاقمو بهش نشون بدم …..
تو این حالت مثل یک نوزاد بی گناه و معصوم به نظر میومد ……
عمه هم مثل ابر بهار اشک می ریخت و مادر بیچاره حتی جرات نمی کرد به دخترش نزدیک بشه …
یک کم که حمیرا آروم گرفت , گفتم : قرصتو بدم بخوری بهتر بشی ؟
با سر تایید کرد ، من زود قرص رو بهش دادم و عمه هم براش آب ریخت و داد دست من ….
بلند شد نشست و به عمه نگاهی کرد و گفت : مامان چرا راشون دادی بیان تو … چرا ؟ بعد چرا گذاشتی بیان بالا ؟ داشتم تحمل می کردم …..
عمه همین طور که گریه می کرد گفت : چیکار کنم ؟ به زور اومدن به خدا ... تو که می دونی چقدر خودرای و متکبرن ... مگه می شد جلوشونو بگیرم ؟ نمی دونستم تو حالت بد میشه ….
با خشم بهش نگاه کرد و گفت: یعنی حالم از این بدترم میشه ؟! تف به روتون بیاد ... به همه شما بی شرفا ... تو باید اونا رو می زدی … نه که ور داری بیاری بالا …. از خودت بدت نمیاد ؟ که بازم با اونا حرف می زنی و مواظبی که از چیزی بدشون نیاد ….. کثافت های آشغال …
بعد قرص رو از من گرفت و خودش خورد و سرشو گذاشت روی بالش ... در حالی که هنوز اشکهاش می ریخت ….
عمه بهش گفت : الهی من بمیرم ... به خدا دلم می خواست ... از ترس بابات این کارو نکردم , تو که می دونی چقدر ازشون بدم میاد ….. خودت متوجه نشدی ؟ من تو رو نگرفتم که تا می تونی دقِ دلتو خالی کنی … دلم خنک شد ، اگر تو فامیل غوغا را نمی افتاد منم به تو کمک می کردم ……
حالا خوب کاری کردی فقط ترسیدم برای خودت اتفاقی بیفته و گرنه می ذاشتم تا می خورن بزنیشون …..
حمیرا هیچ عکس العملی نشون نداد ... من آهسته سرشو نوازش کردم , دستشو گذاشت روی دست من و گفت : پدر سگ تو رو هم زد …
گفتم : نه , چیز مهمی نبود ، دردم نیومد ... اون فکر کرده بود من دارم می زنمش , ترسید یک مشت زد تو شکمم …. همین ……
من از این حرف حمیرا فهمیدم که حالش بد نیست و حواسش به همه چیز بوده که داره چه اتفاقی میفته …..
اونقدر من و عمه اونجا موندیم تا خوابش برد ….
بعد من رفتم تا لباس عوض کنم و نماز بخونم … تازه نزدیک اومدن ایرج هم بود …
زود نمازمو خوندم و رفتم پشت پنجره ... ماشین دیگه اومده بود تو .... علیرضا خان باهاش نبود اون چون می دونست که همه ی ما روزه هستیم بعد از کارخونه می رفت پیش دوستاش ……
از همون دور دستشو آورد بیرون , تکون داد و خوشحالی کرد و برای اولین بار برای من بوس فرستاد ...
من جا خوردم ، این کار از ایرج بعید بود ... غافل از اینکه عمه توی حیاط منتظر ایرج بود و اونو دید ...
ولی ایرجم که تمام حواسش به من بود متوجه ی اون نشده و تا آخرین جایی که ممکن بود دست تکون داد ….
ناهید گلکار