داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و هفتم
بخش دوم
ما اصلا فکر نمی کردیم عمه تو اون سرما بره بیرون وایسه ... همچین چیزی سابقه نداشت ... شاید هم از شدت ناراحتی رفته بود بیرون قدم بزنه ...
به هر حال دستمون برای عمه رو شد …….
من که خبر نداشتم عمه تو حیاط رفته ….
خودمو سرگرم کردم تا کمی از اومدن ایرج بگذره بعد برم ببینمش ... این بود که درسی رو که برای فردا داشتم و خیلی هم کار داشت آوردم تا بخونم ولی برای اولین بار احساس تشنگی می کردم , گلوم خشک بود و دلم آب می خواست … اگر روزه نبودم یک پارچ آب رو یک جا می خوردم …
فکر حمیرا و حرفایی که بین اون و عمه رد و بدل شده بود خیلی منو به خودش مشغول کرد ... با اینکه آدم فضولی نبودم و هیچ وقت دلم نمی خواست به کار کسی کار داشته باشم , این بار حس کنجکاوی من به حدی بود که نمی تونستم اونو کنترل کنم و با خودم گفتم هر چی شده رویا مربوط میشه به حمیرا ، و تو به خاطر اون هم شده باید از قضیه سر در بیاری ……..
کتاب رو گذاشتم کنار و رفتم که افطار رو حاضر کنم ... چند روز بود عمه این کارو می کرد و درستش این بود که امروز من برم تا اون که خیلی روحش خسته بود بره بخوابه ……
دیدم جز مرضیه کسی نیست …. پرسیدم : عمه کو ؟
گفت : با ایرج خان رفتن تو اتاقشون ؟
گفتم : عمه گفته برای افطار چی درست کنیم ؟
گفت : نه والله , منم موندم ... اصلا حوصله نداشت ... رفته بود تو حیاط تا ایرج خان اومد … بعدم با هم رفتن ….
حالا من دارم سالاد درست می کنم شما هم یک فکری برای شام بکن ……
من اهمیتی ندادم که عمه تو حیاط بود چون در ورودی اون طرف ساختمون بود ….
پس مشغول شدم تا برای شام زرشک پلو با مرغ درست کنم که ایرج دوست داشت ….
کارم تموم شد و سفره ی افطار آماده ... رادیو رو روشن کردم و صدای ربنا بلند شد …..
ولی عمه و ایرج هنوز تو اتاق بودن ... فکر می کردم در مورد اتفاق امروز حرف می زنن ….
رفتم به حمیرا سر زدم ، اون غرق خواب بود ... پس نشستم برای خوندن دعای افطار …
بازم خبری نبود … و صدایی از اتاق عمه نمیومد ….
دیگه داشت اذان می شد …
خواستم برم صداشون کنم , پشیمون شدم ...
صدای رادیو رو بلند کردم و به مرضیه گفتم : قبول باشه خانم ... میشه زحمت چایی رو بکشی ؟ ….
چایی ها روی میز و من منتظر …. بازم نیومدن …. دیگه رفتم زدم به در و گفتم : عمه ؟ …. عمه جون ؟ اذان گفتن نمیاین ؟
با صدای بلند گفت : بیا تو رویا ……..
درو آهسته باز کردم و سرمو کردم تو … باز گفت : بیا تو ببینم ….. بیا دورغگو ….
جا خوردم ... درو باز کردم و رفتم تو …
قیافه هاشون که ناراحت نبود ….. پرسیدم : چی شده عمه ؟ من کی دورغ گفتم ؟
گفت : بیا اینجا ببینم ….
ترسیدم گفتم : اذان گفتن , نمیشه بعدا بگین ….
گفت : نه خیر , الان باید بگم ….. بگو ببینم از کی تا حالا من نامحرم شدم ، بهت نگفتم هر چی تو دلت هست به من بگو ؟ ازت نپرسیدم ؟
گفتم : به خدا عمه هر چی بود گفتم ... به این روزه ای که می گیرم دورغ نمی گم .... من جز شما کسی رو ندارم که .
ناهید گلکار