داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و هفتم
بخش چهارم
اون شب من نمی تونستم درس بخونم ، کتابام روی پام بود و فقط بهش نگاه می کردم ...
روزِ پرماجرایی بود که هنوز نمی تونستم اونو هضم کنم و فکرم به هم ریخته بود ... بیشتر از همه حرفایی بود که بین عمه و حمیرا رد و بدل شده بود ….
ولی از اینکه عمه فهمیده بود , خوشحال بودم …. دیگه احساس گناه نمی کردم و کلا از پنهون کاری بدم میومد ….
کم کم خوابم گرفت و بدون اینکه یک کلمه بخونم , رفتم تا کنار حمیرا دراز بکشم …
وجود منو احساس کرد , یک کم جا به جا شد و پرسید : نرفتی ؟
پرسیدم : اگر ناراحتی من اینجا بخوابم , جا می ندازم روی زمین ولی از اتاقت نمیرم ……
گفت : نه تو رو خدا , این حرف رو نزن ... من خیلی ام راحتم ... تو که اینجایی احساس امنیت می کنم …. ساعت چنده ؟
گفتم : نزدیک دوازده برای چی ؟
گفت : به خاطر تو ، تا این موقع بیدار می مونی صبح چه طوری میری دانشگاه ؟ زودتر بخواب …..
و پشتشو کرد به من … منم دراز کشیدم و ازش پرسیدم : میشه ازت یک سئوال بکنم ؟…
گفت : چیه بگو ؟
گفتم : من یک استاد دارم که خیلی دکتر خوبیه , از درس دادنش معلوم میشه ... ببخشید ، روانشناسه ، اجازه میدی یک بار بریم پیشش ؟ ببین عصبانی نشو , اگر حرف بی ربطی زدم منو ببخش ….
دوباره برگشت طرف من و بلند شد نشست …..
و پرسید : استاد تو چی رو می تونه عوض کنه ؟ گذشته رو ؟ اتفاقی که افتاده رو ؟ می خواد چیکار کنه ؟ دیگه کاری نمیشه کرد ... زندگی من نابود شد ….
گفتم : به خدا خیلی اتفاقات بد تو زندگی برای همه میفته ... مگه همه زندگی رو ترک می کنن ؟ …. سعی می کنن با اون چیزی که آزارشون میده مبارزه کنن …. تو نباید اینقدر زجر بکشی به خاطر یک مریضی…… حتما یک چیزی تو رو آزار میده که دکتر می دونه چطوری اونو فراموش کنی …..
وقتی من توی جاده افتاده بودم و جنازه ی پدر و مادرم رو می بردن , فکر کن آدم می تونه فراموش کنه ؟ نه … ولی باید بکنه ... چاره نداره ... از این که بقیه ی عمرشم خراب کنه , چی حاصل آدم میشه ؟ …..
حالا که نگاه می کنم می بینم من الان باید اینجا باشم ... اگر اون اتفاقات نمی افتاد من اینجا نبودم ……
من حرف می زدم و اون به من نگاه می کرد ...
بعد سرشو انداخت پایین و گفت : اینایی که تو می گی منم می دونم ... من که هم از تو بیشتر درس خوندم و پونزده سال بزرگترم …..ولی مال من فرق داره ... خیلی بده ... دیگه از دست هیچ کس کاری ساخته نیست ….
گفتم : می خوای به من بگی ؟ شاید یک کم دلت قرار بگیره …….
آه بلندی کشید و به یکباره اشک از چشمش ریخت پایین ….
گفت : تو طاقت شنیدنشو داری ؟ من به تو اعتماد دارم و راستش دلم می خواد بدونی ... ولی می ترسم باعث آزارت بشه …..
تو می دونستی که من از همون بچه که بودی تو رو دوست داشتم ….
گفتم : واقعا ؟ نمی دونستم چند بار منو دیدی ؟
گفت : نمی دونم .. یک بار وقتی تازه راه افتاده بودی و یک بارم سه یا چهار سال داشتی … خیلی خوشگل بودی ... موهای بورت تا تو کمرت بود ،پایین موهات منگول منگول شده بود و من عاشق تو شدم با اون چشمای آبی ... یک کم چاقم بودی ….
ناهید گلکار